۱۳۸۹ اسفند ۳, سه‌شنبه

رخش ِ فردوسی - الاغ ِ سپهری



وقتی اسب ِ رستم یا اسبی که فردوسی بزرگ با نام ِ «رخش» ترسیم کرد، بخواهد در ذهن تصور شود، معمولا اینطوری خوانده میشود:

« رََََ َ َ َخش». اسم و یا کلمه عجیبی است، رنگ ِ عجیبی داشته و احساس میشود که فردوسی

برا ی چنین رنگی، مستقیما به خورشید خیره شده باشد تا از ادغام رنگهای بوجود آمده در حد ِ فاصل ِ چشم و خورشید ِ درخشان و سوزان، بتواند رنگی را انتخاب کند تا خورشید را نیز بر روی زمین ترسیم کرده باشد تا بسوزاند و روشنائی دهد. بسیار با شکوه است. قدرتمند است. چابک و نجات دهنده است. بر دشمن چیره میشود. اگر قبل از «رَ َ َ َخش» کلمۀ «یکی» گذاشته شود، باید چنین خوانده میشود: « یکی رَ َ َ َخش» و بهمین دلیل، تمامی صفات ِ اسب که در بالا ذکر شد، هزار بار قویتر میشوند:« یکی رَ َ َ َخش». اهمیت ِ حرف ِ « ی » که به « یک » چسبیده است بشکل کاملتر و مشخصی، باعث ِ شکوه ِ اسب شده است. زیرا که بعد از قرار دادن « یکی »، خواننده در حالیکه دستش را بسوی خورشید(آسمان) میبرد، بطور غیر ارادی و نا خودآگاه « رََ َ َ َخش» را، باید با «دو» الی «سه» حرف ِ « ش » ادامه داد، بنابرین میشود:

« یکی رََ َ َ َ خشش». مسلما فردوسی بزرگ و مبارز نمیتوانسته به چنین شکلی، سروده ها را بنویسد، اما حس ِ مبارزه و حس ِ پیروزی ِ فرزندان این سرزمین، درون ِ شاهنامه بطریقی نهفته شده است که نوع و روش ِ خواندن ِ شاهنامه نسل به نسل چرخیده و احساس پیروزی را قرنها در ایران بگردش انداخته است: احساس مبارزه را. گفته میشود که اولین خاطرات ِ کودکی از سه یا چهار سالگی میباشد، تقریبا همان ایام بود که شبی قبل از خواب برای گفتن ِ «شب بخیر»، بسوی اطاق پدرم رفتم اما بمحض رسیدن به پشت ِ در، صدائی با نفوذ و قدرت ِ بسیار« در» را سوراخ کرد و بگوشم رسید که میگفت: « یکی ی ی ر َ َ َ َخشش» و من بلافاصله بسمت اطاقم، پا بفرار گذاشتم و خود را روی تخت پرت کردم. بعد از چند دقیقه ای برای بار دوم، بسوی پدرم رفتم و بمحض ِ اینکه به پشت ِ « در» رسیدم دوباره صدائی بگوشم رسید:

« یکی ی ی رَ َ َ َ خشش»، اینبار هم پا بفرار گذاشتم و از خیر ِ «شب بخیر» گذشتم. در منزل عادت بود که پدرم، یک شب در هفته بهمراه سه نفر از دوستانش« شاهنامه» میخواندند ، قطعه ای را آماده و هر نفر باید تکرار میکرد. در آن شب، قسمتی مربوط به اسب ِ رستم را تکرار میکردند و هر بار که من، به پشت ِ« در» میرسیدم: « ر َ َ َ َ َ خشش» را میشنیدم. آن شب، روی تخت، در حالیکه به سقف اطاق خیره شده بودم بفکر رخش فرو رفتم: که این دیگه چیه؟ و از آنجائیکه تا آنروز بزرگترین شئی را که دیده بودم و برایم ابهت و شکوه داشت درخت ِ خرمای وسط ِ حیاط بود، فکر میکردم که رخش هم باید درختی باشد خیلی بزرگتر و با میوه های بیشتری. هنوز هم بعد از سی سال که شاهنامه را در دست میگیرم به اسم ِ « رَ َ َ َخشش » که میرسم در مقابل ِ عظمتش، سکوت کرده و بی اختیار کتاب را میبندم. هر چند که هیچگاه قسمتهای مربوط به رَ َ َ َخش را نخواندم اما هرگز فراموشش نخواهم کرد و بنظرم تنها بازیگر ِ فردوسی، شاهنامه، رستم، فقط همان « رَ َ َ َخشی» بود که هیچگاه نخوانده ام. امروز دقیقا فهمیدم که رخش، یک درخت نیست اما خیلی با شکوه است و میوه های فراوان داده که در سرزمین ایران ریشه دوانده و در یک مقاومت ِ سازمانیافته به مصاف ولی فقیه رفته اند، تا همانند « رََ َ َ َخش » با شعار ِ « مرگ بر اصل ِ ولایت فقیه» بر او و همدستانش بتازند. همدستان ِ ولایت که با شعار ِ مردمی هرگز سازش نداشته و نخواهند داشت و قصد دارند که بار ِ دیگر، در دومین ِ سرقت ِ بزرگ ِ تاریخی، به دوران امامشان خمینی برگردند. اینجاست که الاغ ِ سپهری که یونجه را درک میکرد نقش خواهد داشت. آیا تنها الاغی بود که یونجه را درک میکرد؟ و یا اینکه سپهری اولین فردی بود که متوجه شد، الاغ نیز یونجه را درک میکند؟ البته منظور ِ این نوشته، مقایسه الاغ ِ سپهری با ولی فقیه نیست اما باید تشخیص داد که آیا ولی فقیه کمتر از الاغ ِ سپهری شعور دارد؟ یا اینکه از شعور ِ ضد انسانی بالائی برخوردار است و آنرا بموقع مورد استفاده قرار میدهد؟ در بعضی از فیلمهای مافیائی، موضوعی کاملا بچشم میخورد: وقتیکه «پدر خوانده» پیر و مریض میشود، خودش را دست بسته به پلیس تحویل میدهد تا بتواند براحتی و تحت ِ نظر ِ پلیس، تحرک داشته باشد تا به دارو و درمان دسترسی پیدا کند. اصل ِ مشخص در این فیلمها نشان میدهند که دستگیری ِ «پدر خوانده» هیچ اهمیتی ندارد، چونکه مافیا باعث ِ دستگیری آنها میشود، اما موضوعی که اهمیت دارد، قدرت دست یافتن این افراد به دارو و درمان میباشد، بدون دردسر و تحت ِ حفاظت ِ پلیس. پدر خوانده، چنین حساب میکند که اگر دستگیر نشود در عرض یکماه میمیرد، اما اگر دستگیر شود، مدت ِ زمان ِ بیشتری را برای زندگی در اختیار خواهد داشت. بحث بر سر «بیشتر بودن» و «بیشتر ماندن» است، بهر دلیل و بهر طریقی که باید صورت بگیرد. باند ِ بزرگ ِ مافیائی ولی فقیه، درک از خوردن یونجه را دارد و بیخودی به کاه دان نمیزند. موسوی و کروبی قصد دارند، تحت ِ حفاظت ِ پاسداران، این امام را دارو و درمان کنند. اگر ورودی و خروجی محل ِ مسکونی موسوی، توسط ِ نیروهای سرکوبگر رژیم مسدود شده و به کنترل عابرین میپردازند برای حفاظت از موسوی میباشد و نه غیر. این نیروها فقط مردم را سرکوب میکنند و همیشه از منافع ِ افرادی همچون خمینی، خامنه ای، خاتمی، رفسنجانی، کروبی، موسوی دفاع کرده و خواهند کرد و از اولین حامیان ِ منافع ِ آنها میباشند. کروبی و موسوی ستون اصلی ولایت بوده و هستند. باید دقت داشت که ولی فقیه همراه با کروبی و موسوی درک کرده و کاملا متوجه شده اند که مردم ِ دلیر ایران میخواهند یک مسئله تاریخی، یا 32 سال گذشتۀ ولایت را بطور قطعی و برای همیشه پاک کرده و در زباله دان تاریخ بسوزانند. این مسئلۀ تاریخی یک قلب تپنده دارد بنام «سیستم حکومتی» که بر اساس ِ سه اصل، طراحی شده: 1- امامشان خمینی 2 - قانون اساسی اشان 3 - جمهوری اسلامیشان. شعاری که توان و قدرت پاک کردن این «سه اصل» را بطور تاریخی در بطن ِ خود قرار داده است، فقط شعار « مرگ بر اصل ولایت فقیه» میباشد. کروبی- موسوی - خاتمی و دیگران نمیخواهند، حتی خراشی بر این« سه اصل» وارد شود، بنابرین تا امروز شریک و همبازی ولی فقیه هستند. برای دقت بیشتر و مشخص شدن شرایط ، یک مسئله دیگر وجود دارد: دقیقا همزمان با اعلام ِ نتایج ِ اتنخابات، ابتدا مردم آمدند تا شجاعانه به «بهانه» انتخابات ِ تقلبی، حق خود را بگیرند و سپس سر و کله کروبی و موسوی پیدا میشود. تاخیر این دو مزدور برای ورود به صحنه، دقیقا بیانگر ِ تصمیم ِ ولی فقیه بر این بازی میباشد. حتی اگر تاخیر یک ثانیه باشد. در صورتیکه اگر واقعا ایندو مزدور ِ پلید نمیخواستند بر امواج سوار شوند و واقعا به ارادۀ خودشان، پا بمیدان گذاشته بودند باید لحظه ای زودتر از مردم میامدند. سیستم ولایت در چنین زمانبندی کوتاهی، درک کرده بود که اگر موسوی و کروبی وارد گود نشوند، حکومتشان به باد فنا رفته و حتی یک هفته نیز دوام نخواهد آورد، بنابرین آنها را وارد بازی کرده تا باعث افول ِحرکت مردمی شوند. از آنروز تا به امروز ایندو نفر و گروه بزرگشان از قبیل مخملباف، نیک آهنگ کوثر، اکبرگنجی، سازگارا، احمد باطبی، شیرین عبادی، شجریان، جعفر پناهی، گروه مستان، گوگوش، رهنورد و با هماهنگی صدای آمریکا باعث ِ تعادل ِ ولایت شده اند. برای افرادی که سنگ ِ چنین هنرمندانی ( هنرمند که چه عرض کنم!) را به سینه میزنند باید گفت که عمر شریف هنرپیشه مصری در مرکز قاهره، چند دقیقه بعد از مردم، در حالیکه به چشمهای حسنی مبارک خیره شده بود، او را به ترک کشور دعوت کرد. گروه مستان برای گوسفندهای استرالیا میز گرد میگذارد. آفرین. شجریان گفت ترانه اش را برای خس و خاشاک خوانده. آفرین. جعفر پناهی گفت که اگر فیلمبرداری نکند(خودش میگوید کارگردانی) یعنی مرده است. ای بابا. اینا رو باش. عمر شریف توانست حتی برای یکبار، حرف دل ِ مردم مصر را بیان کند.

جنگ بر سر « قدرت » است اما نه بین خامنه ای و کروبی. بحث بر سر قدرتی است که یک سوی آن گروه ِ جنایتکار ِ ولایت قرار دارد و یک سوی دیگرش مردم. بنا بر اصل ِ اینکه « هر جا بتوان جلو ضرر را گرفت بهرحال منفعت است» این گروه به پیش میرود. این افراد تداوم دهندۀ ولایت هستند، کافیست این مزدوران را از معادلۀ بعد از انتخابات خارج کرد و سپس متوجه شد که بدون حضور ِ آنها، ولایت تا بحال هزار بار سقوط کرده بود. آنها بین ولایت و مردم قرار گرفتند. اگر هزار بار موسوی، کروبی و فائزه رفسنجانی دستگیر شوند هیچ اتفاق ناگواری برایشان رخ نخواهد داد زیرا که بوسیله گماشتگان ِ خودشان دستگیر میشوند. بسیجی ها فقط رنگ میپاشند و تخم مرغ به دیوار ِ منزل ِ کروبی میزنند تا دقیقا صحنه را داغ نگه دارند و این حداقل کاریست که انجام میدهند تا ولایت را نگه دارند. چند تا تخم مرغ ، یک کیلو رنگ و یک دیوار. هر وقت آنها دستگیر شدند و بلائی بسرشان بیاورند که به فرزندان ایران زمین میاورند آنموقع شجریان در ایران و گروه مستان در خارج برایشان روضه بخوانند، کاری را که به آن علاقمند هستند و خوب از عهده اش بر میایند. این نیروی تبهکار در حال به اجرا گذاشتن بزرگترین پروژه مخوف مافیائی خودشان هستند. صحنه پرداز برای رنگ پاشیدن، خواننده برای عزا و کارگردان برای تقسیم ِ نقشها نیز دارند.

حیله های ولی فقیه دیگر دردی را دوا نمیکند. امروز هر جوان ِ ایرانی همانند خورشید ِ

« رَ َ َ َ خشششش»، ولایت را میسوزاند.

از سهراب سپهری:

یاد ما باشد فردا، برویم باغ حسن گوجه و قیسی بخریم.

بامید فردائی بهتر.

جمشید آشوغ – 22.02.2011

۱۳۸۹ بهمن ۳۰, شنبه

بحران در کشورهای اسلامی



این مقاله، هیجده ماه پیش با تیتر زیر در چند سایت درج شد که از مسئولین آنها تشکر میکنم. امروز فقط تیتر و چند فعل را جابجا کرده و عینا درج میکنم. در آخر چند خط اضافه شده است.

VOA

&

VOAlla

و مگسی بر پیشانی اوباما

آقای باراک حسین اوباما در حالیکه هر از گاهی مورد آزار و اذیت پشه ای قرار میگرفت، یکی از زیباترین نطق هایش را با ترکیبی قرآنی از دانشگاه قاهره، رو به جهان اسلام انجام داد. اگر خیلی موشکافانه به صحبتهای مصمم و با ارادۀ حسین اوباما گوش فرا دهیم بجز «اسلامی بودن» حرفهایش وچند آیه، هیچ حرف جدیدی نزد. اما وجدانأ باید اقرار کرد که مصمم بود. مصمم بود تا حرفهای قدیمی را که توسط ِ پیشینیانش گفته شده بود را جدید و تازه جلوه دهد. اما اون مگسه مزاحم میشد. تمامی صحبتهای آقای باراک حسین چنین بود:« این کار باید بشود و آن کار نباید شود»، بدون اینکه متوجه شد که کدام کار را باید و کدام کار را نباید انجام داد. چنین صحبتهائی را حتی فردی ساده اندیش که فقط به چند خط روزنامه دسترسی داشته باشد را تا بحال هزاران بار خوانده و شنیده است و به عقل همۀ آدمها میرسد. بنابرین سفر کردن به قاهره برای بیان سخنانی بی محتوا که هزاران بار جویده شده، هیچ لزومی نداشت. کلمات اسلام، هولوکاست، اسرائیل، فلسطین، افغانستان، سیاه، سفید وغیره.... مانند همیشه و بهمان طریق ِ سابق از سوی باراک حسین استفاده شدند. این کلمات باب ِ طبع ِ همه میباشند و برای خوردن و بردن ِ تکه نانی است. خیلی از کارگردانهای فیلم سازی(نه سینما)- آنهائی که ذره ای خلاقیت هنری و معنوی ندارند- از قِبال سناریوها ئی که با همین کلمات و محتویات آذین داده شده اند جایزه هائی بدست ِ بی هنرشان رسیده است و به ثروت مادی کلانی نیز رسیده اند و در آینده نیز همین سناریوها جوائز بی شماری را نیز برای کارگردانان و فیلم سازان به ارمغان خواهند برد. کافی است به جشنواره ها در سراسر جهان چشم انداخت. مصمم بودن آقای اوباما در سفر ِ طول و دراز به مصر را تنها فقط در یک قسمت از سخنان وی باید به ذهن داشت و بر آن تامل کرد، بخشی که «اسلامی بودن» حرفهای وی را در بر میگرفت. یک عمر را با مسلمانی سپری کردیم اما با تمامی ساعتهای سپری شده تا بحال یک مسلمان مانند آقای اوباما دیده نشده است. خدائیش، طفلک خیلی دلسوزی میکرد. دل ِ آدم برایش میسوزد بدلیل اینکه سیاستمداران، او را نیز سر ِ کار گذاشتند. طفلکی!! چقدر بد!!آخی!! نه؟؟ اما یک سئوال پیش می آید، مگر برای گشودن درهای آمریکا بر روی جهان ِ اسلام و یا برعکس حتما بفردی با نام «حسین» احتیاج بود؟ اصلا از چه موقع «اسم ورسم - نام ونشان» در سیاست اینقدر مهم شده است؟ یا اینکه باید پرسید، شاید در مدیریت جهانی، موضوعی بس مهم، در حال تغییر و تحول است؟ آیا روند جدیدی که با گلوبالیزاتزیون در دنیا شکل گرفته بود در «قاهره» ملموس تر شد؟ اما لمس ِ محتوی ِ این جریان، بسادگی صورت نمیگیرد. کافی است تمامی خبرها و تحلیل ها پیرامون ِ سفر ِ این «فرشتۀ نجات» را بار دیگر مرور کرد. برای درک آن، باید سیاستِ ده سال گذشته درمنطقه را با میکروسکوپی جدید دید. از شکل گرفتن ِ بستر ِ جدید ِ سیاست ِ جهانی تا روز سخنرانی « حسین » در قاهره هیچکسی خبردار نبود، که چه موضوع ِ جدیدی در حال رخ دادن است؟ آیا امروز که نجف و کربلا را در دست دارند، دوباره از کیسۀ مردم ِ مسلمان برای روند جدید جهانی پرداخته شود؟ مهم این است به سیاستمداران کشورهای متفق یاد آوری شود که مسلمانان فقط «یک نفر» به اسم ِ امام دوازدهم را در باور ِ مذهبی شان قبول دارند و احمدی نژاد ِ قاتل تمامی سوء استفاده ها را از او انجام داده است وجائی برای یک «امام دیگر» باقی نگذاشته است.

از دیر باز، کشورگشائی رسم بوده وتاریخ ِ بشریت شهادت داده است که چنین اعمال زشت و خشونت بار فقط برای از بین بردن هستی و جان انسانهای بی پناه و بی دفاع میباشد. اما شاید سیاست در «کشور گشائی» فرق کرده باشد؟ که مهمترین « حرف» ظاهر شده در قاهره میباشد. از زمانی که« آدم» بشکل میمون بوده و یا بر عکس، کشور گشائی، رسم ِ روزگار بوده است. توجه به تاریخ، چنین رسم ِ زشت ِ کشور گشائی را به انسان یادآوری میکند. پادشاهان و سربازان با اسب و قاطر بعد از ماهها سفر از یک سر ِ دنیا به سر ِ دیگر ِ دنیا میرفتند، خسته و کوفته، شکست میخوردند و دست از پا درازتر بمنزل بر میگشتند. از مطالعۀ تاریخ یک موضوع ِ دیگر انسان را تحت شعاع قرار میدهد، حضور شعرائی در کاروانها که در چنان مسافتهای طولانی و طاقت فرسا سوار بر قاطر به مداحی پادشاهان می پرداختند. اما امروز که اسبها جای خود را به «هواپیمان» داده اند و سفرهای چند ماهه، « یک روزه » شده اند باید از خود پرسید آیا « ذات » و تفکر ِ کشور گشائی از بین رفته است؟ یا اینکه بدلیل سریعتر شدن همۀ موضوعات و ارتباطات زندگی، « کشور گشائی» نیز باید زیادتر و سریعتر صورت گیرد؟ تا قال ِ قضیه زودتر کنده شود؟ موضوع قابل توجۀ دیگر، نگرانی و افسوس تفسیر گران تلویزیون صدای آمریکا « وولله » میباشد، که چرا زمان ِ «سفرهای» کشور گشائی اینقدر کوتاه شده و سهم ِ آنها برای مداحی و چاپلوسی حیف ومیل خواهد شد. افسوس . بهرحال آنها میتوانند یک هفته کامل در برنامه « روی خط » مداحی را از دست ندهند. مداحان چه بر قاطر سوار شوند و چه در پشت دوربین باشند هیچگاه «معنی حرفهایشان» ارزش نداشته است. چنین مداحانی باید فقط می نوشتند، که نوشتند اما معلوم نیست چه چیزی را، و باید میگفتند، که گفتند اما معلوم نیست چه چیزی را. مداحان ِ وولله تا چند روز پیش از آقای بوش بعنوان«رئیس جمهور» که نظراتی با 360 درجه اختلاف با اوباما داشت به مداحی نشسته بودند، و امروز هم از اوباما بعنوان « رئیس جمهور» به مداحی می نشینند . دیروز آقای بوش می گفت جنگ « آری»، وولله میگفت به به و چه چه، امروز اوباما می گوید جنگ« نه»، باز هم وولله می گوید به به و چه چه. بهرحال مسئولان ِ وولله صدای رسای ولی فقیه باید لااقل برای یکبار هم که شده به سخنان رئیس جمهورها، و مهمانانشان( شیرین عبادی) گوش فرا داده و بدقت مطالعه کنند، تا به «کاه دان» نزنند. اما اگر سیاستمداران جدید دنیا به یکباره از خواب بیدار شده بودند و حرفهای بسیار زیبای اوباما را بر زبانش گذاشته بودند، میشد بر صداقت ِ کلمات ِ اوباما صحه گذاشت. اما از آنجائیکه سیاستمداران ِ واقعی هیچگاه بخواب نمی روند( فقط کروبی قاتل بخواب میرود تا رای او را بدزدند بدلیل اینکه از سیاست اطلاع چندانی ندارد اما در قتل انسان حرفه ایست) نمیتوان قبول کرد که حرفهای بسیار زیبای اوباما در قاهره صحت داشته باشند.

بعد از یکی شدن اقتصاد ِ جهان و تصاحب عراق، بخصوص بخاطر داشتن شهرهای سمبلیک اسلام نجف و کربلا باید بپذیریم که نیروهای متفق، نه وقت دارند، و نه حوصله که به کشور گشائی، یه دونه، یه دونۀ ایالتها مانند زمان چنگیز خان بپردازند. آنها کاملاٌ درک کرده اند که میتوانند خیز بردارند و از قلۀ کوهی به قلۀ دیگر بپرند و براحتی « مذهب گشائی» را جایگزین «کشور گشائی» کنند. در روند ِ جدید ِ « ربودن ِ مذهب»: اسلام +کربلا + نجف ، ترکیبی میسازند بس مهمتر از نفت ( در این مقطع زمانی) +برکناری صدام حسین + دموکراسی برای عراق. آنها دستهای پر طمع، دهان بدون لولا و شکمهای گشاد خود را یکباره باز کرده اند تا یک میلیارد و نیم آدم ِ مسلمان را با هم و یک جا، به یکباره بدزدند و ببلعند. در چنین سیاست ِ جدیدی همراه با تجربه های بدست آمده اشان در عراق، کسانی که کمتر باید نگرانی داشته باشند « مردم» هستند هر چند با بسیاری تلفات مواجه خواهند شد، اما بیشتر نگرانی ها متوجه حکومت داران میباشد که سر نوشتی همچون « صدام حسین» در انتظارشان نشسته است. سیاستمداران متفق القول جهانی از سه وسیله - هواپیماها، ناوها و سربازان جنگ افروز - و از سه کلمۀ - دموکراسی ، مردم و صلح- بعنوان ابزار ِ کار استفاده میکنند و کاملا درک کرده اند برای رسیدن به اهدافشان، این کلمات از کارائی بیشتری نسبت به سه ابزار ِ جنگی بر خوردار میباشند. ترکیب ِ ابزار جنگی با این سه کلمه، نسخه ای میشود با صد در صد کارآئی . اما اگر عمق ِ حرفهای « حسین اوباما » در قاهره به «مذهب گشائی » راه نیابد، جهان باید در انتظارِ عمل ِ او باشد و نه حرفها او. سپس می توانیم به« امامی» جدید اعتقاد بیاوریم و خود را با وی به بست نشانیم، یه امام کمتر، یه امام زیادتر، دردسر بیشتری برای کسی فراهم نمیکند. اما اگر این امام ِ فرستاده شده واقعی باشد فقط با پرهیز کردن از دیپلماسی مماشات باید به بازماندگان ِ امام ِ لعنتی خمینی درس خوبی دهد، فقط بدین طریق میتوان به صداقتش پی برد. اگر چنین شود میتوان برای او چنین دعا کرد:

یا حسین ( باراک اوباما)!! با هواپیمان به «کربلا» نرو – مخصوصا در عاشورا- چونکه شاید قرعۀ شربت ِ شهادت ِ مجانی به اسم شما در آید.

بعدش فاتحه خوانی مجریان وولله شروع میشود، هر چند که برنامه های آنها همین امروز هم فرق چندانی با فاتحه خوانی ندارند.

جمشید آشوغ 12.06.2009

اضافه شده:

موضوعی که باعث تعجب میشود این است که رهبران رانده شده از کشورهای اسلامی، در سی سال حکومتشان هیچگاه سکته نکرده بودند اما به یکباره همگی دسته جمعی سکته خوردند.

جمشید آشوغ 19.02. 2011

۱۳۸۹ بهمن ۲۵, دوشنبه

نانو کلمه


«نانو» کلمه

میکرو « 0.000001 یا یک میلیونم»، واحدیست برای اندازه گیری مانند «میکرو»سکوپ. نانو « 0.000000001 یا یک میلیاردم » نیز واحدیست برای ذرات ِ کوچکتر از «میکرو» که در«نانوتکنولوژی» مورد استفاده قرار میگیرد. امروزه در ساختن پوشاک نیز از نانوتکنولوژی استفاده میکنند، با چنین لباسی میتوان در استخر شنا کرد و بلافاصله به ضیافتی رفت، بدلیل اینکه لباس خیس و چروک نمیشود یعنی اگر ریزترین ذرات شناسائی شوند میتوان از آسیبها در امان بود. در فارسی مثالی وجود دارد که میگوید اگر خشت اول اشتباه کار گذاری شود تا ثریا دیوار هم کج خواهد شد. خشت اول یعنی ریزترین کلمه یا تفکر. درعلم پزشکی و رشته های مربوطه نیز، از «نانو» در«بیو اینفورماتیک» استفاده میشود تا بتوان فهمید که «مغز» چگونه «فکر» را تولید میکند که مورد بحث در این مقاله نیست. بخشی که مورد نظر میباشد ربط دادن ِ «نانو» به رشد ِ فکری روشنفکر ِ ایرانی است تا پی برد که از «مغز ِ» آنها تا تولید ِ «تفکر» چه مسیری طی میشود و در کدام نقطه از این مسیر به خطا میروند و راه را گم میکنند بدون اینکه متوجه شوند، اما در روشنفکر غربی چنین صورت نمیگیرد و به هدف میرسند و بهمین دلیل نیز بعد از دیگ ِ پلوپز، تفکر را نیز«تولید» میکنند و روشنفکر ایرانی باید فقط تقلید و استفاده کند. تقلید کننده نیز هیچگاه پیروز نمیشود. مو شکافی در این مورد، از اساسی ترین و مبرم ترین راه برای پیشرفت و پیشبرد تفکر در ایران است. نشناختن نقطه گمشده در چنین مسیری باعث شده که روشنفکر ِ ایرانی در ضعفی عمیق فرو رود و فقط به ترجمۀ آثار ِ غرب بپردازد بدون درک آنها و از خودش نیز هیچ نداشته باشد. اما اگر انسان واقعا بخواهد جریانی را، که از «مغز» به تولید ِ «فکر» میانجامد، کشف کند مطمئنا به واحد ِ اندازه گیری کوچکتر از «نانو» احتیاج خواهد داشت. چرا همیشه در ایران، حرف اول را مبارزین میزنند؟ چرا اگر بدون مکث و سریع بخواهیم اسم ِ یک روشنفکر که «وزن ِ تفکر» داشته باشد را بزبان بیاوریم باید بیندیشیم و فکر کنیم و به یاد نخواهیم آورد؟ اما اسامی مبارزین را میتوان، بدون لحظه ای تعمق، ردیف کرد؟ چرا در غرب مسئله دقیقا برعکس است؟ و فقط اسامی روشنفکر و فیلسوف بچشم میخورد و برای یافتن مبارز باید کمی تعمق کرد؟ اگر دقت شود در یکصدو پنجاه سال اخیر که مهمترین تغییرات فکری در غرب رخ داده است همیشه درکنار ِ متفکران با ارزش، مبارزین نیز قرار داشته اند، اما هیچگاه مبارزین بدون حضور ِ متفکرین وجود نداشته اند در حالیکه در ایران دقیقا بر عکس بوده است. مسلما مبارزین انسانهای متفکری هستند اما فکر آنها برای ایجاد ِ تفکر ِ مبارزاتیست ولی متفکرین، فکرشان برای ایجاد ِ تفکر و گسترش در جامعه میباشد. چه ضعفی و اینکه این ضعف در کجا نهفته شده است؟ بنابرین برای درک از چنین ضعفی، باید از «نانو کلمه» کمک گرفت که برای اولین بار در ادبیات بعنوان یک «هویت ِ مشخص» در این نوشته مورد استفاده قرار میگیرد. قبلا عده ای از «نانو کلمه» در ادبیات و یا در تشخیص ِ حالتها استفاده کرده اند اما نه با شکل و هویتی مشخص و بیشتر از یک نوع روانشناسی مورد استفاده قرار گرفته شده است. از آنجائیکه برای اولین بار مورد استفاده قرار میگیرد مطمئنا ایرادهای فراوانی دارد که امید است به مرور زمان حل شوند. بنظر میاید در روشنفکر، نقطه گمشده که در حد ِ فاصل ِ بین «مغز» و «تفکر» قرار دارد باید «احساس» باشد که نقش مهمی را ایفا میکند. تمرکز بر روی «احساس»، مورد ِ نظر این مقاله میباشد. باید مسئلۀ دیگری را نیز تفکیک کرد که «طبع» با «احساس» فرقی بنیادی و اساسی دارد، بلافرض فردی میتواند طبع ِ شاعری بسیار خوبی داشته باشد با شعرهای عالی همانند احمد شاملو، ولی فرد دیگری میتواند فقط احساس ِ شاعری داشته باشد همانند برتولت برشت و سهراب سپهری هر چند که شاعر نباشند. بنابرین برای شناخت ِ آثار ِ هنرمند، باید احساس را در نظر داشت و نه طبع را. مطمئنا «داشتن ِ طبع»، احتیاج به قدرت ِخواندن و نوشتن دارد حتی اگر فرد ِ مزبور شعور نداشته باشد، اما «احساس» دقیقا برعکس است هیچ احتیاجی به خواندن و نوشتن ندارد و بر اساس شعور و درک، قابل اجراست. کافیست به تمامی وب سایتها و بلوگها رجوع شود و مشاهده کرد که همگی فقط از طبع ِ بالا و قدرت نوشتن بسیار خوبی برخوردار هستند. از فرمول ِ «مغز- احساس- تفکر» باید پاشنه آشیل و ضعف در جامعه تفکر را پیدا کرد. این مقاله بر روی« احساس» انگشت گذاشته که مابین «مغز» و« تفکر» قرار دارد. بر همین اساس اگر خطوط فکری در ایران را به دو دستۀ بزرگ «مبارزین» و «متفکرین» تقسیم کرد میتوان پی برد بدلیل اینکه مبارزین دقیقا بدنبال احساس ِ خود میروند از اهمیت بیشتری برخوردار میشوند وموفقترند، اما روشنفکر از جائیکه به احساس ِ خودش جوابگو نیست، مجنون وار به پیش میرود زیرا که احساس خودش را باور ندارد و همیشه آنرا یک «چرخ ِ کربلائی» میدهد تا خیالش راحت شود.

نانو کلمه - قسمت دوم

در مبارز فرمول ِ«مغز-احساس-تفکر» دقیقا به اجرا گذاشته میشود اما در روشنفکر یک جابجائی بوجود میاید و به فرمول ِ «مغز-کربلا-تفکر» تبدیل میشود. همین فاصلۀ ایجاد شده توسط «کربلا» باعث ِ شکست او شده است. البته منظور از کربلا، موقعیت ِ دقیق ِ جغرافیائش در عراق نیست، میتواند لنین در روسیه، مائو در چین، هوشی مین در ویتنام و ..و.. باشد، اما برای راحت شدن ِ این مقاله از کربلا استفاده میشود که قابل لمس تر نیز میباشد. بنابرین هر روشنفکری طبق ِ بینش ِ خویش کربلائی دارد و آنرا جایگزین احساس ِ خود میکند. همیشه ضعف و فلج ِ فکری در جامعۀ روشنفکر ِ را، حضور ِ دیکتاتورها عنوان میکردند، چنین منطقی در وسعت ِ جغرافیائی ِ بزرگ قابل قبول میباشد یعنی اینکه حضور ِ دیکتاتور، ترویج ِ تفکر در جامعه را اجازه نمیدهد و تفکر نمیتواند راهی برای نفوذ در جامعه بیابد که حرفیست بسیار به حق. ولی بهترین تفکرات در غرب در زمان ِ دیکتاتورها صورت گرفته است. بحث بر سر این است چرا نوشته های شاملو، شریعتی، صادق هدایت، بازرگان و.... وزنی نداشتند بجز وزن کتاب؟ آنها که دیکتاتور زده نبودند و حتی بعضی ها بورس تحصیلی نیز از دیکتاتور میگرفتند. دقیقا بحث بر سر ِ افرادیست که دیوار ِ دیکتاتوری را عبور کرده و به آنطرف دیوار رسیده بودند اما هیچی برای گفتن و نوشتن نداشتند. وب سایتها و قلم بدستان ِ امروز تقریبا 32 سال بدور از دیکتاتور در کشورهای آزاد زندگی میکنند، پس چرا آنها نمیتوانند تفکر تولید کنند؟ چه عاملی باعث ِ چنین فقر ِ فرهنگی شده است؟ باید فقط « احساس» را که به زمان ِ«حال» بستگی دارد زندگی کرد و نه «تفکر» را، که در «آینده» بسراغ ما خواهد آمد. چگونه احساس ِ روشنفکر « گردش ِ توریستی کربلائی» را انجام میدهد؟ نمونه بارز در این نوع بینش صادق هدایت، احمد شاملو، علی شریعتی، مهندس بازرگان و......میباشند که همیشه احساسات ِ خودشان را به یک سفر ِ کربلائی میبردند و سپس وارد جامعه میکردند. بنابرین وقتیکه احساس ِ روشنفکر از او جدا میشود و به کربلایش برود تا تصفیه شود، دیگر حقانیت ندارد و بدلیل نداشتن حقانیت، شکست میخورد. فردوسی مبارزی بود شاعر، که احساسات ِ خودش را بدون واسطه ای به تفکر تبدیل میکرد، کافیست به اسامی استفاده شده در سروده هایش نظری افکند مانند رخش، رستم، گرز، دیو و .... با سروده ها ئی لبریز از نشات و طراوت که انسانها را، لااقل در حیطۀ زندگی شخصی، به یک مبارز تبدیل میکنند بدون اینکه به «امامی» التماس کرده باشد اما شاملو با پریا، قناریها و شقایق ها بلائی بر سر خواننده میاورد که بعد از خواندن شعرش به اولین پاسگاه پلیس رجوع و خود را معرفی کند. شریعتی احساسش در مورد ِ زن را مستقیما به فکر تولید نمیکرد بلکه باید به پیشگاه فاطمه فاطمه میرفت و آنرا یک «تصفیۀ فاطمه ای» میداد و سپس برای تحقیر ِ زن بطور ِعام و زن ِ ایرانی بطور خاص وارد جامعه میکرد تا راه اسلامی شدن جامعه و یا فاطمه کردن تمامی زنان را بپیماید، در غیر اینصورت چرا کوچـۀ پیامبر را اینقدر زاغ میزده تا ببیند وقتیکه پیامبر از سفر بر میگشت چگونه فاطمه را در آغوش گرم خودش میگرفت؟ آیا هیچ پدری چنین کاری را نمیکرده و یا نمیکند؟ و یا شریعتی موضوعی برای گفتن نداشته و به پیامبر، حسین و کربلا پیله میکرده؟ با تمام احترامی که مردم به خاندان پیامبر دارند باید گفت که عمل ِ روشنفکر نباید فاطمه کردن جامعه زنان ایرانی باشد. چرا صادق هدایت بدلیل خودکشی بعضی از روشنفکران غرب، همانند چزاره پاوزه ایتالیائی که پنج ماه قبل از او خودکشی کرد، دست بخودکشی بزند؟ چرا زمینۀ تفکر در ایران آنقدر باید بی هویت باشد که حتی خودکشی غربیها نیز مد بشود؟ و چرا با آنهمه مد در پاریس از قبیل حقوق انسان، شامپاین، عطر، لباس و غیره، هدایت خودکشی و شریعتی کربلا را انتخاب کردند هر چند که هر دوعمل در بینش آنها یک معنا را میداد: مد ِ روشنفکری. امروز هم مد سکولاریزم راه افتاده و همه باید مانند میمونهای داروین شوند. تفکر که مد ندارد. اما جالبترین مثال برای شادروان مهندس مهدی بازرگان است. او تقریبا هم سن با مهندس «انزو فراری» ایتالیائی، خالق ِ اتوموبیل فراری است. مهندس ِ ایتالیائی بدنبال احساس خود رفته و اتوموبیل فراری را به جهان عرضه میکند، مهندس ایرانی چونکه شنیده بود قرآن دینامیزم و مکانیزم دارد بدنبال مکانیزم قرآن، راه افتاد تا از مکانیزم مهندسی اش بتواند به مکانیزم قرآن برسد. چنین بینشی نتیجۀ فقر ِ تفکر است. هر چند که سپس به پست نخست وزیر رسید اما متوجه شد که تا «احساس» بیان نشود و به «تفکر» تبدیل نگردد هیچکاری را نمیتوان پیش برد حتی با چنان پستی و مکانیزم قرآنش. انسان با فردوسی راه مبارزه، با شاملو راه بیحالی و با شریعتی راه دروغ را یاد میگیرد. «نانو کلمه» نسبت به روانشناسی از اهمیت بیشتری برخوردار است، زیرا با روانشاسی میتوان به گذشته پی برد اما در نانو کلمه هم گذشته و هم آینده را میتوان تا حدودی در زیر نظر داشت. دقیقا بدلیل شناخت از نانو کلمه، وقتی باراک اوباما به مصر سفر کرده بود، تغییرات امروز این کشور را تحت عنوان: «مگسی بر پیشانی اوباما » نوشتم. با نانو کلمه میتوان وارد روانشناسی شد اما با روانشناسی نمیتوان وارد نانو کلمه شد. با نانو کلمه میتوان وارد تاریخ شد و دقیقا درک کرد که تاریخ یعنی چه.

نانو کلمه - قسمت سوم

بجز وب سایت سازمانهای سیاسی که باید خط مشخصی را دنبال کنند، امروز نیز مُد بی هویتی در تمامی «وب سایتهای» ایرانی هویداست و اگر نظری به آنها انداخت همگی در مورد آدمکشی ولی فقیه مینویسند. در رمانسی نوشته شده بود:« که مادر بزرگها نباید در قصه های شبانۀ قبل از خواب، در مورد اینکه اژدها آدم میخورد، برای کودکان بگویند زیرا آنها کاملا بر این امر واقف هستند، مادران باید یاد بدهند به چه طریقی میشود اژدها را از بین برد، در وب سایتها همگی مینویسند که ولی فقیه آدمخوار است.

با نانو کلمه میتوان به پروسۀ بزرگ ِ«قدرت- اقتصاد» ضد ِ مردمی که سال گذشتۀ در ایران بوقوع پیوست وارد شد و فهمید چرا مشخصا در مواقعی که لشکر ِ سرکوبگر ِ ولی فقیه در مقابل مردم صف آرائی کرده و به آدمکشی مشغول بود کاریکاتوریستهائی همچون نیک آهنگ کوثر، که باید خشم مردمی را بیان میکردند بر خشم و ارادۀ مردم ِ به ستوه آمده آب ِ سرد میریختند و در خارج از کشورهمراه با اکبر گنجی، احمد باطبی، گروه مستان، تلویزیون صدای آمریکا، گوگوش، نوریزاده، سازگارا، شیرین عبادی، محسن مخملباف پروژۀ دفاع از ولایت فقیه، با شعار « ممنوع کردن خشونت» را به پبش بردند تا موسوی، کروبی، خاتمی بتوانند پروژه سیاسی را به پیش ببرند و رهنورد، شجریان، جعفر پناهی نیز هر کدام بنوبه خود وارد گود شوند و صحنه را بخود اختصاص دهند. تمامی این افراد با دو کلمه که رمز شناسائی بود پیش میرفتند، موسوی و کروبی که راس سیاست آنها بودند به حفظ « امام» پرداختند و بقیه افراد همگی برای «خشونت» نکردن تبلیغ میکردند در حالیکه فقط نیروهای سرکوبگر ولی فقیه به خشونت میپرداخت. افراد نامبرده شده زانو نمیزنند آنها بسیار مزدورترند زیرا که مانند سوسمار همیشه خزیده راه میروند و در باتلاقی از تفاله غوطه ور هستند تا مردم را در آرواره های ولی فقیه بیندازند. رژیم با تمامی ترفندهایش سقوط نکرد اما ولی فقیه با شکستی بسیار بزرگ محو شد و زمینه را برای سقوط ِ محتوم حکومت فراهم کرد و کارتهای مزدوران نامبرده را نیز سوزاند.

نانو کلمه یعنی لحظۀ احساس ِ خالص و بلافاصله بیان ِ آن، بدون هیچ فاصله ای. استفاده از چنین احساسی بعنوان کلمه، یعنی ابتداترین قسمت از شکفتن ِ کلمه که راه بسوی تفکر میبرد.

برای درک ِ بیشتر از اینکه روشنفکر ِ ایرانی به احساس خودش اهمیت نمیدهد و اینکه متوجه شد که تعدادشان تا چه حد زیاد است و مردم را طوری احاطه کرده اند تا اجازه رشد پیدا نکنند نا گزیر باید سری به کتاب «شعر زمان ما - شماره 3 »، از شادروان استاد محمد حقوقی زد که در مورد آثار سهراب سپهری میباشد. در این کتاب هفده نقد از شخصیتهای برجستۀ ادبی بر آثار سپهری آمده است اما هیچکدام نقدی مشخص ننوشته است و همگی در شک و تردید نسبت به سپهری پیش رفته اند. از آنجائیکه سپهری واقعیتی کتمان ناپذیر بود، این افراد صفحاتی را نوشتند ولی بدون اینکه موضوعی را مشخص کنند. معمولا در نوشتن ِ نقد باید موضوعی روشن شود در غیر اینصورت نوشتن ِ نقد لزومی ندارد. در نقد ِ منتقدین مشخص است که همگی «احساس» میکردند که سپهری شاعر نیست، اما هیچکدام شهامت ِ نوشتن ِ چنین احساسی را نداشته اند، هر چند که سپهری نیز خودش بطور دقیق و مشخص گفته بود که:« اهل کاشانم و پیشه ام نقاشیست». متاسفانه منتقدین از بیان ِ احساسشان پرهیز کرده و حتی از گفتۀ سپهری نیز چشم پوشیدند تا اینکه ثابت کنند سپهری شاعر است و حدود پنجاه صفحه را با شک و تردید در مورد شاعر بودنش مینویسند. کافی بود فقط یک نفر از منتقدین به احساس خودش پاسخ میداد و با شهامت فریاد میزد:« اصلا سپهری شاعر نیست و نمیدانم چیست و کیست». اگر فقط یک نفر چنین میکرد، «دو» مسئله کاملا روشن میشد: اول اینکه بدنبال سپهری میرفتند تا پیدایش کنند و دوم اینکه لااقل فردی پیدا شده بود که جوابگوی احساس خود میشد و همین مسئله در ساختار ِ تفکر ِ ایران میتوانست بسیار حائز اهمیت باشد و در نتیجۀ چنین شهامتی، « احساس» رشد میکرد و اما افسوس که نشد. اصلا سهراب سپهری کیست؟ باید به جرات گفت که او بطور خالصانه معرفی کنندۀ «نانو کلمه» بوده یعنی ریزترین و ابتدائی ترین درک از« احساس» تا به کلمه تبدیل شود و سپس جامۀ «تفکر» را به تن کند. او نمیتواند شاعر باشد او نقاشیست با دید ِ بزرگ ِ فلسفی از «نانو کلمه»، از رشد ِجریان ِ احساس تا ماده ای به اسم کلمه. فقط یک نقاش میتواند درک کند که:« فقط سایه ها میدانند که چه تابستان گرمیست». فقط یک نقاش میتواند پی ببرد که چگونه «یک الاغ یونجه را میفهمید» و یا« آفتابی یکدست باشد»، او وقتی نقاشی میکرده است به درک ِ کلمات و احساس ِ کلمات پی برده بود و فلسفۀ تفکر را بطریق زیر بیان میکرد:

- جنگ پیشانی با سردی مُهر

- جنگ یک روزنه با خواهش نور

- چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید

- واژه را باید شست

- گاه تنهائی، صورتش را به پس پنجره می چسبانید.

- روح من گاهی از شوق سرفه اش میگیرد

- یاد من باشد فردا، بروم باغ حسن گوجه و قیسی بخرم

- بهتر است بر خیزم رنگ بردارم روی تنهائی خود نقشۀ مرغی بکشم.

خطوط ِ بالا از دریای بی انتهای فلسفۀ سپهری میگوید، او از بی انتهای رنگ در نقاشی شروع میکرد و به بی انتهای «فلسفۀ کلمه» ختم میکرد بدون اینکه شعری بگوید. وقتی او میگوید: «چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید» مشخصا روی سخنش با شریعتی، شاملو، هدایت و دیگران است و نه با مردم عادی. او دقیقا ضعف ِ جامعه را پیدا کرده بود و مشخصا بر روی روشنفکران انگشت گذاشته بود. یکبار ِ دیگر سپهری فیلسوف و متفکر را بخوانیم : « یاد من باشد فردا، بروم باغ حسن گوجه و قیسی بخرم». چنین جمله ای که اصلا شعر نیست، این تفکریست کُند با مکثی فراوان. یعنی اگر این خط را همزمان با شعر ِ پریا از شاملو خوانده شود، شعر ِ پریا خیلی سریع تمام و گم میشود اما همین خط از سپهری در ادامه ای کُند، وسعت پیدا میکند و در حالی که جریان دارد مکث میکند، همانند فیلم های «سرجئو لئونه» کارگردان و فیلسوف ِ فقید ایتالیائی( روز و روزگار در غرب).

نانو کلمه - قسمت چهارم

با شناخت از کمبود ِ«احساس» در روشنفکر میتوان در فرمول ِ« مغز- احساس- تفکر» سفارشی از فدریکو فلینی کارگردان فقید ایتالیائی را نیز گنجاند، او بالاتر از تفکر، «تصور» را قرار میدهد. بقول او «تصور» در مداری بسیار بالاتر از «تفکر» قرار دارد. در نتیجه فرمول ِ بالا چنین میشود:« مغز- احساس- تفکر- تصور». نه اینکه تا قبل از فلینی «تصور» وجود نداشته است، اما او توانست آنرا صاحب ِ هویت کند تا مشخص تر شود. هویت دادن و مشخص کردن، زیباترین ابزار ِ تفکر ِ انسان برای یافتن ِ راه حل میباشد. او راست میگفته است که «تصور» بالاتر از «تفکر» قرار دارد: تصور ِ بهشت، تصور ِ جهنم، تصور ِ خدا، تصور ِ بی خدائی، تصور ِ بابانوئل و غیره. مشخصا تصور ِ چنین ِ مسائلی بسیار بالاتر از تفکر میباشند زیرا که تمامی افکار ِ انسان را بخودشان مشغول کرده اند. فلینی توانست، بینش ِ انسان را یک قدم جابجا بکند و آنرا در مسیر ِ «تصور» که مرحله ای بالاتر از «تفکر» میباشد قرار دهد. در این مقطع باید سپهری را نیز بمیان آورد که توانسته بود بر «تصور»، لباسی بپوشاند مانند: «بهتر است بر خیزم رنگ بردارم روی تنهائی خود نقشۀ مرغی بکشم». که حتما بعدش بتواند به پرواز درآید: تصور ِ پرواز.

افرادی که به تفکرات فلینی آشنائی سطحی دارند فکر میکنند که فلینی از «احساس» سینما میساخت در حالیکه او از «تصور» میساخت، موضوعی بغایت دشوار. در فرمول ِ«مغز-احساس- تفکر»: احساس، مغز را در بر میگیرد و نه تفکر را، زیرا که باید تفکر را تولید کند، اما تفکر هم احساس و هم مغز را در بر میگیرد ولی تصور، بدلیل اینکه در مداری بسیار بالاتر قرار دارد تمامی آنها را در خود جای میدهد.

فلینی خودش را چنین تعریف میکند:« من دروغگو هستم». او راست میگفته زیرا که او از «تصور» فیلم میساخت در حالیکه «تصور» واقعیت ندارد، وجود ندارد، او توانست لباسی بر تن ِ «تصور» بپوشاند. بقول خودش موضوعی که وجود نداشته باشد یک دروغ است. بنظر او خدا دروغ است اما او بحث را همینجا نمیبندد، زیرا که بی خدائی را نیز دروغ مینامد. پس بقول معروف: روز از نو، روزی از نو . آیا از این نقطه میتوان به جمله معرف شکسپیر:«بودن یا نبودن» رسید؟

بنابرین «تصور ِ» انسان بحدی بزرگ است که هزاران بار کهکشان را در خود جای میدهد و قدرتی دارد که بهشت و جهنم را بسازد و از دوباره «تصوری» جدید عرضه کند و آنها را از بین ببرد ولی هنوز جا دارد که به امام زمان برسد، بعد خدا را از بین ببرد و باز هم هنوز جا دارد تا همه را دوباره و سه باره بسازد و از بین ببرد. تصور تا بی نهایت ِ اعتقاد داشتن پیش میرود. تصور تا بی نهایت ِ اعتقاد نداشتن پیش میرود. این میشود فلینی: یعنی تصور. میشود سپهری: یعنی تصور. فلینی کارگردان نیست همچنانکه سپهری شاعر نبود آنها خالق ِ «تصور» هستند.

بنابرین افرادی که در ایران طبع نوشتن دارند و تا به امروز بعنوان روشنفکر و یا متفکر معرفی میشدند بیشتر به کلاهبردار نزدیک هستند و تمام خسارت را نیز از جیب و جان ِ مردم میپرداختند. وقتیکه استیفن هاوکینگ تئوری نبودن خدا را میدهد کاملا حق دارد و بسیار زیبا و ظریف است زیرا که او برای شاگردانش و برای جهان بدنبال فرمولی در کهکشان میگردد تا علم ِ فیزیک را متوقف نسازد و بتواند به تصورات بی انتهای خویش جامه ای بپوشاند، همانگونه که داروین برای بشریت موتوری را روشن کرد، اما این مسائل چه ربطی به مقاله نویسان ِ ایرانی در وب سایتها و جشن آنها دارد؟ سپهری در مورد چنین افراد بی حواس مینویسد:« پس نماز مادر را نشکنیم» . اعتقاد ِ به خدا (برای کسانی که به او اعتقاد دارند) فرقی فاحش با وجود خدا در کهکشانها دارد، دقیقا مانند اعتقاد داشتن به بابانوئل و یا وجود آن. هاوکینگ میگوید در کهکشان خدا را نیافته است اتفاقا کسانیکه به خدا اعتقاد دارند زودتر از هاوکینگ به این نتیجه رسیده بودند که خدا را نمیتوان در کهکشان یافت. خوشبختانه هاوکینگ میداند چکار میکند ولی قلم بدست ایرانی نمیداند چه مینویسد.

مثالهای آورده شده از کتاب ِ شعر ِ زمان و نظرات ِ هاوکینگ، فقط برای شناخت ِ قلم بدستان است که بدون اینکه خالق باشند هر چه را خواندند(مانند تئوری هاوکینگ) قبول دارند و یا اینکه به احساس ِ خودشان باور ندارند مانند نقد نویسان بر سهراب سپهری.

اولین قدم برای رشد ِ روشنفکران، اعتقاد داشتن به احساس است، وقتی ستون چنین احساسی استوار شود، رشد ِ تفکر سهل و شفاف میشود و در این مسیر باید تنبلی و آماده خوری را کنار گذاشته و تقلید از دیگران را رها کنند.

جامعه یعنی جمع ِ افراد، پس باید یقین داشت که جامعه نیز فرمول ِ«مغز- احساس- تفکر - تصور » را نیز در ذات ِ خود حمل میکند، باید توانست نبض ِ« نانو » در جامعه را بدست آورد. از آنجائیکه روشنفکر، احساس ِ خود را نمیتواند بیان کند، چگونه درک و تشخیص از احساس ِ جامعه را میتواند داشته باشد؟ اما جامعه (مردم) صداقت دارد و احساسات خودش را دقیقا و مشخصا بیان میکند بدون اینکه به آن «چرخش ِ کربلائی» دهد.

احساس ملت ایران چیست؟ کافیست، دماغ را کمی بسمت ایران چرخاند تا احساس ِ ملت به مشام برسد. احساس مردم ایران همانطور که از 32 سال به مشام میرسد و در سال گذشته به نهایت رسید چنین است: «مرگ بر اصل ولایت فقیه». در چنین احساسی هیچ شکی وجود ندارد. بنابرین میتوان فرمول را چنین نوشت:« مغز- مرگ بر اصل ولایت فقیه- تفکر- تصور». بدون این احساسی ملی نمیتوان پیش رفت.

فقط ائتلافی که بر این احساس ِ بزرگ ِ ملی انطباق کامل داشته باشد حقانیت دارد و راه رشد بسوی تفکر را می پیماید. ائتلافی سازمان یافته، شفاف، منظم، فداکار که با فکر، اراده و پشتکار ِ ایرانی دقیقا و مشخصا بر چنین احساس ملی بنا نهاده شده فقط شورای ملی مقاومت میباشد که مشخص کنندۀ هویت ِ ایرانی است. بنابرین هر احساسی که غیر از این شعار باشد یعنی دروغ و دور زدن و رفتن بسوی کربلائی.

اما برای افرادی که به هر طریقی از ائتلاف در همبستگی ملی با شورا دوری میجویند باید گفت که:

احساس، یعنی «زمان ِ حال» با هویتی مشخص که از «گذشته» میاید همچون «مرگ بر اصل ولایت فقیه». احساس، آینده نیست. بهمین دلیل است که باید بر احساس ِ ملی ائتلاف کرد که دقیقا خط سرخ ملت ایران است. اما «تفکر» مربوط به آینده است. از درک ِ «احساس» تا «تفکر»، به وقت احتیاج دارد و زمان مصرف میشود و درهمین فرجه از زمان میتوان پایه ریزی آینده را انجام داد.

ولی فقیه حضور ندارد، کروبی، موسوی بی ارزش بوده و هستند. صدای آمریکا،اکبر گنجی، احمد باطبی، نیک آهنگ کوثر، شیرین عبادی، رهنورد رفوزه شدند. شجریان، گوگوش، جعفر پناهی باید ترانه های عزای ولایت را بخوانند.

احساس اعتماد ملت در احساس اعتماد شورای ملی مقاومت با شعار: مرگ بر اصل ولایت فقیه هر روز بیشتر گره میخورد.

جمشید آشوغ 14.02.2011

.