۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۶, شنبه

بیژن جزنی و روشنائی هنر





قسمت اول
تا یک قرن پیش،مسئله هنر و معنایش پراکنده و گسترده بود. شاید بدلیل فراز و نشیبهای اجتماعی، انقلابها و یا بدلیل تولد سینما، بایستی معنائی تیز پیدا میکرد. بنا برکمبودها،هنرهم بر اساس احیتاجات طبقاتی فکری، تقسیم بندی «تیز» شد. در نتیجه «هنر برای هنر» و« هنر برای مردم» معنائی خاص بخود گرفتند. هر چند که معنای ایندو جمله مشخص نیست و از اساس بی معنی میباشند، اما خیلی ها به این دو تعریفِ« بی معنی» از هنر، معنا دادند و بر همین پایه، ادبیاتی را پایه ریزی کردند. در هر دورانی، ادبیاتی مشخص وبدون هویت بدلیل احتیاجات زمان ساخته میشود و همه را در بر میگیرد بدون اینکه دلیل و بنیادی داشته باشند. کافیست به جمله«بهار عرب» در این اواخر دقت کرد. این جمله که در لابراتورهای جاسوسی بر پایۀ بحران اقتصادی غرب ساخته شد در سرتاسر جهان همه را به خود معتقد کرد و سخنرانیها و جلسات راه افتاد. اخوان مسلمین چه نشانی ازبهار دارد یا میتواند داشته باشد؟ این نوشته، بهار! عرب را در بر نمیگیرد، که حتما به آینده موکول(شاید) میشود. چارلی چاپلین، پیکاسو از یک سو، فدریکو فلینی، استانلی کوبریک، سرجو لئونه، پازولینی، سهراب سپهری، بیژن جزنی از سوی دیگر با تلاشهای فراوانی، سعی در از بین بردن معنای هنر بطریق گذشته بودند و به جملات «هنر برای هنر» و یا «هنر برای مردم» فیصله دهند. زیرا که براحتی به ابزاری برای سرکوبِ هنر تبدیل میشوند و آنرا از ریشه میسوزانند. بدلیل اینکه هر گونه تقسیم بندی از« تفکر» نشات میگیرد و تفکر نیز در هنرجائی ندارد، زیرا هنر فقط احساس مطلق است. طبق معمول، این دیدگاه ها و تقسیم بندیهای صادراتی، در قشرِ تفکرِ ایرانی غلظت بیشتری بخود میگیرند بخاطر اینکه خودشان قادر به خلقِ اثری نیستند آنها حتی نمیتوانند بر آثار خود ارزشگزاری کنند. بیشتر برای تفکرو یا هنری که دور از سرزمین خودش خلق شده است وابسته میشود. مشخص نیست این روند به چه دلیل صورت میگیرد و سپس در مقابل آنها« سدی» ساخته میشود و جریان فکریشان به دیواره اش خورده و سپس بر روی خودشان میغلتد بدون اینکه راه بجائی ببرند. معمولا چنین تداعی میشود که اگر هنرمند آثارش، لبریز از کلمات و علائم مشخص وبخصوصی باشد که صراحتا جانب مردم را بگیرد، آن اثر «مردمی» است و هنگامیکه هنرمند درآثارش از علائمی خاص استفاده نکند آثارش جزء «هنر برای هنر» میشوند. بهمین دلیل«خون من پتک است در دست کارگر» مسقیما مردمی میشود، اما تابلو زندگی از بیژن جزنی، بطور غیر مستقیم مردمی میشود چونکه جزنی مردمی بود. به چه دلیل آثار جزنی غیر مستقیم مردمی میشود؟ بخاطر اینکه جزنی،همچون خلاقترین هنرمندان طراز اول جهان، علائم و مشخصات آثارش را عریان بیان نکرده است. به جرات باید گفت که آثار او تنها آثاری هستند که میشود بر آنها نقدی نوشت تا بتوان درک کرد«هنر» چیست بدون پیشوند و پسوند عقیدتی. دقیقا بدلیل اینکه او عقیده ای مشخص داشته است و در آن پیشقدم بود. همچنین بدلیل اینکه او مورد تائید است، نه مورد تائید فرد یا گروهی مشخص، بلکه مورد تائید تاریخ هنری ایران است. برای اینکه فردی(نیروئی) مورد تائیدِ تاریخ قرار بگیرد، نباید« زیاد» ویا« کم» تولید کند، بلکه باید بتواند به« اندازه» تولید کند. جزنی توانست آزادی،عقیده و هنر را در یک هماهنگی کم نظیر و شاید بی نظیر با تفکیکِ کامل آنها، باتمام وجود درک کند و مهمتر از همه، که آنها را با لطافتی انقلابی واحساسی ظریف برای هنر به اجرا گذارد. هنر روندی مشخص دارد و چنین نیست وقتیکه در موسیقی، نام مبارزین را آورد و یا در نقاشی« خروش» را ترسیم کرد، معنای هنر، مردمی خواهد شود. نقاشها، نقاشی میکنند بدون اینکه هنری در تابلو را بنمایش بگذارند، همچون فیلمسازها که فیلم میسازند بدون اینکه هنری در سینما داشته باشند. و از چنین جنسی در بین ایرانیها فراوان وجود دارد. اثر هنری، فقط یک اثر احساسی است.
هر اثر هنری اگر منطبق بر سرشت و احساس انسان باشد، در جهتِ منافعِ انسان نیز میباشد و به قشری خاص تعلق نمیگیرد، و بطور حتم انسانی میشود و نه مردمی و نه برای هنر. چارلی چاپلین، فدریکو فلینی، استانلی کوبریک، بیژن جزنی، پیکاسو هیچگاه اثری مردمی نساختند آثار آنها بر اساس« احساس انسان» است. انسانیست. هیچکدام از آثار جزنی علائم خاصی ندارند بجز تابلو سیاهکل که آنهم هیچگونه علامتِ مشخص و وابسته به ایده، یا مردم و یا هنر ندارد بلکه چگونه بودنِ احساسِ انسان را در یک موقعیت مشخص از زندگی بیان میکند دقیقا مانند گرنیکا(گورینگا) از پیکاسو. شناخت از آثار جزنی،موقعیت مشخصی برای هنرمندان ایرانی فراهم میکند که بتوان به یاری آنها از «سد» فکریِ ساخته شده در مقابل خودشان که در «هنر برای مردم» و یا «هنر برای هنر» خلاصه شده، عبور کنند و به آنطرف دیوار برسند. اگر چنین نشود هنرمند مانند گذشته به جداره سد خورده و برروی خودش میغلتد. احمد شاملو در دانشگاه برکلی آمریکا در مورد « گشاد و تنگ» بودنِ ابزار موسیقی ایرانی و نتِ موسیقی، حرف بمیان آورد که همان کلمات را محمد رضاشجریان استفاده کرد و بقول خودش ابزار موسیقی جدیدی ساخته که غمگین نباشند. حرفهای خند دار. در ضمن شاملو یادآوری کرد که به کشوری سفر کرده است (شاید ژاپن) که هیچگونه غم، در موسیقی شان وجود ندارد، چونکه فاصله نت ها فرق دارند. باز هم حرفهای خنده دار. آیا شاملو و شجریان واقعا نمیدانند که ابزار و نت ها درموسیقی هیچ ربطی به شادی و غم در اثرِ هنری ندارند؟ آنها نمیدانند که احساس، تولید کنندۀ هنر میباشد و نه ابزار و نت؟ ابزار هنری برای هنرمند، مانند قلم میباشند دردست نویسنده و نت ها، مانند حروف الفبا هستند. یک نویسنده با کلمه «گ» میتواند نسبت به احساسش هر کلمه ای را بسازد مانند گل، و هیچ ربطی به نوعِ قلم و حروف الفبا ندارد. حتما آقای شاملو در ژاپن به یاد نداشت که ژاپنی ها، شجریان،عزای ملی، شاملو و صادق هدایت(که در پاریس بفکر آفتابه وکونش باشد) ندارند که فقرفرهنگی را گسترش دهند تا بر روی آن غم تولید کنند.
قسمت دوم
با مطالعۀ هنر! درایران مشخص میشود که نقطه ای بسیار کور و بدون تکیه گاهی جریان دارد که همچون غده ای چرکین به جامعه چسبیده است که شاید بتوان با آثار جزنی، چنین نقطه ای را روشن ساخت.
احساس به زندگی وبیانِ آن، بدون تفکر را، هنر گویند. نقشِ تفکر در هنر فقط آرایشِ «احساس» میباشد و نه تغییرش. تفکر، دزدِ احساس است.
احساس بطور غریضی با تفکر آمیخته میشود و آنرا در آغوش میگیرد و در خود حل میکند. اما تفکر هیچگاه چنین حسی را ندارد و بدون تکیه دادن براحساس، راه خودش را طی میکند. احساس و تفکر همچون دو اطاق مجاور یکدیگر هستند. اطاقِ احساس بطور غریضی «در» ی بسوی تفکر باز خواهد کرد اما تفکر «پنجره» ای دارد که به صحرا میزند و نه بسوی احساس. هنرمند باید در ابتدا درونِ اطاق احساس رشد کند و سپس از« د ر»ش عبور کرده، وارد اطاق تفکر شود. هنرمندی که در اطاقِ تفکر رشد کند ازپنجره اش فرار میکند و هر لحظه از اطاقِ احساس دورتر میشود و به طبقه ای خاص اجتماعی نزدیک میشود. وقتیکه جزنی نقاشی میکند فکر نمیکند، تماما احساس است امارنگها را با تفکر بر روی تابلو میگذارد. ترکیبش را با تفکر انجام میدهد. بهمین دلیل آثار او همچون آثار چاپلین، فلینی، سهراب سپهری مملو از احساس و در نتیجه ازعشق میباشد. رابطه احساس و تفکر بحدی نزدیک و فشرده میباشد که اگر هنرمند از قدرتِ فکری خارق العاده و استثنائی بر خوردار نباشد فورا به تفکر آغشته میشود. جزنی استثنائی بود. سپهری استثنائی بود. هنربخشی از احساس انسان است که در زیباترین و لطیف ترین مراحل زندگی، آزاد میشود وفقط افرادی که چنین هنری را به اجراگذارند هنرمند هستند. از آنجائیکه نمیتوان برای همیشه وابسته به هنرِ غربیها بود و برایشان هورا کشید، بدلیل اینکه خارج از رسوم، سنت و تفکر جامعه ما میباشد که فیلمی از فلینی، استانلی کوبریک، سرجئو لئونه درک شوند، بهترین روش برای حلِ مسائل هنری، چسبیدن به خلاقیت ایرانی است همچون جزنی، سپهری. در کشورهای غربی افرادی پیدا شدند و توانستند هنر خودشان را ارزش گذاری کنند و تفکر هنری را از تاریکی به روشنائی جابجا کنند. اما جوامع دیگرمیخواهند از آش پخته غرب بخورند و همیشه هم عقب میمانند. تنها راه نجات و عبور ازتاریکی به روشنائی برای جامعه هنری ایران شناخت به غلظتِ احساس جزنی است و نوع هنراو میباشد. بجز جزنی و سپهری خوشبختانه هنرمندی بسیار ارزنده و خلاق باید نام برد: پرویز صیاد. تا بتوان
مثلث هنری« جزنی، سپهری و صیاد» را ساخت تا مثالی شود با رئوسی مشخص که بتوان بر اساس آنها تاریخ هنری را ورق زد و راه جدیدی را پیش گرفت مملو از خلاقیت، احساس و عشق. بدور از ایدئولوژی، خرافات، یکنواختی و تحقیر. امروز در چنین مسیری، وجود پرویز صیاد میتواند کمک فراوانی باشد. او بزرگترین طنز نویس وخلاق هنریست. او میداند که طنز بمعنای مسخره نیست، میداند طنز یعنی فلسفه، جامعه شناسی، روانشناسی که بر خنده استوار میباشد. پرویز صیاد هر جمله ای که صرف میکند عشق، طنز و احساس خالص به انسان است. شیرینی و شیوائی کلماتش درک دقیق او از سنت ایران و هنر انساناست.
اگر شخصِ خوش شانسی بر حسبِ اتفاق وارد سالن سینمائی شد که فیلمی از فلینی بر روی اکران باشد، باید آرام بر روی صندلی بنشیند. بسیار آرام. باشروعِ فیلم، هیچ فکری بخود راه ندهد و تفکر را بیرون از سالن سینما رها کند. سپس«بال»های احساسش را در سالن سینما باز کند و آنگاه در «تصور» خویش به پرواز در آید، درچنین حالتی، موزیک متن فیلم بر «احساس»ش سوار میشود و او را تا مقصد نهائی همراهی میکند. با همین حالت و احساس، به سمفونی «چهار فصل» از آنتونیو ویوالدی ایتالیائی باید گوش فرا داد، بدون تفکر. نباید ذره ای تفکر داشت. در این سمفونی وقتیکه فصلی به فصل دیگر گذار میکند، تک تک نت های سمفونی هر فصل، بر نتِ احساسِ فصلهای درونِ انسان می نشیند. وقتیکه آخرین نتِ بهار تمام میشود، اولین نتِ تابستانِ ویوالدی دقیقا منطبق بر احساسِ تابستانِ درون انسان میشود. با چنین حالتی باید وارد تابلوهای جزنی، آثار سپهری و خلاقیت صیاد شد تا قصۀ طولانی و مفقود هنر درک شود و آغازی برای هنر درایران باشد.
با چنین مثلثی میتوان و باید هنر را بشکل دیگر و از ریشه عوض کرد تا تغییرات کلی و اصولی صورت گیرد. بهتر است که چرخش هنر از این مثلث آغاز شود وصورت بگیرد. بخاطر اینکه زندگی فقط در ذوقِ به خلاقیت خلاصه میشود زیرا که مرگ درنابودی و بی ذوقی است. چرا همیشه «راه حسین» از شهادتش به بعد باید باشد و نه ازتولدش به بعد؟چه دلیلی دارد مردمی که به راه و اصالت حسین اعتقاد دارند هیچگاه برای تولدش که آغاز راه اوست جشن و پایکوبی نمیکنند؟ و هیچکس روز تولدش را نیز بخاطرندارد؟
جامعه روشنفکر و هنرمند ضعیف و اسیر است. وقتیکه به عزا، شریعتی، شاملو، شجریان، چه گوارا عادت کرده باشند جامعه ای را پدید میاورند که بطور طبیعی خودش را در زنجیر قرار داده است و به هیچ زحمتی احتیاج نیست تاقفلی زده شود و آنرا بست. موضوعی که انسان را از حیوانات(جانداران) جدا میکند«فکر» نیست بلکه ذوق در خلاقیت است. میمونها نیز فکر میکنند بهمین دلیل است که یاد میگیرند مانند دلفین ها. ذوقِ در خلاقیت، درون احساس نهفته شده است و نه در تفکر. درذوق، لبخند وجود دارد. لبخند تفکر نیست، فقط احساس مطلق است. هر جامعه ای رامیتوان بوسیله عادتهایش بر رسی کرد و شناخت. چنین عادتهائی در طول زمان به سرشت تبدیل میشوند؟ خوشبختانه عادت ملت ایران عوض شده و همگی در مقاومتی سترگ بر قلب ولایت میکوبند اما عادتهای زشت روشنفکر و هنرمندانش نه. بهرحال باید از جائی و از روزی شروع کرد: از بیژن جزنی و از امروز.
جمشید آشوغ 06.05.2012





هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر