۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۳, شنبه

اشرفی ها



مدتی پیش در عرض چهار روز، شش بهار را به زور در شش زمستان یخ زده و منجمد، وارد کشورهائی کردند تا همگی بهاری شوند. گلِ سر سبدِ هر بهار، سرلشکر و یا سپهبدی از زمستان پیشین بود و اگر احیانا بهاری به لباس ارتشی مزین نبود مطمئنا عمامۀ اخوان المسلمین را بر سر داشت. سرلشکرها و سپهدها در بهاری شکوفا! از انقلابی به انقلاب دیگر کوچ کرده و به زور، بذر افشانی و بهار فشانی کردند. بهارهای زورکی. «اولین» بند از قوانین در منشورهای بهاریشان، تاکید بر حفظ منافع غرب بوده و فقط در بند «دوم» بطور بسیار کم رنگ و ناخوان نوشته شده است: که اگر چیزی اضافی آمد و باقی بماند شاملِ مردمِ محرومِ کشورهای بهار زده خواهد شد. البته منشور نویسان در نوشتنِ دو بندِ قید شده، بسیار صادق بوده اند تا مبادا فردا، شخصی طلبکار شود و یا دبه در آورد. بهمین دلیل سارکوزی پابرهنه تا آن کشورها دوید و مدال شورای رهبری را به گردنشان انداخت. مردم ایران نیز بیش از سه دهه است که در ساختنِ بهارِ خودشان همت گذاشته اند. آنها بهاری واقعی را میخواهند که با دستهای خودشان بذرش را ریخته اند. پائیزها را گذارندند هر چند که زیباترین درختانش از برگ خالی شد. زمستان ها را با سرفرازی گذارندند هر چند که یخ نزدند و منجمد نشدند. اگر بهار را در کاشتنِ بذرِ فراوان و تنومندی درخت دانست، باید یقین داشت که مردم ایران بهار را در دست دارند. مقاومتی تنومند که زمین و زمان را شکافت و بهم گره زد تا درختِ استواری همچون اشرفِ پایدار، سر به آسمانِ تاریخِ قانونمندی و ایران کشد. آری اشرفی ها، حق دارند که بگویند و ما نیز همراه با آنها بگوئیم که: اشرفی میمانیم. و بقول سردار موسی خیابانی:«آنها حق دارند که امید داشته باشند». آری: امید. امید یک مقاومتِ قانونمند. یک ملتِ قانونخواه. اشرف شهری بسیار کوچک که آتشش زدند، در اقیانوسها فرویش کردند، بدون آب در کویر رهایش کردند، تیربارانشان کردند، بمب بر سر آنها ریختند و باز بقول سردار خیابانی: مجاهدین را میتوان تیرباران و اعدام کرد اما «نه»، از بین رفتنی نیستند. راستی چرا؟ بخاطر اینکه زندگی هیچگاه خط مشخصی ندارد و فقط احساسی مشخص دارد تا زندگی را بر آن تعیین کرد. وقتی کودکی چند ماهه در معرض خطر قرار گیرد و از خود دفاع کند نه بخاطر ترس از مرگ است، فقط بخاطر قدرتِ احساسش به قانونمندی زندگی میباشد و بهمین دلیل بدفاع از آن میپردازد. چنین احساسی در ذاتِ انسان نهفته شده است. اشرفیان نیز «احساس ملی» را فقط برای دفاع از زندگی درک کرده و بر پایۀ آن حرکت میکنند. کافیست فقط بپای یکی از برنامه های آنها مثل پیک شادی نشست تا درک کرد که چگونه آنها در سخترین شرایط تاریخی اشان فقط خنده و امید را به منازل می برند. شهر اشرف، «یکی» از سر سخت ترین دشمنان ولایت فقیه نیست، بلکه اشرف همراه با شورای ملی مقاومت «تنها» دشمنانِ سازمانیافته در ائتلافی بزرگ و سر سخت در مقابل رژیم هستند.

چند ماه پیش، سفری به کشوری داشتم، بمحض پیاده شدن از هواپیما، بطورغیر منتظره همراه با میزبانم برای عیادت چند نفر به بیمارستانی رفتیم. وقتی به اطاق بیماران رسیدم، دست و پای شکسته اشان درد آور بود، اما قیافۀ مریض بخود نداشتند. از برقِ نگاهشان متوجه شدم که نباید آدمهای معمولی باشند ولی نمیدانستم کی هستند و از کجا میایند. بدلیل شغل پزشکی، همیشه اولین نگاهم، نگاهِ بیمار شناسی است، بخصوص بیمارانی با چنان شرایطی که باید از یک سو ناله کنند و از سوی دیگر تقاضا های فراوانی داشته باشند. معمولا کارکنان بیمارستان باید 50% به چنین مریض هائی خدمت کنند و 50% باقیمانده را به معذرت خواهی بپردازند بدلیل ضعیف بودن و احتیاجشان به همدردی بسیار. اما آنها از ابتدا میخندیند و قصد پذیرائی از من را نیز داشتند چونکه مهمان بودم. بعد از دقایقی متوجه شدم که «اشرفی» هستند. آنها از مجاهدین اشرف بودند که دو روز قبلش به آن کشور رسیده اند، و اشتیاقشان به میزبانی را فهمیدم که حتی در سخت ترین شرایط فیزیکی نیز نمیخواهند مهمان تلقی شوند. چندین بار پیاپی پرسیدم آیا واقعا از اشرف آمده اید؟ واقعا شما بودید که با دست خالی به جنگ با تانک رفتید؟ و قد برافراشتید؟ این تیرهائی که در پا، دست و کتف شما هستند از مزدوران ارتش عراق شلیک شده اند؟ یعنی شما اشرفیانی هستید که آنقدر به قانونمندی اعتقاد دارید که میگذارید تانکها از روی شما عبور کنند؟ و سکوت اختیار کنید؟ یعنی شما...........که در این لحظه یکی از اشرفیان مرا صدا زد و خرمالوئی تعارف کرد و تاکید کرد:«خرما» شو بخور ولی «لو لو» شو نخور، چونکه اصلا لو لوئی وجود ندارد، و گفت: آره، ما از اشرف آمدیم. با قنداق تفنگ بر سرمان کوبیدند و «درد» داشت، « استخوانهای» ما را شکستند درد وحشتناکی داشت، نباید و نمیشود درد را پنهان کرد. دردها از بین رفتند و این استخوانها نیز جوش خواهند خورد. اما فقط اگر احساس ملی شکسته شود هیچگاه جوش نخواهد خورد و ما هیچگاه اجازه نخواهیم داد تا چنین احساسِ ارزشمندی شکسته شود. هیچگاه. هیچگاه احساسِ ملیِ«مرگ بر اصل ولایت فقیه» شکسته نخواهد شد. از آن لحظه به بعد برای ساعتی به گوشه ای از اطاق رفته و بیشتر با تصورات، وقت را گذراندم. به تمامی لحظاتِ تاریخی فکر کردم که اگر در کنارِ میکل آنجلو بودم در حالیکه پیکرِ داوود را میتراشید چه حالتی میتوانستم داشته باشم؟ یا اگر لحظه ای که سیمرغِ فردوسی، زال را بغل میزد میتوانستم عکسی بگیرم تا شهادت تاریخی بدهم که: آری سیمرغ را دیدم که چگونه زال را در آغوش کشید؟ یا اینکه قلم موی پیکاسو، برای تابلوی گرنیکا(گورینگا) را، من به رنگ میزدم و بدستش میدادم؟ چقدر خوب بود در کنار سهراب سپهری می بودم وقتیکه «سیب از درخت افتاد» و یا روزی که میخواست برود «قیسی بخرد» همراهیش میکردم تا بتوانم بگویم: من شاهدِ تمامی سیبها بودم که یکی بعد از دیگری از درخت میفتادند. و یا نشسته با جزنی در لحظه ای که تابلو «زندگی» را تمام کرد و بمن میگفت: خب، حالا برو تابلو را به دیواری نصب کن و من بهش جواب میدادم دیواری به این بزرگی هیچ جائی پیدا نمیشه، کجا نصبش کنم بیژن؟ حتی دیوار چین هم تاب و تحمل چنین برومندی و شکوفائی را ندارد. و ناگهان، همان صدای قبلی که خرمالو تعارفم کرد، مرا از تصورات بیرون آورد و گفت به چه فکر میکنی؟ اصلا فکر نکن. و ادامه داد« فقط باید شتافت. باید خودمان شخم بزنیم، بذر بکاریم و بهار را خودمان بیاوریم. فقط خودمان». از بودن با اشرفیان متوجه شدم که بلوغ، یعنی اطاعت از احساسِ انسان.

آری باید شتافت. باید به یاری اشرفی ها رفت. در پاریس به یاری خانم مریم رجوی «باید» شتافت. در حالیکه موسی و ناصر نگاه میکردند، پروین لبخند میزد، علی بود که خرمالوئی بدون «لو لو» تعارفم کرد.

جمشید آشوغ 12.05.2012

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر