۱۳۹۰ دی ۱, پنجشنبه

معرفی کتاب - عیسی مسیح: بیگناهی، شهامت و عشق

طرح روی جلد از: جمشید آشوغ

برای سفارش کتاب به آدرس اینترنتی بنگاه نشر که در زیر آمده، مراجعه فرمائید:

عیسی مسیح: بیگناهی، شهامت و عشق

همانطور که هموطنان اطلاع دارند «راه صلیبی»، یعنی مسیری که عیسی مسیح از نقطه محکوم شدنش تا روی تپه که به صلیب کشیده میشود، چهارده ( یا پانزده) توقفگاه داشته با قدمتی هزار ساله ( در هزار سال اول، مراسمی تحت این عنوان وجود نداشته). این مسیر تا به امروز نامگذاری یا هویت مشخصی نداشته و برای اولین بار در این کتاب به هویتی مشخص میرسد. هویتی که اصالتِ عیسی مسیح در آن نهفته و جلوه مشخص بخود میگیرد.

پیشگفتار نوشته شده بر کتاب به قلم ِعالیجناب برونو فورته، اسقف اعظمِ شهرهای «کی یتی» و«واستو» در ایتالیا، از بالاترین مقامهای کاتولیک میباشد که باید از زحمات ایشان قدردانی و تشکر کنم.

این کتاب 62 صفحه ای به دو زبان ایتالیائی و فارسی (همانطور که تصویر روی جلد نشان میدهد) به چاپ رسیده است. معمولا بنگاههای نشر چنین چاپی را قبول نمیکنند اما بدلیل اصرار و پایفشاری توانستم به چنین امر مهمی که برایم حائز اهمیت بود دست یابم.

میز گردی که برای معرفی کتاب از سوی «ترامو- تی وی» بر گزار شد شامل دو بخش است. در بخش دوم، اسقف شهر ترامو عالیجناب میکل سچچا به سئوالات خبرنگار پاسخ میدهد ، از زحمات ایشان بسیار سپاسگزارم.

با تشکر. جمشید آشوغ

23.12.2011

میز گرد، ترجمه شده: بخش اول

میز گرد، ترجمه شده: بخش دوم

۱۳۹۰ آذر ۸, سه‌شنبه

تحقیر یا جشنِ مقاومت


باز محرم از راه رسید. برای هزار و چهارصدمین بار، یا کمی کمتر و یا کمی بیشتر. هیچ روشنفکر و هنرمندی به چنین موضوعی که بطور اسفناک سرزمین ما را طی کرده، درو میکند و از ریشه میسوزاند، نیندیشید. بیش از هزار و چهار صد بار ریشه سوزاند. حتی شاهان، جزء اولین نفراتی بودند که صندلی سلطنتی اشان را، در وسطِ صحن ِ عزا میگذاشتند. آری عزا. بلی عزا. کاسه های نذری و شله زرد، تحقیر ملت و حسین. آه چه دردِ جانکاهی برای انسان. سیاهی و نکبت. عزا کلمه ای زشتی که هیچ مادری، برای فرزندش که در مبارزه جانش را فدا کرده، آنرا بزبان نمیاورد و انجام نمیدهد. آیا نمی بینیم که مادران غیور ایران برای فرزندان رشیدشان، که تسلیم ولایت فقیه نمیشوند و به خاک میفتند، جشن میگیرند؟ آری در روز عاشورا فقط جشن باید گرفت که خواستۀ حسین بوده است برای آزادی. برای احترام به حسین و رهائی از ظلم، باید سینه زنی و عزا، که بزرگترین تباهی را بر شانه های او و مردم سوار میکند، را زدود باید بتوان اراده اش را رها و آزاد کرد. حسین را ارج نهاده زیرا که شایسته است. و نه تحقیر. حسین نمادی است بر علیه تحقیرِ انسانها. باید حسینِ عزا، که نماینده ولایت فقیه است با حسینِ مردمی که نمادِ جشن و شادی میباشد را عوض کرد. مناطقی که درونشان عزا رشد میکند را نمیتوان کشور نام گذاشت زیرا که کشور معنی مشخصی دارد مانند جنگل که معنی، تفکر و احساسی مشخص دارد. مناطقِ صاحب عزا را میتوان سرزمین نام گذاشت. سرزمین، یعنی محیطی بدون تفکر. باران میاید. برف میاید. طوفان میاید. و سپس قحطی میاید. باید انتخاب کرد: یا تحقیر حسین را و یا جشنی برای مقاومتش که تا به امروز ادامه دارد.

محرم است

و انسان شاد

و انسان سرفراز.

روز آزادی،

آزادی حسین.

او که تسلیم نشد

برای هر روز

برای هر سرزمینی

حتی بدون دین.

زیرا که خودش

چنین آوازی سر داد.

همانا که امروز باید

آوازش را،

سرودش را خواند.

رقصِ شادی،

جشن و پایکوبی

برای این روز.

زیرا که شایسته

زیباترین گلهاست.

جمشید آشوغ 29.11.2011


۱۳۹۰ مهر ۳, یکشنبه

سنگرِ سکوت و سقوط








داریوش- فرامرز اصلانی مدتی است، زوجی «نیم عزائی» را تشکیل داده اند. بعد از آخوندها که همیشه «کامل عزا» و صاحب عزا بوده اند و محمد رضا شجریان که «سه ربع عزائی» میباشد، معلوم نیست که آیا آخوندها سیر نزولی و سقوطی داشته اند که از «کامل عزائی» به سه ربع عزائی(شجریان) و سپس به نیم عزائی(زوج فرامرز- داریوش) تبدیل شده اند و یا نه بر عکس میباشد، این افراد هستند که سیر تکاملی را از «نیم عزائی» به «سه ربع عزائی» طی میکنند تا کامل عزا شوند. تا نقش نیمه تمامِ زوجِ منفور و تبهکاری همچون میر حسین موسوی- کروبی را برای نجات ولایت کامل کنند.

حائز اهمیت ترین موضوع برای مردم، کنترل بر روی هنرمندان و روشنفکران میباشد. هنر مانند تیم ورزشی نیست که در کودکی عاشقش شد و تمام عمر بدنبالش رفت. تفکر و هنر، بیان کنندۀ تغییراتِ جامعه در خدمت به مردم است. بنابرین متغییر میشوند اما با حفظ اصالت. همانطوری که هر لحظه سلولهای بدن پیرتر میشوند، تفکر نیز اگر ساکن شود، فرسوده میگردد. در جوامع، تنها موضوعی که هیچگاه سکون ندارد و هر لحظه روند و بینش جدیدی را میسازند، «خواسته های» مردمیست، بدون تغییرِ اصالت ها. بنا بر چنین اصلی، یعنی«متغییر بودن خواسته ها» و«نا متغییر بودن اصالت ها»، ترکیبی ساخته میشود که اساس و پایه های قوانین اجتمائی و تکامل بشریت را نیز میسازند. اگر «تفکر» بر خواسته های اجتماعی منطبق گردد، بدون سکون میشود و دینامیزم لازمه را برای رشد، بدست خواهد آورد. در جائیکه سکون باشد یعنی که تفکر، «گوش» به خواسته های اجتماعی نمیدهد. کافیست به بلوگها و سایتهای ایرانی نظری انداخت تا دوریشان از خواسته های اجتماعی را فهمید. هیچگاه هنرمند و روشنفکر نباید در مسیری رو به گذشته و عقب حرکت کند، انتخاب چنین مسیری حاکی از بی تعادلی تفکر میباشد. تشخیصِ چنین مسیری بسیار ساده است: گوش دادن به جامعه.هنرمندی که یکی به میخ و یکی به نعل بزند، مسیرِ مشخصِ اجتماعی، که مطابق با خواسته های مردمی باشد، را دنبال نمیکند. وقتیکه خروشِ مردم در 2 سال گذشته به امواج میلیونی رسید اگر هنرمندان، مردم را به سکوت و سکون دعوت کنند یعنی سرپوشی بر خروشِ، یعنی ولایت، که معنای عقب رفتن است. در حالیکه مردمِ خروشان، حرکتی رو به آینده دارند و بدنبال راهی برای رهائی و آزادی هستند. شناختنِ هنرمندان و روشنفکران در جامعه ایران بسیار دشوار است زیرا که «نقد» آثار وجود ندارد. مثلا اگر برای روشنائی و تحلیلِ تفکرات، از کارهای چهار دهۀ گذشتۀ دکترعلی شریعتی نقدی شود، ضربات تفتیش عقاید بر پیکرِ منتقد وارد میشود. هر چند که تمامی مسئولین سایتها، خودشان را از مدافعین سر سخت آزادی میپندارند و تفتیش عقاید را منع میکنند، اما بطور سیستماتیک مانند نمازِ روزانه تمامی مراحلِ سانسور را طی و چماقشان را تیز میکنند. در جامعۀ روشنفکر ایرانی «تفکر» جائی ندارد بلکه «خط فکری» اهمیت دارد که دو مقولۀ بسیار متفاوت و متضاد هستند. تفکر، جهان را «باز» میکند و خط فکری، جهان را «بسته» میسازد. مردم همیشه بهترین ها را تشخیص داده و دوست میدارند و اگر چنین نباشد، سیر ِ تکامل باید نفی کرد. موضوعات و مسائل را باید بعد از توضیح، در مقابل مردم گذاشت تا حق انتخاب بیابند. سپس افرادی همچون شریعتی، شاملو، شجریان، داریوش، سیمین بهبهانی، پرواز همائی، ابی و خیلی های دیگر متوجه خواهند شد که ابزاری برای اندازه گیری وجود دارد تحت عنوان «نقد»، بنابرین باید بدنبال راه جدیدی برای زندگی باشند. همین موضوع برای سایتها نیز صدق میکنند تا به تفتیشِ عقاید، بر علیه منافع ملی حرکت نکنند. مردم در تفکر و هنر به وکیل احتیاج ندارند و خوب میدانند که «تفکر» باید انطباق بر جامعه امروز یا رو به آینده داشته باشد. در مسیر خواسته هایشان.

زوجِ« نیم عزای» داریوش و فرامرز اصلانی ترانه ای بنام «دیوار» را اجرا کرده اند. باید از ایندو پرسید که قبل از ضبط، آیا حتی برای یکبار تست را خوانده اند یا نه؟ آیا کلمات هیچگونه توهینی بمردم ندارند؟ با دقت باید تکه ای از تست را باید مرور و مزه کرد:«این فقط درد وطن نیست، ما تو قربتم همینیم. آنطرف ریشه نداریم. اینور و اونور دیوار درد ما هنوز همونه. ای شقایق ما جماعت، درد ما از خودمونه. توی همۀ خاطره هامون حق دشمن مرده باده. حتی راه دشمنی را هیچکس یادمون نداده. حس همخونی نداریم چون قبیله مونو دیدیم. ما که تو زمزمه هامون هی به داد هم رسیدیم یکی یادمون بیاره کی به داد هم رسیدیم». آخرش نیز چنین تمام میشود:« در سنگر سکوت».

ترکیبی از افترا و زشترین کلمات که بر خلاف سرشت و ارادۀ مردم ایران میباشند. چگونه به خود اجازه داده اند، تستی را بخوانند که فقط توهین به یک ملت است؟ چرا به ملتی بزرگ و از خود گذشته، با بدنی زخمی و جانفشان، اینهمه توهین می کنند؟ ملت ایران در 32 سال گذشته بیش از صدها هزار کشته، میلیونها آواره داشته است، چرا میگویند که حقمون اینه؟ شاید این زوج، همه را به کیش خویش می پندارند؟ ذاتِ ایرانی، دیوار، سیاهی و نکبت ندارد آنها مبارز هستند و مبارزه میکنند. آیا ندا را میشناسند؟ آیا سهراب را بخاطر دارند؟ داریوش که تا دیروز در ترانۀ «سوار خواهد آمد» بدنبال سواری میگشت، امروز در سنگر سکوت میخزد، او همیشه در سایۀ دو دلیِ «باشم – نباشم» خودش را تا به امروز کشیده. ترانه دیوار پر از کینه به مردم است و شباهتهای بسیار به حرفهای جنتی و خاتمی در نماز جمعه ها دارد. باید به اصلانی گفت: چگونه فقط «راه دشمنی» را یاد داده اند؟ آیا راهِ دشمنی، به تعلیم احتیاج دارد؟ اصلا چنین راهی وجود دارد؟ آیا دشمنی در سرشت مردم ایران هست؟ تا یاد داده شود؟ این زوج دقیقا انگشت روی مردم بیدفاع گذاشته. باید پرسید آیا تا بحال ملتی، مانند ملت ایران که طالب دوستی و صمیمیت باشند را در جائی سراغ دارند؟ آنها، سپس چنین ادامه میدهند« تو خاطره هامون حق دشمن مرده باده». مردم تمامی جهان، بجز جنتی، کروبی، داریوش و اصلانی، شاهد هستند که ایرانیها تا به امروز به هیچکسی «مرده باد» نگفته اند و چنین برچسبها بر مردم ایران، فقط دروغ و خیانت محض است. داریوش و فرامرز اصلانی باید پاسخ دهند که چنین کلماتی را در کجا و بخصوص برعلیه چه کسی شنیده اند، که اینقدر دلخور و آشفته شده اند. بعد از پاسخ، فقط مردم حق تصمیم و حق رای به آنها را دارند. مردم فقط بر علیه اصل ولایت فقیه شعار داده اند، اما ولایت فقیه 32 سال از کشته های ملت، پشته ساخته است. چرا در مورد ولی فقیه نمیگویند؟ و فقط ملت را نشانه گرفته اند؟

ترانه به دو بخش تقسیم شده است، قسمتی که برای مردم «تحقیر کننده» است را فرامرز اصلانی بزبان میاورد دقیقا مانند احمد خاتمی اما بخشی که مردم باید« تحقیر را بپذیرند» داریوش بزبان میاورد دقیقا مانند آخوند جنتی، زیرا که او از اعتبار بیشتری برخوردار است.

آیا داریوش نمی بیند که بسیاری از ایرانیها در خارج میتوانستند زندگی بسیار مرفهی داشته باشند اما بدلیل اینکه در ایران ریشه دارند و به آن نیز عمیقا معتقد هستند، شب و روز به مبارزه بر علیه آخوندها مشغولند. چگونه ما ریشه نداریم؟ ریشه داراش چکار میکنند که ایرانیها نکرده اند؟ آیا مگر داریوش تا مدتی پیش نمیخواست وطنش را از نو بسازد؟

ایرانیها هیچگاه سیاه و سفید نبوده و نخواهند بود ایرانیها در سنتی با شکوه و پر رنگ، زندگی میکنند. سیاه و سفید را فقط ولایت انجام میدهد و کسانیکه سفید و سیاه میپوشند. به داریوش باید گفت که: آری، متاسفانه همیشه و از تمامی دوران هنرمندان و روشنفکرانی نصیب ایران شده که «زبان» را درک نکرده اند. مطمئن باشید مردم ایران همه را عوض خواهند کرد چه شماها و چه سایتها و بلوگهائی که تحت هر عنوانی به تفتیش عقاید پرداخته و بر علیه منافع ملت قلم فرسائی میکنند. آنروز زیبا نزدیک است زیرا که: آخر به چنگی ملخه.

در لیبی و عراق هنرمندان برای اتحادِ ملی، مردم را برای کسب آزادی بر علیه دیکتاتورها به خروش دعوت میکنند، اما داریوش مردمِ خروشانِ ایران را به سکوت.

ترانه دیوار بدلیل مملو بودن از دروغ و توهین به ملت پر توان و مبارز ایران باید هر چه زودتر از بازار جمع شود. زیرا کلماتش، فقط متعلق به نیروهای امنیتی رژیم جمهوری و منطبق با خواسته های زوجهای: خامنه ای- احمدی نژاد/ مشائی- گوگوش/ کروبی- موسوی/ جنتی- خاتمی میباشند.

جمشید آشوغ 25.09.2011

۱۳۹۰ شهریور ۲۸, دوشنبه

اهلی کردنِ ولایتِ فقیه



بلاخره بعد از 32 سال، صاحبانِ ولایت فقیه تصمیم گرفتند تا حیوانی را که وحشی بدنیا آورده بودند، اهلی اش کنند. امروز به رژیمی، اهلی و تربیت شده محتاج شده اند. حد فاصلِ بین «وحشی بودنِ» ولایت تا «اهلی کردنش»، ضعف و پاشنه آشیلِ جمهوری اسلامی و صاحبانش میباشد. چنین حد فاصلی، از سقوط رژیم مژده میدهد و مردم ایران زودتر از دیگران متوجه اش شده، بدلیل اینکه با میلیونها زن و مرد، بنیاد و «اصلِ ولایت» را نشانه گرفتند و «مرگ» را بر تمامیتش حک کردند. تلویزیون آمریکائی ان.بی.سی، خانم «اَن کُرری» را بعنوان خبرنگار به تهران فرستاد تا احمدی نژاد، پادوی ولایت را تربیت و اهلی کند. اگر هم تربیت و اهلی نشود، باید او را طوری به تصویر آورد تا غشائی از اهلی شدنِ او نمایان شود و یا اینکه قول داده باشد که هیچکس را دیگر گاز نمیگیرد. خانم «اَن» موضوعی را به عمد، کاملا بفراموشی سپرده، که حیوانها را از کودکی باید تربیت کرد و نه در سنِ هفتادِ خامنه ای. بنابرین راه طی شده تا تهران را باید« دست از پا درازتر» به مبدا برگردد. امکان ندارد که بیماری سرطانی را با عطر، ادکلن و ظاهر سازی نجات داد، از محالات میباشد. درندگی ولایت، راه به عقب ندارد. خانم مفسر، از میکروفن و دوربین بعنوان تازیانه برای تربیتِ حیوان درنده اش استفاده میکند، اما بدون مراعات به عرفِ روزنامه نگاری، حتما «تن»ش به «تنِ» مفسرین جمهوری اسلامی، بی بی سی و صدای آمریکا خورده است. بنا به این بی توجه ای، این روز را «یک روز با عنتری نژاد» عنوان میکند در حالیکه باید « یک روز در مقابل دوربین» نامگذاری میشد. زیرا، یک روزِ عنتری نژاد بدون دوربین، با قتل مردم بیگناه شروع و خاتمه میابد. خانم مفسر در نیمه روز به اوف، اوف میفتد، دقیقا موقعیکه از عنتری نژاد میپرسد شما خیلی کار میکنید؟ حیوانِ نیمه(بدلیل اینکه نیمه روز بود) تربیت شده نیز چنین پاسخ میدهد: «تازه ظهر شده و کجاشو دیدی». خانم «اَن» نیز میفرماید: اوف، اوف، اوف.

در پایان خبر، خانم«اَن» اشاره ای نکرد که آیا حیوانی را که در یکروز تربیت کرده است، قادر میباشد فضولات جامعه را جمع آوری و غورت دهد یا نه.

آقای اوریا خبرنگار افغانی گفته بود که رژیم ایران منزوی ترین رژیم دنیاست. آیا تلویزیون ان بی سی، بدلیل تودهنیهای آقای اوریا به ولی فقیه، قصد دارد آبروی رفته شده رژیم را بر گرداند؟ بگفتۀ آقای اوریا: فقط ارادۀ مردم ایران میتواند با ولایت فقیه تعینِ تکلیف بکند. و «اهلی» شدنی نیست.

حکم مردم ایران صادر شده است و بوزینه بازیهای ولی فقیه و مفسرانش به اندازه ارزنی، دردِ ناعلاجش را درمان نخواهد کرد. عنترها را میتوانند از هر جائی انتخاب کنند: ایران یا آمریکا. عنتر بازیهای دو طرفه، ارادۀ مردم را راسخ تر میکنند زیرا می بینند، راهی را که ولایت در پیش گرفته است بر خلافِ طبیعتش میباشد که طعم و معنای سقوطِ رژیم را میدهد. آیا سگی وجود دارد که بر خلاف طبیعتش به پرواز در آید؟ در نتیجه باید اذعان داشت که ولایت فقیه، فقط «دو راه» در پیش روی دارد. اول: اینکه بر اساسِ طبیعتش، با کشتارِ مردم بیگناه جلو رود که سقوطش حتمی است، در غیر اینصورت لزومی نداشت، نقشی غیر طبیعی در تلویزیون ان بی سی ایفا کند. دوم: اینکه بر خلافِ طبیعتش عمل کند که در اینصورت آزادی مردم ایران زودتر فرا میرسد.

آنروز در مقابل دوربین چنین شروع شد: ساعت 5 صبح، پادوی ولی فقیه با قلاده (دوربین) بر گردن در حالیکه دمش را تکان میداد، بدنبال استخوان دوان شد.

جمشید آشوغ 20.09.2011

۱۳۹۰ شهریور ۱۸, جمعه

تروریستها+ یک نفر

امروز که از توطئه بر علیه عادل الجبیر سفیر عربستان در واشنگتن توسط ولایت فقیه با مدارک کافی اطلاع داریم، خارج از ذوق نیست برای دومین بار، مقاله ای که تقریبا یکماه پیش نوشته شده را مرور کرده و از دولت آمریکا بطور جدی بخواهیم که برای جلوگیری از چنین حوادثی، به جمع آوری پشتیبانان رژیم جمهوری اسلامی در کشورشان اقدام کنند.












صبح ِ یازدهم سپتامبر بیاد آورندۀ هولناکترین عملِ تروریستی در سال 2001 نیویورک میباشد که طبق آمار اعلام شده بیش از 3000 نفر از مردم بیگناه کشته میشوند. چنین روزی، تمامی اعمالِ تروریستی که در سه دهۀ گذشته رخ داده را در خاطرات زنده میکند از قبیل ساختمان یهودیان در آرژانتین، مقر سربازان آمریکائی در عربستان سعودی، رفیق حریری در لبنان و انفجارِ بمبهای بیشمار در میدانهای کشورهای مختلف جهان. ده سال، از آنروز وحشتناک که بر مردم آمریکا گذشت، میگذرد. در یک جمعبندی کلی از لیستِ تروریستی که نیروهای امنیتی و ضد تروریستی کشورهای مختلف عنوان میشود، همیشه یک دولت با نام و نشانِ مشخص دیده میشود: دولت ولایت فقیه. در تائید چنین نظری حتما باید بعنوان شاهدی معتبر و با شهامت، به حرفهای دقیقِ روزنامه نگار و تحلیلگر سیاسی افغانی، آقای فضل الرحمن اوریا نیز پرداخت. آقای اوریا، بر خلاف تحلیلگرانِ ایرانی که برنامه های سیاسی تلویزیونی را با شوهای مضحک اشتباه میگیرند که با عصبی بودن و بدون مراعات کردن وقت برنامه ها به سوالات بطرز فاحشی به اشتباه پاسخ میدهند، یاد آوری میکند: که اگر با افراد و یا برنامه های تلویزیونی خط سرخ وجود دارد نباید در مصاحبه ها شرکت کرد و اگر هم شرکت میکنند باید به حقوق روزنامه نگاری در همان محیط مشخص احترام گذاشت تا بحث سیاسی بنفع ولایت و تروریسم تمام نشود، دقیقا همانطور که آقای اوریا انجام داد. شلوغ کردن، بی احترامی و لجاجت جایز نیست. اوریا با خونسردی کامل و بدون اینکه دهانش کف کند، ابتدا در تلویزیون ولایت فقیه و سپس در تمامی رسانه ها اعلام کرد:« که در حوادث 11 سپتامبر در آمریکا، اسناد و شواهدی وجود دارد که دولت ایران را مسئول میدانند. دستان حاکمان ایران به خون مردم افغانستان آغشته است. دولت ایران، منزوی ترین دولت دنیاست و هیچ رابطۀ حسنه ای با دولتهای جهان و حتی شورای امنیت ملل متحد ندارد. حتی با مردم ایران هیچ نقطۀ مشترکی ندارد و کاملا منزویست. در آفریقا، گروهای تروریستی را حمایت و تقویت میکند. جمهوری اسلامی یک دانۀ سرطانیست. اگر ولایت فقیه نبود در فلسطین، لبنان و منطقه، صلح و امنیت بر قرار بود. تمامی ترورها و انفجارهای جهان توسط دولت ولایت فقیه انجام میگیرد. ما مردم ایران را دوست و برادر خود میدانیم و فقط اردۀ آنها باعث سرنگونی رژیم ولایت میشود». چند جملۀ آورده شده، قلبِ سخنان آقای اوریا در برنامه ها ی مختلف تلویزیونی میباشد. سخنان ایشان را میتوان خلاصه تر کرد در یک «جمله» و یک «دعوت» که بطور واضح مشاهده میشوند: جمهوری اسلامی، تروریست سازمانیافته جهانی میباشد. سپس از جوامع، دولتها و پلیس بین الملل دعوت میکند تا درخت تروریسم را از ریشه بسوزانند. حرفهای آقای اوریا عجولانه نبود و در نهایتِ متانت به بیراهه نمیرود و دیدگاهِ مسئولانه یک روزنامه نگار غیر ایرانی میباشد. اما مسئولیت ایرانیها چیست که دقیقا تروریسم ولایت را با گوشت و پوست درک کرده اند؟ با توجه به اینکه خامنه ای از ایران و بن لادن از ناکجا آباد نمیتوانستند به تنهائی، اعمال تروریستی را در آمریکا و دیگر نقاط جهان سازماندهی کنند، بنابرین باید یقین کرد که به پُلی در کشورهای مورد تهاجم، احتیاجِ مبرم داشته اند. ایرانیها میبایستی پل ها و سر نخهای مشخص و مطمئنِ جمهوری اسلامی را شناخته و به پلیس بین المللی معرفی کنند. پلها و سرنخهای تروریستی که در خفا و پوشش، هیزم بیار معرکه بوده اند و هستند. رژیم ایران بحدی ناتوان و درمانده شده که به نفس تنگی افتاده و لاجرم باید به روی آب بیاید، دقیقا مانند ماهیهای رودخانه که بعد از انفجارِ دینامیت به روی آب میایند. امروز، دینامیت در دامان رژیم منفجر شده و مهره هایش یکی بعد از دیگری به روی آب آمده اند و اگر جامعۀ جهانی ارادۀ پاکسازی را داشته باشد، ریشه کن کردن آنها بسیار ساده است. مدتی پیش افرادی شناخته شده از لابی های جمهوری اسلامی در دفاع از ولایت، بیانیه ای را نوشته و امضا کرده اند تا به دروغ، قربانیان جمهوری اسلامی را به جای تروریستهای جمهوری اسلامی قرار دهند. چند ماه پیش تر از آن، شیرین عبادی در محفل و در کنار این افراد در شوئی تلویزیونی مشمئز کننده شرکت کرده است. از قدیم گفته اند: بگو با کی مینشینی تا بگویم، کیستی. وقتیکه لابی ها، تروریستهای اصلی از قبیل خامنه ای، احمدی نژاد که جهان تائید کرده را نادیده میگیرند، آیا نباید آنها را از همکاران رژیم در همۀ زمینه ها دانست؟ نوبل ایران تنها نوبلِ جهان است که هیچگاه بطور مشخص، اعمال تروریستی رژیم ولایت را محکوم نکرده و بیشتر به رفتارها و تبصره ها، ایرادی آخوندی میگیرد تا کلاهی «شرعی» بر اخلاقِ بیمار گونۀ خویش بگذارد. همچنین نباید فراموش کرد که میرحسین موسوی و مهدی کروبی نیز از افراد و مجرمین اصلی پروندۀ تروریسم آخوندی میباشند زیرا که از اصلی ترین گردانندگان این رژیم در سه دهۀ گذشته بوده اند. به چه دلیل آقای اوریا در 2 دقیقه و 25 ثانیه در اخبار ولایت فقیه، 8 بار نامِ رژیم را صراحتا میاورد و محکومش میکند، اما نوبلِ ولایت فقیه تا بحال این رژیم را محکوم نکرده است؟ آیا نباید مشکوک شد؟ آیا مردم شریف ایران، طبق حرفهای آقای فضل الرحمن اوریا، موظف هستند که اسامی اشخاصِ مشکوک همراه با نوبل را به پلیس بین الملل معرفی کنند تا تحقیقات لازم صورت گیرد؟ بنابرین برای جلوگیری از اعمال تروریستی در آینده، هر چه زودتر باید اسامی «لابی های جمهوری اسلامی» + نوبل برای جمهوری اسلامی را به پلیس جهانی تقدیم کرد. فقط برای تحقیقات. زیرا که، طبق آمار پلیس بین الملل، مردم جهان میتوانند و باید به آنها مشکوک باشند. برای رشیه کن کردن تروریسم جهانی.

جمشید آشوغ 10.09.2011

۱۳۹۰ مرداد ۲۳, یکشنبه

اراده مقاومت


دیکتاتوری مطلق به سرکوبِ مطلق احتیاج دارد. از خصوصیاتش: ترویج ترس، ضرب وشتم، شکنجه و کشتار است که همگی در بی قانونی مطلق خلاصه میشوند. این خصوصیات هر چه بیشتر شوند، عمرِ حکومتِ دیکتاتوری را کمتر میکنند و باعثِ تسریع سرنگونیش میشوند. مقاومتِ مطلق به اراده ای مطلق احتیاج دارد. خصوصیاتش: هوشیاری، شهامت، جدیت و قاطعیت میباشد. همگی در قانونمندی مطلق خلاصه میشوند. این خصوصیات هر چه بیشتر شوند، مبارزه را قدرتمندتر کرده و پیروزی را تسریع میکند.

اما باید یاد آور شد که بموازاتِ ارادۀ مقاومت، ارادۀ تفکر نیز باید بطور جدی رشد یابد تا جامعۀ مقاومت یکدست شده و بتواند مسیر طبیعی را طی کند تا رشد و بلوغِ مقاومت بنحو احسن حاصل شود. روشنفکران باید به این مهم دست یابند و باید تشخیص دهند که در ایران یک دیکتاتوری «مطلق» وجود دارد که برای مقابله با آن، به مقاومتِ«مطلق» نیاز میباشد که در اراده ای «مطلق» تجلا می یابد. تمامی افراد و نیروها را فقط باید از زاویۀ «اراده مطلق» در «مقاومت مطلق» بر علیه «دیکتاتوری مطلق» تحلیل کرد. و نه در بیانیه ها.

قلم بدستان باید بدانند که:«اراده، موضوعیست «فردی» و باید در یک سازماندهی دقیق و منظم، «جمعی» شود. اما دموکراسی بخودی خود موضوعیست «جمعی» که از ارادۀ جمعِ نیروها در جامعه حاصل میشود و بدانند که دموکراسی مشکلترین و پیچیده ترین پدیدۀ اجتماعیست و با شِبهِ هنرمند و شِبهِ روشنفکر که قرنهاست به بیراهه زده اند، ساخته نمیشود». آنها هنوز نمیدانند که اصلی ترین گردانندگان دموکراسی خودشان هستند و نه یک نیروی محوری و مشخص در یک مقاومت.

وظیفه نیروی محوری شناخت به ولایت فقیه و مقابله با او میباشد اما وظیفه روشنفکر و متفکر با داشتن تعریفی از ولایت باید نیروی محوری را درک کرده و کمک کند. درک از حرکتِ نیروی محوری، حائز اهمیت است و دقیقا بر دوش همین افراد و نیروها میباشد. وقتیکه جزنی بزرگ، تابلو «زندگی» را ترسیم میکند به هیچکس توضیح نمیدهد که چه معنائی دارد ولی میداند که باید در طول زمان درک شود. او اگر میخواست اثر هنری خود را توضیح دهد هیچگاه دست به ترسیم چنین اثری نمیگذاشت و به نوشتن رمانسی قناعت میکرد. اگر نیروی محوری آثار هنریش را در زمینه مقاومت، باید هر روز توضیح دهد، هیچ وقتی برای مقاومت را پیدا نمیکند و همگی به بلوگ نویسی و کتاب نویسی مشغول شوند. نیروی محوری توانست، گنجینه ای گرانبها و اثری جاودانه همچون شورای ملی مقاومت را خلق کند. باید چنین اثری هنری درک شود و به جلو رفت، نق زنی فایده ندارد.

عده ای همچون نظامیها، شاهان ایرانی و ولی فقیه فکر میکنند که قانون و قانونمندی باید به آنها قدرت بدهد و یا اینکه به آنها قدرت میدهد. در حالیکه اساسِ قانون، یعنی کم کردن قدرت در هر مقام و مکان.

قانونها، قانونمندیها و فرمولها، باعث بسته شدن دست انسان میشوند. یعنی که انسان فقط با «یک» فرمول میتواند برق را کشف کند. یعنی که انسان فقط با «یک» فرمول میتواند پرواز کند. انسان با صد فرمول به کشف برق دست نیافت و با صدها دست موفق به پرواز نشد، هر چند که هزاران نفر به آن کمک کردند و میلیونها از آن استفاده میکنند. مطمئنا هزاران انسان بدنبال فرمول پرواز و یا فرمول برق بوده اند اما فقط یک نفر و با یک فرمول توانست آنرا کشف کند و سپس، تمامی برقها و پروازها بر روی همان یک فرمول بنا نهاده شده است.

دقیقا مانند ازدواج، اگر هر فردی که ازدواج میکند، عشق را درک کرده باشد، شیرین و فرهاد، رومئو و ژولیت معنای خود را از دست خواهند داد. عشق نیز فقط یک فرمول دارد. مقاومت نیز یک فرمول دارد.

برای داشتن چنین فرمولی به قدرت در کنترلِ مقاومت احتیاج میباشد.

کارل لویز، قهرمانِ دومیدانی آمریکا که از سال 1984 برای تقریبا ده سال به «فرزند باد» مشهور بود، در تبلیغی برای لاستیک اتوموبیل، بر روی پیست دومیدانی با کفشهای پاشنه بلند زنانه ایستاده بود و در زیر تبلیغ نوشته شده:«قدرت بدون کنترل هیچ ارزش ندارد». آری، کنترل زیباترین راه و روش برای رشد و نظم در روند اجتماعی میباشد. اما کنترل بر ارادۀ مقاومت با تفتیش عقاید و سانسور فرقی اساسی دارد. اینجاست که بلوگداران و قلم بدستان از تشخیص دور شده و در تئوری نویسی غرق میشوند. کشورهائی همچون هلند، سوئد نمونۀ بارز از کنترلی شدید بر جامعه و مردم هستند با داشتن بهترین و زیباترین آزادیها و بدون خدشه دار شدن دموکراسی. برای مقابله با یک دیکتاتوری مطلق و لجام گسیخته همچون ولایت فقیه به قدرتی مطلق در سازماندهیِ «ارادۀ مطلقِ مقاومت» احتیاج است که هیچ ربطی به سانسور و تفتیش عقاید ندارد. عاشقان به آزادی مردم ایران، در جنگی نابرابر که ولایت فقیه، پاسداران، کروبی، میر حسین موسوی بر ملت تحمیل کرده اند، باید مشتاقانه از کنترل بر ارادۀ مقاومت استقبال کنند.

بین جدی (قانونمندی) و شوخی، فضائی قرار دارد. این فضا هر چقدر تنگتر (کنترل) شود بنفع قانونمندیست، اما اگر ذره ای باز شود تا بی نهایت به نفع شوخی پیش میرود. نیرو و فشار زیادی احتیاج است تا قانونمندی بر قرار باشد. اما برای اینکه شوخی، همه جا را تسلیم خود سازد به هیچ تلاشی احتیاج نیست بخودی خود پیش میرود و شیوع پیدا میکند.

حضور و نقش سازمانها و نیروها در عرصه اجتماعی، سیاسی و پذیرش مسئولیت در هر جامعه ای، بخصوص جامعه ای دیکتاتور زده مانند ایران، باید یکسان و برابر باشد. حق آنها برابر و مساویست هیچ نیروئی کمتر و یا بیشتر حقی ندارد. اگر امروز فقط مجاهدین وجود دارند هیچ دلیلی برای پرخاش به آن نیست باید از سازمانها و نیروهای دیگر انتقاد شدید(نه پرخاش) کرد که چرا حضور ندارند. خلاف هر گونه اخلاق انسانی میباشد فقط بدلیل اینکه این سازمان حضور دارد، مورد فشار و تهمت قرار گیرد.

اگر به کتاب جمع بندی سه ساله(سال 1354) از حمید اشرف کبیر مراجعه شود دقیقا مشخص میکند که بعد از پیروزی در عملیات نیمه دوم فروردین 50 و رسوا شدن رژیمِ وقت و بی اعتبار گردیدن نمایشات تلویزیونی مقامات امنیتی، روحیۀ نیروهای اپوزیسیون بشکل غیر قابل تصوری بالا رفته بود و مردم چریکها را با پیامبران مقایسه میکردند. در بخش پنجم کتاب در نقایص، ضعفها ....... میگوید:« سازماندهی ما کامل نبود. در حرکت عجله می کردیم. به امر سازماندهی بهای لازم را نمیدادیم. چگونه می بایست بها می دادیم؟ روش این بود که وقت و فرصت کافی برای سازماندهی بگذاریم و در کار عجله نکرده........

اسلوب حل یک به یک مسائل چیزی است که باید آموخت و بکار بست. مخفی کردن 20 الی 30 رفیق در حالیکه هنوز واحدهای اولیه مستقر نشده است و خود را تثبیت نکرده بودند کار نادرستی بود.......

انضباط و برنامه ریزی تیمی وجود نداشت و برنامه معمولا «کلی» طرح میشدند و جزئیات برنامه مشخص نمیشد. ( توجه باید کرد که این حرفها را مبارزی بزرگ همچون حمید اشرف که آینده را دقیق میدیده و حروف را با ذره بین می خوانده، مینویسد)........

و ادامه میدهد«عدم انضباط نظامی در تیم رفیق اسکندر باعث شد که رفیق پویان از فرمان مسئول سر پیچی کند و در خانۀ تیمی نیروی هوائی بماند». اشرف کبیر در بخش ضعفهای ما کدام بودند؟ میگوید: «مهمترین ضعف ما بی تجربگی بود. ما بسیاری از رعایتها را میکردیم که لازم نبود و ضمنا بسیاری را رعایت نمیکردیم که لازم بود. این نیز مطلق به بی تجربگی ما ارتباط داشت. تجارب را فقط با حرکت و ضربه خوردن میتوانستیم بدست آوریم. این بهای حتمی را ما میبایست می پرداختیم». چند جملۀ بالا حرفهای حمید اشرف در کتاب گرانبهایش میباشد.

با توجه دقیق به این کتاب ارزشمند میتوان فهمید که در جابجائی از یک خیابان به خیابان دیگر در تهران و آنهم در دیکتاتوری که بمراتب کمتر از ولایت فقیه بود، چگونه باعث متلاشی شدن یک سازمان میشد. چگونه مجاهدین در تمامی لایه های اجتماعی از ایران تا آمریکا، استرالیا، اروپا عراق وجود دارد؟ و هر روز باید مورد بدترین افتراها و تهمت های افراد جدا شده، سایتها و نقاشها شود؟ آیا در ادبیات، حدودی برای «ننگ داشتن» نیز تعیین شده است یا نه؟ و مرزش مشخص است؟ بالفرض محال حتی اگر حدودی نیز برایش تعیین شده باشد مطمئنا نباید حتی ذره ای از ننگ ولایت فقیه را بر تن مالید.

سختیها، رنجها، شفافیت ها، فداها از اساسی ترین مشخصات برای عشق به مقاومت میباشد.

فرمولِ سایتها که ناشی از تفکراتِ نویسندگان ِ بلوگها، بدلیل «خانه نشینی و بی عملی» را اگر ضربدر دموکراسی غرب «بدلیل اقامتشان»را تقسیم بر «خدا یا بی خدائی - شاه یا بی شاهی» برای هویتشان بکنیم و سپس به «توان» دیکتاتوری رسانده که پول و سرمایه میدهد،«آیندۀ» بدست آمده در هنرمند! و روشنفکرِ! ایرانی، حاصلی است مجهولِ، که برابر است با مجهول بودن افکارشان.

هنوز روشنفکر ایرانی نتوانسته است غشائی از تفکر بسازد که مردم را احاطه کند تا ضربه پذیر نباشد. مردم فقط باید بر اراده مبارزه وصل شوند.

آنقدری که کشورهای قدرتمند برای استثمار مردم ایران جدیت بخرج میدهند از قبیل ساختن هنرمند و سیاست سازی، متفکر ایرانی حتی به شوخی نیز به فکر نجات مردم نیست این طبقه با بازی و بدون شناخت حرف میزنند. وقتیکه صداقت از بین رود، احساس نیز تغییر میکند. وقتیکه احساس تغییر کند کلمات نیز طعم خودشان را از دست میدهند، نقاشی ها بی معنی میشوند و فیلمها بی معنی میشوند.

در مقابلِ عظمت ِ ارادۀ مقاومت مردم ایران، ولایت فقیه به اندازه ارزنی هم نیست اما مجاهدین با هوشیاری کامل در تمام جهان توانستند یک سازماندهی منظم و توانا دست بزنند. بنابرین موضوعی که حائز اهمیت است مقاومت تا رسیدن به آزادی برای مردم میباشد. در آینده ای بسیار نزدیک ملت ایران در مداری دیگری از رشد قرار خواهند گرفت که هیچکس توانای مقابله با آنها را نخواهد داشت تا روز ِ رسیدن به آزادی کامل.

متفکران و روشنفکران ایرانی مشخص نیست از چند قرن به بیراهه زده اند و از بیخ راه را گم کرده اند. از بیخ. و چرا وقتی به آن دو راهی رسیدند، بیراهه را انتخاب کردند و نه راه اصلی و صحیح را؟ بیراهۀ طی شده دقیقا مانند تیری است که از کمان رها شده باشد که برای برگرداندنِ تیر به کمان یا بسیار محال است و یا اینکه انرژی بسیار احتیاج دارد. امروز شورای ملی مقاومت چنین مسئولیتی را بر دوش دارد تا «تفکر» در ایران را به نقطۀ آغازِ« دو راهی» برساند و سپس راه صحیح را از نو انتخاب کنند. کاری بسیار سخت.

سازمان مجاهدین خلق ایران وقتیکه از زندان آزاد شدند، هیچی نداشتند. حتی وقتی توده های مردم را سازماندهی میکرد، هیچ نداشت. در پاریس و سپس در عراق نیزهیچ نداشت. باز در پاریس و امروز نیز هیچ ندارد. بجز هوشیاری و تمرکز در ارادۀ مقاومت. که از ابتدا توسطِ بنیانگذار کبیرش محمد حنیف نژاد طراحی شد و سپس در مسعود رجوی جلوه ای خاص بخود گرفت. مسعود رجوی توانست، مقاومت را از «کلمه» ای در ادبیات، به «شئی» قابل دسترس برای همه تبدیل کند. امروز مقاومت کلمه ای خواندنی نیست بلکه لمس شدنی است. چنین مقاومتی باید همچون شیر به فرزندان ایران زمین خیره باشد. که هست.

از هنرمندان شهر اشرف:

که اشرف به این جانفشانی

پیامی دلیرانه دارد

خبر از گل سرخ خورشید

در ایوان این خانه دارد

برای خارج کردن سازمان مجاهدین از لیست شرم آور تروریستی در تظاهرات جمعه 26 اوت در واشنگتن دی.سی شرکت کرده و خواهان گنجاندن ولایت فقیه و جمهوری اسلامی در لیست تروریستی که شایسته آن میباشند، باشیم.

جمشید آشوغ 14.08.2011

۱۳۹۰ تیر ۲۰, دوشنبه

گردنبند سنتی هنرِ ایران


قسمت اول

آخوند دژخیم محمدی گلپایگانی گفت:«90% عزاداریها را جوانان انجام میدهند».

آخوندها به تشخیصی دقیق رسیده اند و از قرنها روی آن به اندازه قابل توجه ای و حتی بیشتر سرمایه گذاری کرده اند. عزا به دو صورت در جامعه رشد و ترویج پیدا میکند:1 - بطور مستقیم: با تبلیغ و ترویج از سوی علاقمندان به عزا 2- بطور غیر مستقیم: بدلیل بی توجهی هنرمندان و روشنفکران برای مسدود نمودن راه ها بر عزا.

حدود سی و دوسال است که تعداد زیادی از روشنفکران! و هنرمندان! بطور مستقیم در زیر یوغِ دیکتاتوری لجامِ گسیختۀ ولایت فقیه زندگی نمیکنند و در کشورهای آزاد بسر میبرند. اما ارزیابی از دستاوردهای هنریشان، نشان میدهد که هیچگونه رابطۀ فرهنگی و هنری با محیط ِ آزاد و سرشار از هنر که احاطه اشان کرده است را ندارند و از سرمایه های معنوی هنر و تفکر، سهمی را نصیب خود نکرده و همگی در محدودیتِ فکری که از ایران به ارث برده اند بسر میبرند. کافیست به دنیای هنرمندان نگاهی انداخت تا فقرِ هنری رایج در این طبقه مشهود شود. عده ای استادِ موسیقی سنتی ایرانی خطاب میشوند و حتی برای مردم، پیامهای نوروزی نیز میدهند اما هیچ نشانی از سنت ایران ندارند. گویا آنها هیچگاه نان به سفره ولایت فقیه نبرده اند. وظیفه هر ایرانی است که در ابتدا، به معنای «موسیقی سنتی ایران» پی ببرد تا سپس بتواند استادی را برای آن بیابد، در غیر اینصورت هر ناله ای «هنر» میشود و هر فردی استاد. حتما باید بطور مشخص، روی دو کلمه «سنتی » و«ایران» انگشت گذاشت تا دریافت که ایران یعنی چه و سنت و هنرش در چیست تا نتوانند هر عزائی را بعنوان سنتِ ایرانی بمردم عرضه کنند. از«حجر» تا «شجر»، از «یان» تا «پان»، انسانها هیچگاه اندوه، غم و گریه را بعنوان سنت و بخصوص بعنوان هنر در هیچکدام از مناسبات خودشان قرار نداده اند، بخصوص سنت ایرانی که از ابتدا بنیانگذار و ترویج دهنده جشن بوده است کافیست فقط به چند نام ، بعنوان نمونه بسنده کرده و الگوی قرار داد. هر الگوئی تحت هر نامی که از سنت ایران انتخاب شود، هیچگاه «راه» به غم و افسردگی نمیبرد. در سنت ایرانی بجز خروش، شادی، غروشِ شیر، عشق و طبلِ مبارزه ، موضوع دیگری یافت نمیشود. سر شکستگی و غم، وجود ندارد: جشن مهرگان، شب یلدا که در قعر سیاهی و ظلمتِ شب، شادی، خنده و ذوق میافریند و در راس آنها عید نوروز قرار دارد که سرچشمۀ زیباترین سنتِ رشد، شکوفائی، عشق و معرفتِ طبیعت است. از مردمش باید گفت: کاوه آهنگر، آرش کمانگیر، فردوسی و رَ خششش . شیر و خورشید که هیچگاه تمام شدنی نیستند مگر میتوان از خورشید کم گفت ؟ و یا اینکه تمام شود؟

بنابرین کلام و موزیک باید بطور حتم طراوات و شادابی را به ارمغان آورد و زمینه را بر غم وعزا مسدود سازد. کار ِ هنر نیز فقط همین است. هنر در هر شکل که باشد، بیان زندگی و برای زندگی است، دیالوگی پنهان در احساس میباشد که رو به آینده دارد و نه به گذشته و عزا.

تاریخ سنتی ایران از ارادۀ مبارزه شروع شده، در پیروزی ادامه و با جشن ختم میابد. هنر ِ موسیقی اش نیز باید چنین باشد و نباید از سنتش گسستگی داشته باشد.

در موسیقی سنتی ایرانی نباید یگ گروه مانند برق گرفته ها، خشک شود وروی تشک بنشیند که ناله سر دهد، اینها نمونۀ عزا و تعزیه هستند اما با شکلی متفاوت.

هنر در جامعه طوری شده که هر چقدر بخشِ عزایش فرا گیر و بیشتر باشد تا مردم را بسوی عزا بکشاند، «سنتی ایرانی» تلقی میشود. کافیست به موسیقی سنتی «ستار» گوش فرا داد تا متوجه شد چگونه انسان را در سیاهی قیر و در تنگی نفس قرار میدهد. فکری شیطانی باعث شده که مردم ایران فقط در عزا سیر کنند بهمین دلیل هنرهای عزائی رشد میکند تا مردمِ خوشِ ذوقِ ایرانی حتی در منزل به چنین ناله هائی گوش فرا داده و خوی بگیرند و از عزا دور نشوند. مردم بعد از گذراندن عزاهای اجتماعی چرا در منزل نباید عزا گوش کنند؟ تا آنقدر خوی بگیرند که خمینی بتواند یک شبه وارد ایران شود و هر چه که قابل سوختن بود را بسوزاند. حتی انسان را. عزاهای شجریان، داریوش، معین، پرواز همای، ابی، سیاوش قمیشی و صدها نفر دیگر فقط در روندِ تحقیرِ هنر میباشند و هنر هیچگونه نقشی در آثارشان ندارد. برای عزا سازیِ جوِ منازل بکار میروند تا مردم، برای عزاهای رسمی جامعه آماده بمانند و مبادا جوانان بقول آخوند گلپایگانی، عزاداری را فراموش کنند. شاملو نمیبایستی هزار و پانصد صفحه در مورد حافظ مینوشت و شریعتی نمیبایستی کیلومترها در مورد رابطه پیامبرِ اسلام و فرزندش فاطمه مینوشت تا وقتیکه مهمترین مسائل اجتماعی مردم یعنی عزا، بر روی میز کار قرار داشته است.

مگر میشود خواننده ای، زیباترین کلام ِ شعرا که از آنها طراوت ِ بهار، شجاعت و شادی ترشح میشود را به عزا تبدیل کند؟ سپس هنرمند و استادش لقب داد؟ کافیست به سرودۀ«نرم نرمک میرسد اینک بهار» از فریدون مشیری که توسط شجریان اجرا شده، گوش فرا داد. مگر میشود وقتی خواننده دهان باز میکند، شنونده به مرگ و به گور هدایت شود؟ و استاد و هنرمندش نام گذاشت؟

قسمت دوم

در همۀ کشورهای جهان، عزا وجود دارد اما آنرا بعنوان هنر، معرفی نمیکنند و هنر نمینامند. اسم و رسمی مشخص دارد و هیچگاه هنرمندان طراز اول جوامع به چنین هنرهائی روی نمیاورند.

همچنین باید از زاویۀ دیگری به شخصیت، خُلق و خوی هنرمند ایرانی نیز پرداخت. هنرمندان در کشورهای غربی، بیان کننده خودشان و احساسشان میباشند یعنی همانطوری که هستند وهمان شخصیتی را که دارند. اما هنرمند ایرانی آن چیزی را که «نیست »عرضه میکند. دروغ روی دروغ. خیام چنین سروده:

شیخی به زنی فاحشه گفتا مستی هر لحظه به دام دگری پا بستی

گفت شیخا هر آنچه که گوئی هستم آیا تو چنان که مینمائی هستی

در طبقه هنری ایران هیچ اصولی وجود ندارد و خودشان را پایبند به گفته هایشان نمیدانند. هنر یک تفنن است و در تفنن، دروغ جای ندارد. آیا میتوان« ورزش ِ تنیس» را بعنوان تفنن انتخاب کرد اما به دروغ؟ سیمین بهبهانی و داریوش «سوار خواهد آمد» را سروده و اجرا کرده اند اما باید پرسید آیا در سی سال گذشته، حتی یک سوار مورد علاقه خودشان را ندیدند؟ این سوار کیست؟ تا به حمایت از او برخیزند. یا اینکه «سوارِ» آنها، مانند امام زمان است برای ولایت فقیه؟ آیا داریوش واقعا در انتظار «سواری» است یا در فکر کنسرت در دبی میباشد؟ تا در هر زمان و هر کجا از موقعیت خودش در رابطه با مردم بیگناه، سوء استفاده کند. او هنوز هم در «بن بست »ش گیر کرده است.

معین از خون سیاوش میخواند. بجز بیت اول که از فردوسی استفاده کرده بود و تصویری از پاسارگاد، به یکباره در خاطرات کودکی اش درعزا و شله زرد غرق میشود. آیا این افراد قصد ندارند حتی برای یکبار با خودشان صادق باشند؟ خون سیاوش چگونه وارد عزا میشود؟ مشخص نیست.

هنرمندان، سرگردان هستند و مشخص نیست بدنبال چه هستند و چه میخواهند. آثار شان ربطی به انسان دراین دوران ندارد و مانند جیغی است که از اطاقی خالی بیرون میاید.

هیچکس از «هنرمند» انتظار ندارد. انتظار داشتن از اشخاص، اشتباه است. اما وقتیکه، تبریکِ عید نوروز برای مردم میفرستد و قصد دارد خودش را به طریقی در قیامها، هم پیمان و همسنگر با مردم بداند، اگر موج سوار نباشد و اگر برای نجات قانون اساسی نیامده باشد، باید در «حداقل ها » با شعارها و سرودهای مردمی هم پیمان شود در غیر اینصورت حرفهایش بی دلیل و برای کسب مشتری در دبی است و یا اینکه برای پیش بردن بعضی از مقاصد رژیم میباشد.

«آزادیخواه» بودن، معنی مشخصی دارد همچنانکه مبارز بودن معنی خودش را میدهد. سی و دوسال از اعدام ها و شکنجه های مداوم در ایران میگذرد و هیچگاه حضورِ چنین هنرمندانی بچشم نخورد. آنها فقط در یک مقطعِ مشخص و بخصوص از راه رسیدند و به اجراهای فراوان دست زدند و سپس «نخود - نخود هر که خانه خود» و محو میشوند. پس باید یقین داشت که قصد سوار شدن بر امواج مردم را داشته اند و آنها را نمیتوان آزادیخواه تلقی کرد. آنها آمدند تا بتوانند در دبی حاضر باشند. شجریان، داریوش، معین، اصلانی و دیگران باید خطوط مشخصی را دنبال کنند: یا خط مردمی اگر حامی مردم هستند با حداقل ِ شعار های مشخص و یا اینکه در حال گِل آلود کردن آب هستند. در هنگامِ وقوعِ پدیده های بزرگ اجتماعی مانند قیامهای اخیر ایران، مسائل بطور مشخص و آشکار بنظر نمیرسند. اما بعد از وقایع، اگر به تحلیل اوضاع پرداخته شود میتوان براحتی موج سواران دبی رفته را شناخت. هنرمندانی که از سرمایه گذاریهای خود در دوران قیام باید به حداکثر سود جویند. باید این طیف را از بدنۀ هنری پاک کرد تا هنر ایران جلوه واقعی خودش را پس بگیرد.

مرضیه و یا برتولت برشت آزادیخواه بودند چونکه در شعارهای اجتماعی در کنار مردم قرار میگرفتند و نه اینکه بر موج سوار شوند تا بتوانند در دبی برنامه اجرا کنند. به زبان دیگر باید گفت که مبارزین قادر به پذیرش حداکثر ریسک میباشند اما آزادیخواهان باید توان ِ پذیرشِ حداقل ریسک را داشته باشند تا جهتشان تیز باشد. برای کسانیکه حس آزادیخواهی دارند و در خارج نیز نشسته اند، اگر به شعارِ مردمی «مرگ بر اصل ولایت فقیه» پاسخ مثبت ندهند چه آزادیخواهی از آنها باقی میماند؟ بنابرین بدون چنین شعاری آنها مسیری «گِرد» را دور میزنند در حالیکه مسیر باید تیز باشد. شعار مرگ بر دیکتاتور قابل قبول نیست چونکه احمدی نژاد، کروبی و موسوی نیز چنین شعاری را سر میدهند و میخواهند تمامی دیکتاتورها را از منطقه جمع کنند تا فقط خودشان بمانند. اما شعاری را که هیچگاه نمیتوانند به آن نزدیک شوند دقیقا شعار محوری ایرانیها، یعنی مرگ بر اصل ولایت فقیه است که حداقل شعارِ یک آزادیخواهِ خارجه نشین میباشد. بلافاصله بعد از آن، شعار مرگ بر دیکتاتور رسمیت خواهد یافت.

قسمت سوم

چرا شجریان از خواب سی ساله بیدار شده؟ و پیام نوروزی نیز میفرستد؟ چرا جعفر پناهی اینطوری شد؟ و چرا بهمن قبادی آنطوری شد؟ اصلا پناهی و قبادی کیستند و چیستند؟ این افراد هنرشان در چیست و کجاست؟ چرا فقط بر اساسِ جنجال سازی به یکمرتبه بزرگ میشوند و نه بخاطر هنرشان؟ قصد چیست؟ فرانسه چه نقشی در بزرگ کردنِ هویتِ چنین افرادِ بی هنری را دارد؟ اما برای آشنائی با این افراد، باید رویدادهای ده سال گذشته را مرور کرد تا روندِ حرکتشان را برای آینده دریافت. باید دانست اسفندیار رحیم مشائی کیست؟

اگر واقعیت داشته باشد که او چند سال پیش از مردم اسرائیل دفاع کرده و باز هم اگر واقعیت باشد که او شهامت پیدا کرده که بگوید خامنه ای و جنتی تا دوسال دیگر نیستند باید موضوعی بنام «مشائی» را روی میزِ کار قرار داد تا حدودِ فکری چنین مسیری مشخص شود. مشائی خطی را ترسیم کرده که یک سر ِ آن، دفاع از اسرائیل و سرِ دیگرش حمله به ولی فقیه میباشد. در ظاهر، کار های پسندیده و عالی هستند. روی چنین خطی، بعضی از هنرمندان که در عزا و مصیبت حرفه ای هستند را قرار میدهد تا نقشه شوم خود را برای «نجاتِ قانون اساسی» تکمیل سازد و چنین هنرمندانی بدرد آنروز خواهند خورد، همچون کیارستمی برای خاتمی. تیم مشائی میداند، که مبارزات ِ دلیرانه مردم، گامی بسیار بزرگ را طی کرده و ولایت فقیه را سوزانده است. تیم مشائی در مقابل گام بزرگ ملت ایران، میخواهد(البته اگر بتواند) گام بزرگی بردارد(دفاع از اسرائیل و تهدید ولایت فقیه) تا از عهدۀ نجات قانون اساسی بر آید که بمعنای تداوم تجاوز، شکنجه و اعدام خواهد بود. آنها مجبور هستند در اقیانوسِ پر تلاطمِ ایران، آخرین ناوچه خود یعنی ولایت فقیه را نیز رها کنند. پس به فکر تغییر بازی میرسند. دقیقا بهمین دلیل است که شجریان در پیام نوروزیش، بر خلاف خواننده رپ آقای شاهین نجفی، به زندانیان سیاسی، مادران داغدیده و جوانان سرکوب شده هیچگونه اشاره ای نکرد. او دقیقا پیامی فرستاد شبیه به پیام خامنه ای و احمدی نژاد. شجریان گفت «که حالش خیلی خوبه، در تهران مانده و به تحقیقات و مطالعاتش ادامه داده است». باید یک سئوال کرد: آیا اجرای عزا به تحقیق احتیاج دارد؟ جعفر پناهی نیز در دفاعیات خودش از جوائزی که برای ایران( جمهوری اسلامی ) آورده، اشاره کرده است یعنی دقیقا خواسته های قانون اساسی.

از نوعِ هنر و شخصیتِ هنرمندانی که در بالا ذکر شده، مشخص است که باید در جائی به کمک مشائی در پناه و دفاع از قانون اساسی بر آیند.

آنها میخواهند که، آزادیخواه تلقی شوند اما بدون سر دادن حتی یک شعارِ مردمی و یا یک خواستۀ مردمی مانند آزادی زندانیان سیاسی.

در جشنواره های فرانسه و ایتالیا بعد از اهداء ِ جوائز به فیلمهائی از قیبل فیلهای پناهی و رفقا، منتقدینِ سینمائی مشخصا اعلام میکنند که جوائز اهداء شده، سیاسی بوده اند و نه هنری. یعنی که فیلمها فاقدِ ارزش هنری میباشند. وقتی فیلمی فاقدِ ارزشِ هنری بوده اما ارزش سیاسی داشته باشد واضح است چه فردی باید سود کند: کارگردان. فیلم این افراد از لحاظِ هنری آنقدر ضعیف میباشد که حتی ارزشِ نقد کردن را نیز ندارند.

رشد هر جامعه ای، عمیقا بستگی به ادبیات و هنرِ مطرح شده در طیف روشنفکران دارد. اگر آنها حاملِ فقر باشند، چگونه انتظار میرود که تغییرات فکری ایجاد شود؟

باید هر چه سریعتر زیباترین بخشِ زندگی، یعنی طراوت، شادی و انسان بودن را به تفکرِ جامعۀ هنری تزریق کرد و باید فورا دست بکار شد زیرا که بدون چنین رشدی بعد از هر دیکتاتوری، دیکتاتوری دیگری میاید.

فیلسوفی نوشته بود که:« دو ضربان پی در پی قلبم شبیه بهم نیستند زیرا که اولی، نزدیک به تولدم است و دومی، نزدیک به مرگم». اما در ایران قرنهاست تمامی ادبیات و هنرش شبیه بهم هستند. هیچکس هم نمیخواهد دلیلش را بداند. امروز نیز تمامی بلوگها و سایتها(بجز سایتهای سازمانها که یک خط سیاسی مشخصی را پیش میبرند) آنقدر شبیه بهم هستند که میتوان پنداشت، شاید همگی بدست توانای یک فرد نوشته شده و سپس بین تمامی بلوگها تقسیم کرده است. همۀ آنها «آزادیخواه»، «سرنگون طلب» و «مقاومت کننده» هستند. تنها هنرشان این است که در موردِ «هیچ»، به فراوان و اتفاقا خیلی هم شبیه به یکدیگر بنویسند. با یک بهانه، سانسور و تفتیش عقاید را در تمامی سطوح گسترش داده اند. شاه و خمینی به بهانه «ستون پنجمی» همه را کشتار کردند، این بلوگها به بهانه سوء استفاده رژیم از آزادی به نفع خودش، سانسوری شدید را اعمال میکنند. آیا اگر ولی فقیه میتوانست از آزادی به نفعِ استحکامِ خودش استفاده کند، مگر مریض و احمق است بیرحمانه به تفتیش عقاید بپردازد؟ مسئولین بلوگها به خودشان اجازه نمیدهند حتی برای لحظه ای به شهرِ آزادی وارد شوند تا ببینند ورود به چنین شهری چقدر نفع دارد، آنها قبل از ورود به شهر، خود را سانسور میکنند.

بعد از «عقیدۀ» انسان، هنر در ماده(ماتِریال) مانند سینما، تئاتر، تابلو و....، زیباترین بخشِ «وجود» و یا هستی را تشکیل میدهد. اما هنر در فلسفه، حتی از «عقیده»، نیز برتر است زیراکه خلاقیت در فلسفه را بوجود میاورد. وقتی که فلسفه، جملۀ «دین افیون مردم » را به صورتِ «گِرد» و زمخت به مارکس پیشنهاد میکند ذوق، خلاقیت و هنرِ مارکس بود که توانست به «تیز» کردن آن، جلوه ای خاص ببخشد. این یعنی هنر درعالیترین نوعِ نبوغِ انسان. دقیقا در جائیکه خلاقیت نهفته شده است، طراوت و شکوفائی تفکر نیز زیست میکند. هنر از «وجود» میگوید. وجودِ انسان نمیتواند با عزا، گریه و ناله هماهنگی داشته باشد. هنر یعنی« فلسفه- تفکر» از احساسی که در خالقش نهفته است. هنرمندانی که در عزا میزییند، بنابرین در عزا فکر میکنند و بناچار عزا تولید میکنند. آیا هنرمندان نباید فکر کنند چه ذوقی در حافظ، خیام برای امروز میتواند وجود داشته باشد؟ تا چه موقع باید به کوروش(به عقب) به حافظ( به عقب) به امام حسین(به عقب) رجوع کرد؟ هنرمندان فقط به عقب ِ هنر فکر میکنند.

هنر یعنی : فردا بروم باغ حسن، قیسی و گوجه بخرم. از سهراب سپهری. احمد شاملو، سیمین بهبهانی، دکتر علی شریعتی، هزار سال باید پیاده و دو هزار سال باید زیرِ بار ِکلماتِ خودشان، «بار» حمل کنند تا بتوانند بگویند:«فردا بروم باغ حسن، قیسی و گوجه بخرم».

اگر از بالای جامعه به پائین نظری انداخت میتوان پی برد که حکومتداران از همیشه تنها قشر تحقیر شده بوده اند کافیست به قلدر بودن رضا خان و یا گدا بودن خامنه ای نظری افکند . روشنفکران و هنرمندان نیز همیشه «گُمراه کننده» بوده و از تنبلی بخصوصی رنج میبرند کافیست به بن بست چهل ساله داریوش توجه کرد. اما مردم از خلاقیت و ارادۀ بیشتر و بهتری برخوردار بوده اند و بهمین دلیل هیچگاه نمیتوانستند در پوسته ای که از سوی این سه قشر ساخته میشده قرار بگیرند.

در گذشته، زوج ِ پرویز صیاد و مری آپیک در تاتر و سینما دوران خوبی را آغاز کردند بخصوص آقای صیاد که از تیز هوشی و استعداد پویائی برخوردار بود(متاسفانه امروز بدلیل مسائل جغرافیائی نمیتوان آنها را دنبال کرد) و میتوانستند تغییراتی را انجام دهند اما چنین نواری قطع شد. اما امروز هنرمندان بسیار جوان رپ از قبیل سایه اسکای، غوغا، شاهین نجفی، خشایار و دوستانشان تغییری را آغاز کرده اند. این هنرمندان یک نقطه مشترک با یکدیگر دارند: که با نهایتِ صداقت، نمایانگر و بیانگر خودشان هستند. دو روئی – دو رنگی را کنار گذاشته و راه جدیدی را شروع کرده اند. تعدادیشان از کلماتی استفاده میکنند که در جامعه، بسیار غیر معمول جلوه میکنند و رکیک بودن را تداعی میکنند. اما دقیقا همین کلمات هستند که قیام و طغیان آنها برعلیه تمامی ساختارِ رژیم ولایت فقیه را بنمایش میگذارند و بهمین خاطر نمیتوان آنها را رکیک تلقی کرد. صرفنظر از قبول و یا رد هنرِ آنها، ولی باید یقین داشت که راه صحیحی را انتخاب کرده اند. نوعِ هنرِ مطرح شده از سوی آنها، مهم نیست. صداقت آنها پر اهمیت است که کمبودش در جامعه هنری احساس میشد که اولین گام میباشد.

در خاتمه باید مثالی در مورد «هنر» و «احساس» آورده شود و باید سری به هندوانه در هنر نقاشی زد. این میوه در سطوح مختلف سنی از کودکستان تا سنین بسیار بالا، بر روی کاغذ ترسیم میشود. بنابرین ترسیمش حتی در زیباترین شکل، نباید چندان مشکل باشد. اما هندوانه ای، «هنرمندانه » میباشد که بتواند دو احساس از این میوه را عرضه کند یعنی گرمای محیط و سردی هندوانه. تا بیننده بلافاصله «گرما» و «سردی» را احساس کند.

از داریوش تا قمیشی، با گذار از ستار و گوگوش، با عبور از شجریان و پرواز همای، ابی و.... باید به آنها گفت: به کاری که سعی میکنند انجام دهند، «هنر» میگویند که یک نوع تفنن است و انجام وظیفه درعزا نمیباشد. بر خلاف افراد نامبرده شده، تعداد زیادی از هنرمندان خانه نشین و خانه خراب شدند، نه بخاطرِ اینکه در خط ِ اولِ مبارزه حضور داشتند فقط بدلیل اینکه به سرشتِ هنر که آزادیست خیانت نکردند.

در گردنبندِ سنتی هنر ِ ایران از همیشه، شیری در پرتوِ روشنائی و مهرِ خورشیدِ تابان که «ارادۀ مبارزه» مردم ایران را تداعی میکند حافظِ «هنر» و «تفکر» در سنت ایران زمین بوده و باید هر چه سریعتر در کنارش، اراده «تفکر و هنر» شکل گیرد. موضوعی که تا به امروز بدون هویت مانده است.

هنر سنتی اگر فقط رو به گردنبند سنتی ایران داشته باشد قادر است هر چه زودتر دوران سیاه فرهنگی و هنری را ورق بزند.

جمشید آشوغ 11-07-2011