۱۳۸۹ دی ۴, شنبه

لوح حنیف

برای تقدیر از انسانها

بلوگ روشنائی خرسند است که، همزمان با تولد ِ عیسی مسیح پیام آور عشق به انسان، آزادی، عدالت و مساوات، توانست بعد از هشت ماه کوشش، لوح ِ تقدیری بنام «حنیف»، مبشر عشق، رهایی و اتحاد ِ انسان را آماده ساخته و تقدیم نماید. امید است تفکر ِ حنیف که راه به آیندۀ آزاد، عدالت و مساوات ِ انسان میبرد و بیانگر نفی کامل ِ واپسگرائی، خرافات و تحقیر انسان میباشد را الگو قرار داده تا در مسیر تکامل ِ انسان و جامعه، هیچ تفکر، آداب و رسومی نتواند تحت عناوین مذهب و ملی گرائی، انسان را تحقیر سازد.

مردم و مقاومت ایران هیچ زمانی همچون امروز، به اتحاد و همبستگی احتیاج نداشته اند و فقط ذوق و خلاقیت تمام اقشار میتوانند نجات بخش باشند. ترسیدن از ریسمان سیاه و سفید، که برای تمامی نیروها , میتواند امکانپذیر باشد، را باید کنار گذاشت تا با رشد ِ فکری و نیروئی بزرگ، به «همبستگی ملی» رسید و با اتحاد ِ عمل در شورای ملی مقاومت به پیروزی قطعی دست یافت. شورای ملی مقاومت و بخصوص رهبریت ذیصلاحش تعلق بمردم ایران دارند. آینده متعلق بمردم ایران است و فقط با تفکر، خلاقیت و ذوق ِ آزادانه، میتوان به آن دست یافت تا در خدمت انسان باشد. میتوان و باید در خدمت انسان بود. در خدمت آزادی، عدالت و مساوات. باید انرژیها را آزاد ساخت و همراه ِ تمامی اقشار با شعار «مرگ بر اصل ولایت فقیه» با توان بیشتر و مداری بالاتر در شورای ملی مقاومت شرکت کرد.

- دین در خدمت انسان-.

شنبه چهارم دیماه 1389

25.12.2010

جمشید آشوغ

۱۳۸۹ دی ۲, پنجشنبه


تولد عیسی مسیح بشارت دهندۀ عشق، آزادی، عدالت و مساوات را به همۀ مردم جهان تبریک گفته و آروزی آزادی و شادی برای مردم ایران بخصوص هموطنان مسیحی را طلب کرده.

۱۳۸۹ آذر ۲۱, یکشنبه

دهم محرم

بدون عزا. بدون سیاهی


با درودهای فراوان و گلستانی مملو از گل برای مبارزه و قیام آزادیخواهانۀ حسین

برای زنده ماندن، نشاط و عشق ِ به زندگی.

در یک کلام: مرگ بر اصل ولایت فقیه.

با پیروزی مبارزه و جشن ِ یک قیام.

و یقین داشتن به اینکه: «عزا و سیاهی» نمیتوانند خشم ِ مردم برعلیه ولی فقیه را آزاد سازند.

فقط مشتهای گره شده برای جشن ِ انسان.

جهش - قیام - تبریک





جمشید آشوغ


۱۳۸۹ آذر ۸, دوشنبه

یین – یانگ Yang - yin





تئوری « یین - یانگ » ( شکل بالا) پایه و اصول ِ فلسفه یا مذهب تائویسم(دائویسم) در چین باستان بوده که تا امروز نیز ادامه دارد. تخمین زده میشود که این ایده، تقریبا پنج قرن قبل از میلاد ِمسیح در چین رواج یافته است. شاید مردم به اصول ِ چنین مکتبی آشنائی نداشته و حتی وجودش را نشنیده باشند، اما تصویرش که بر روی بلوزها و صفحات نشریات بچاب رسیده را بخاطر خواهند آورد. هر چند که گفته میشود این تئوری، ساده ترین فلسفۀ نزدیک ِ به واقعیت است، اما بنظر میرسد آنچنان هم ساده نباشد. شاید این تئوری وقتی ساده شود که توانائی گنجاندن «موضوع» یا «فلسفه ای» درون ِ آن بوجود آید. یعنی باید «ارادۀ» گنجاندن وجود داشته باشد و اگر انسان، فاقد چنین «اراده ای» باشد این فلسفه کماکان به حالت ِ دشوار و نامفهوم، همچون فلسفه ها و تئوریهای دیگر، به راه خود ادامه خواهد داد.
این دو نیمۀ هم شکل و مساوی اما عمیقا متضاد، یکی را « یین » و نیمۀ دیگر را «یانگ» مینامند. گفته میشود که چینی ها از طبیعی ترین رابطه، یعنی رابطۀ «روز- شب» به این فلسفه دست یافته اند. « یین- یانگ » همچنین اصول و پایۀ طب سوزنی در چین باستان و جهان امروز نیز بشمار میاید. طبق این بینش، هر «وجودی » و یا شاید تمامی « خلقت» از تضاد و حرکت این دو نیرو پدید آمده است. یعنی که هر شئی و تفکری، حامل ِ چنین ذات و طبیعتی میباشد. بنابرین باید گفت که دو معنی از هر پدیده ای را تشکیل میدهند، در حالیکه عمیقا در تضاد ِ با یکدیگر هستند، مکمل هم نیز میباشند. وجود ِ « یین » بدون ِ وجود ِ « یانگ » هیچ معنائی ندارد. این دو «نیمه»، دائما در حال ِ تغییر و لحظه به لحظه به یکدیگر تبدیل میشوند. اگر بشکل بالا دقت شود، کاملا مشخص است که وقتی یکی از آندو «پهن» باشد، یعنی در نهایت ِ« حداکثر ِ» خودش قرار میگیرد و نیمۀ دیگر بسیار نازک خواهد شد یعنی که در نهایت ِ« حداقل ِ» خودش میباشد، مانند سرما(یین) و گرما(یانگ)، زمستان(یین) تابستان(یانگ)، شب(یین) و روز(یانگ). سرما وقتیکه به حداکثر میرسد، گرما در حداقل قرار میگیرد. شب وقتی به حداکثر میرسد، روز در حداقل قرار دارد. یعنی که شب، در اول ِ شب با شب، در آخر ِ شب یکسان نیست و سرما در اول ِ سرما، با سرما در آخر ِ سرما نیز یکسان نمی باشد. «یین» شب را نمایندگی میکند و «یانگ» روز را. وقتیکه شب در اوج و نهایت قرار میگیرد بدلیل این است که یین قوی میباشد و بر یانگ غلبه دارد و سپس یین، آهسته آهسته ضعیف شده و در نتیجه «شب بودن ِ» خود را از دست میدهد و یانگ قوی میشود و روز فرا میرسد. چنین چرخشی همیشه در هر شئی و هر پدیده ای ادامه دارد. بطور روشنتر باید گفت که در صبح ِ زود، یانگ در یانگ است اما در عصر، یین در یانگ است. در ابتدای شب، یین در یین است اما با گذشت ِ شب، یانگ در یین است. هر چند که با یکدیگر رقابت دارند اما به یکدیگر نیز وابسته هستند، و به هیچ عنوان نمیتوانند مستقل و جدا از یکدیگر باشند. هر دو، حافظ ِ یکدیگر هستند. بنابرین این دو نیرو، هیچگاه ثابت نیستند و در هر لحظه، یکی از آنها در حال تبدیل شدن به دیگری میباشد. شکلش مانند «توپی» است که باید آنرا همیشه در حال ِ غلتیدن بر روی خودش تصور کرد یا اینکه «تبدیل شدن ِ» «یکی» به «دیگری»، دائما در حال شکل گیری است. آنها خوب و بد، مثبت و منفی بودن ِ پدیده ای را بیان نمیکنند شاید فقط به معنای کم بودن ِ یکی و زیاد بودن ِ دیگری معنا داشته باشند، اما معنای اصلی و اساسی آن یعنی « تبدیل» شدن و یا «نهایت ِ انعطاف» داشتن. بیانگر این است که تفکر و آداب ِ جداگانه با سرشتهای متفاوت و حتی مخالف میتوانند با موفقیت، درون ِ یک پدیده و انگیزۀ جدیدی قرار بگیرند. ادغام شدن آنها با یکدیگر، ترکیبی «فاتح» پیدا میکنند. میتوان آنرا ائتلاف و یا همبستگی نیز نامید. گویا اینکه در طبیعت، «وجود و هستی » فقط بصورت ِ« نیمه»، حضور دارد. باید صبر داشت و در انتظار نشست تا بطور ِ« خود جوش» و بطور بسیار طبیعی، هر «دو نیمه» با «طبع ِ طبیعت» و با «طبع ِ تکامل» هماهنگ شوند و سپس بر سرشت ِ انسان منطبق گردیده و با یکدیگر ادغام شوند. «طبیعت» باید در انتظار بنشیند که نیمه ای بتواند، نیمۀ دیگرش را بیابد و یا اینکه «انسان» بتواند «نیمه» های گمشده در مسیر تاریخ را بیابد و به یکدیگر پیوند دهد تا راه تکامل ِ خویش را هموار سازد. تمامی پدیده ها، درون ِ طبیعت و درون ِ انسان وجود دارند و قرار گرفته اند، کافیست به رمز ِ آنها دسترسی یافت. این رمز را تفکر و تکامل گویند. کروموزمهای انسان بهترین مثال هستند. کروموزم، همیشه وجود داشته است اما انسان بر حسب ِ تکامل و رشدش به آن دست یافت. باید جهان را لمس و تنفس کرد تا به رموزش پی برد. یک کروموزم، کاری را به پیش نمیبرد(البته نه در مورد بیماریها) اما حضور دو کروموزم، از دو دنیای کاملا ناهمجنس و متفاوت باید با یکدیگر ترکیب شوند تا که انسان خلق شود. ادغام ِ دو کروموزم ِ «ایکس» یعنی زوج ِ کروموزومی ِ « ایکس- ایکس » باعث وجود «زن» میشود، ادغام یک کروموزم «ایکس» و یک کروموزم «ایگرگ» یعنی زوج ِ کروموزومی «ایکس- ایگرگ» باعث ِ وجود ِ «مرد» میشود. مرد، حامل ِ کروموزمهای ایکس- ایگرگ است و زن، حامل ِ کرموزمهای ایکس- ایکس میباشد. اما طبیعت با وجود داشتن ِ چنین تقسیم بندئی، هیچگاه به مرد اجازه نمیدهد که با کرموزمهای خودش، مرد را بسازد و زن با کروموزمهایش، زن را بسازد و یا بزبان عامیانه «نخود، نخود» هر کسی خانۀ خود. نه، طبیعت اجازۀ چنین عملی را به انسان نمیدهد. طبیعت با هوش ِ سرشار، نظم و دقتش، مرد و زن را صدا میزند و میگوید که: بازی «نخود، نخود» بین شما وجود ندارد، درنتیجه هر کدامتان باید نصف ِسهم را برای تکاملِ طبیعت بپردازید و سپس هر چه متولد شود برای خودتان. این روند، حاصل ِ طبیعی ِ تکامل میباشد. یعنی روند ِ یک ائتلاف و همبستگی بر مسئولیت ِ انسان.
بنا بر فلسفۀ چینی، با از دست دادن ِ تعادل بین « یین - یانگ»، تکامل کُند میشود و یا بیماری(در طب سوزنی) حاصل میشود. هر گاه این تعادل از «نو» بر قرار شود، سلامتی باز میگردد. در چین باستانی، مردم نزد ِ پزشک میرفتند که بیمار نشوند. آنها معتقد بودند وقتیکه مرض وارد ِ جسم شود، کار ِ پزشک ساده میشود، اما اگر دکتر با اولین علائم، بتواند مریض را درمان کند پزشک ِ خوبیست ولی اگر قبل از رسیدن ِ علائم بتواند از بیماری پیشگیری کند او پزشکی است استثنائی. بهمین دلیل پزشکان ِ چین ِ باستان سعی میکردند با آشنائی از طبیعت ِ انسان و هم آهنگ کردنش با طبیعت ِ طبیعت، از بروز بیماریها جلوگیری کنند. اگر در چنین سلسله مراتب از تعریف ها بتوان روشنفکر ِ ایرانی را گنجاند، مشاهده میشود علاوه بر اینکه نتوانستند از حضور خمینی(سرطان) جلوگیری کنند، حتی با بودن ِ تمامی شواهد از بیماری و ظلم ِ ولی فقیه هنوز بر روند ِ طولانی کردن ِ عمرش به او کمک میرسانند.بعد از گذراندن تقریبا بیش از سه دهه در اروپا و اغلب کشورهایش، یک موضوع کاملا مشهود است: که تغییر در ممالک بر حسب ِ شعور و یا فقر ِ فرهنگی روشنفکرانش صورت پذیرفته و نه در توان ِمردم، زیرا که توان ِ تفکر ِ مردم در هر مملکتی یکسان و برابر است. جامعه، نسبت به توان و شعور ِ روشنفکرانش به پیش میرود. شعور ِ روشنفکر باید در فکر و بازوی ملت بدمد. اما وقتی فهم و شعور ِ مردم، از فهم و شعور ِ روشنفکر سبقت بگیرد، تراژدی رخ میدهد و خمینی متولد میشود. رشد ِ فکری مردم در ایران، همیشه جلوتر از متفکرانش! بوده است و این مسئله ای است واقعا بغرنج، که ضررش فقط متوجه مردم شده و میشود. هر چند که خوشبختانه مردم را نمیتوان از رشد باز داشت، اما مشخص نیست چگونه باید روشنفکر! را، هماهنگ با رشد ِ جامعه به جلو هُل داد؟ اگر روشنفکر! نتواند پیشرو و پیشگام شود مسئله ای نیست، چونکه اصلا چنین اراده ای را در خود ندارد، اما لااقل میتوان انتظار داشت که هماهنگ با مردم شود؟ تا درجۀ رشدش مساوی با مردمش باشد؟ یا نه؟ و یا اینکه همیشه باید عقب بماند؟ امروز شعار «مرگ بر اصل ولایت فقیه» حداقل است و مردم آنرا فریاد میزنند. روشنفکر نمی بیند و نمی شنود اما زیاد حرف میزند و مینویسد. این شاخص ترین خُلق و خوی آنها ست. و یا شاید واژۀ «روشنفکر و متفکر» با واژه های «قلم نویس- مقاله نویس و غیر...» اشتباه شده است؟ جابجائی و نامفهوم بودن این دو واژه، مسیری غم انگیز در قدم ِ جامعه گذاشته است. رشد ِ تفکر ِ مردمی، وقتی توسط ِ روشنفکرانش بر جهان ِ امروز کانالیزه نشود و روشنفکران بخواهند به هر قیمتی، روند ِ تفکر ِ جامعه را بر منشور ِ کوروش، ماه ِ محّرم و دیوان ِ حافظ سوار کنند رسیدن خمینی اجتناب ناپذیر میشود. وقتیکه جامعه فاقد متفکر باشد مانند خانه ایست که در و دیوار ندارد. درون ِ خانۀ بی در و پیکر فقط چاقوکشان و قاتلان وارد میشوند همچنانکه در ایران رخ داد. دلایل شکست ِ انقلابها در ایران، نه بخاطر کمبود مبارزین فداکار و متفکر و نه بخاطر مردم توانا بوده است، بلکه فقط بدلیل فقدان روشنفکر بوده است. باید اضافه کرد که فرقی اساسی و بنیادی بین « متفکر ِ مبارز » و« متفکر ِ روشنفکر» وجود دارد که اولی: با تعیین خط سرخی مشخص بتواند حد ِفاصل ِ بین دیکتاتور و مردم را پر کند تا مردم کمتر آسیب ببینند و به ولی فقیه بیشتر ضربه بزنند، اما دومی: با حد فاصل ِ بین آداب، سنتها و غیره را با مردم پر بکند تا انرژی مردم در جهت منافع ِ خودشان برای کمتر آسیب دیدن و سپس ضربه زدن به ولی فقیه آزاد شود. مردم ایران از چند جبهه مورد حمله و تجاوز قرار گرفته اند در حالیکه دشمن فقط یکی است: ولی فقیه.
تمامی اجزاء و قسمتهای جهان ِ هستی، «ضد ِ» خودش را دارا میباشد. شناخت ِ اضداد ِ هر پدیده ای یعنی پیدا کردن راه رشد و تکامل: مانند آب و خشکی، زمین و آسمان.
زندگی بسیار سخت و دشوار است اما هیچ مسئله ای در زندگی سخت نیست. زندگی در پیدا کردن «راه حل» معنا پیدا میکند و نه در «منع» کردن و بستن راه ها.
نباید و نمیتوان خدمتهائی را که محمد، پیام آور اسلام و یا عیسی مسیح و دیگران انجام داده اند را نادیده گرفت. چنین عملی رسم ِ تکامل نیست. قبول و یا رد ِ آنها ربطی به نگارنده و موضوع ِ این نوشته ندارد، اما شناخت بر «نانو کلمه » یا ریز ترین بخش ِ کلمه و یا «میکرو کلمه » موضوع بسیار مهمی است که همیشه در روشنفکرِ ایرانی نادیده گرفته شده است. هر چند که «نانو» در «نانوتکنولوژی» برای اندازه گیری ِ ذرات ِ بسیار ریز ِ(یک میلیاردم ِ متر) اشیاء استفاده میشود اما برای اولین بار(شاید) در این نوشته آورده میشود فقط برای درک از حضور ِ ریزترین ذرات ِ کلمه، تا «وزن» و «تفکیک ِ » آنها بدقت صورت گیرد. کدام شخص و یا فلسفه ای توانسته است همچمون محمد، تمامی « خدایان ِ» معلوم و مشخص که لمس و رویت میشدند را یک شبه از روی زمین جمع کند؟ و فقط یک خداوند را در « آسمان» و یا در «احساس ها» باقی گذارد؟ خدائی که لمس نمیشود و دیده نمیشود. قبل از محمد نیز چنین تفکری وجود داشت، اما با حضور او پر رنگتر و مشخص تر شد. تا به امروز نیز هیچکس قدرت نیافته که «تک خدای ِ» باقیمانده و مجهول را از بین ببرد. محمد، برای از بین بردن آنهمه خدا، یک روند ِ بسیار طبیعی انتخاب کرده بود (و یا به او وحی شده بود) که میبایستی لااقل یک
« خدا» داشته باشد که خدای اسلام بود. صرفنظر از اعتقادات، باید گفت که اسلام ِ محمد، اسلامی بت ساز نبوده و نیست و زندگیش این نظریه را کاملا آشکار میسازد. وقتیکه از سربازانش پرسید:« هر کدام که از من انتقاد و یا بدی دیده است، بیاید و حقش را بگیرد»، مگر سربازی پیش نرفت تا به او ضربه وارد کند؟ محمد خودش را از قابل ِ پرستش و ستایش بودن رها کرده بود. این رمز ِ حرکتش بود. تمامی زندگیش برای نفی ِ «بت ِ محمد» بود و خودش را هزار بار شکست، تا که «بت» نشود. خودش را خاتم انبیا اعلام کرد. آیا عملی زیبا و تحسین برانگیز نیست؟ تا خودش را نیز محو کند و تمام مسئولیتها را بر دوش انسان بگذارد که بتواند راه خویش را بیابد؟ ولی بعد از محمد، «آل» و «ایل» «قال» و «بت ساختن» شروع میشود، که نه ربطی به اسلام دارد و نه به محمد. پس وقتیکه محمد، مسئولیت را بر دوش انسان گذاشته است، باید در انتظار بود تا «تفکر» در راه ِ تکامل ِ بشریت به ثمر برسد و دیگر نمیتوان و نباید در انتظار فردی نشست، چونکه محمد «خاتم انبیا» بود. بنابرین باید در انتظار ِ تفکر بود و بدانیم که هیچ تفکری نیز بدون حضور ِکلمه و بدون ساختن ِ جمله، شکل نمیگیرد. باید بتوان جمله های پنهان شده در طول ِ تاریخ را یافت و آنها را با دقت بررسی کرد و نباید بدنبال فردی که در «آینده» میاید به انتظار و نوبت نشست. شاید آن فرد، در «گذشته» تیرباران شده باشد. با دقت کردن به «نانو کلمه» و یا «میکرو کلمه» میتوان(شاید) پی برد: «اسلام»ی که از رابطۀ (اگر بوده باشد) خداوند و محمد بوجود آمده، با «دین ِ اسلام» رایج در جوامع، فرقی اساسی داشته است. اسلام ِ بیرون آمده از رابطۀ «خداوند- محمد» فقط بر علیه ظلم و برای اتحاد مردم بوده است. بنابرین هر موضوعی که بر علیه ظلم باشد، بسیار ساده، بدون زور و هژمونی، بدون بت، و نتیجتا همه گیر میشود و در هر عصری و در تمامی سرزمینها تحت هر شرایطی قابل اجراست. اما دین ِ اسلام دقیقا بر خلاف آن میباشد. اگر بر حسب ِ میکرو کلمه، «دین اسلام» را تجزیه و تفکیک کرد، دو بخش ِ «دین» و «اسلام» حاصل میاید که فقط «دین» افیون ِ مردم شناخته شده است و محمد حنیف که زیباترین، دقیقترین و متکاملترین تفکر میباشد بخش دوم، یعنی «اسلام» را به خدمت انسان میکشاند یعنی همان اسلامی عاری از هر بت، ایل، تبار، ارث و میراث، و فقط بر علیه ظلم، که چنین نتیجه میدهد: تضاد، بین خدا و بی خدا نیست، بلکه بین استثمار کننده و استثمار شونده میباشد.
بنابرین، گنجاندن چنین موضوع ِ حساسی در تئوری «یین- یانگ» بسیار اساسی بوده و خارج از ذوق نیست. کارائی «اسلام در خدمت انسان»، از حضور ِ دائم و پی در پی «دین افیون مردم» نشات میگیرد. جملۀ «اسلام در خدمت انسان» همیشه باید در حال ِ دویدن و تکامل باشد زیرا که سرشت ِ انسان بر تکامل است، اما جملۀ «دین افیون مردم» باید فقط حضور داشته باشد، دقیقا مانند عمل ِ محمد که با سربازش انجام داد تا افیون زدائی صورت گیرد و از بت شدن خودش جلوگیری میکرد.
«دین افیون مردم» یک واقعیت بزرگ است که چشم پوشی از آن، توهین به خلاقیت انسان میباشد و بها دادن ِ به آن نتیجۀ فخر و بی ارزش کردنش است. این جمله را باید بکار گرفت تا کلیدی باشد برای شناخت و تفاهم. اما «دین در خدمت انسان» تحرک و تکاپوئیست بزرگ. جهش است.
جملۀ محمد حنیف نژاد نتیجه و حاصل ِ رشد ِ تکاملی انسان بعد از دیکتاتورها، بعد از میلیاردها رکعت نماز، میلیونها گوسفند قربانی شده، میلیونها کتاب نوشته شده، بیش از صدهزار پیامبر، بی نهایت امام و امامزاده و مقدسات میباشد. این جمله، نتیجه حمله ایرانیها به رومیها، رومیها به مصریها، مصریها به یونانیها، یونانیها به اعراب، اعراب به ایرانیها و تروریسم ولی فقیه به ایران و جهان میباشد.
بعد از عمل ِ محمد، پیام آور اسلام که با از بین بردن تمامی خدایان میبایستی وحدت و یگانگی انسان را به ارمغان میاورد، فقط دو جملۀ یاد شده در همان مسیر، حرکت میکنند. تمامی جملات ِ دیگر که در تاریخ نوشته و ثبت شده اند فقط برای رسیدن به همین دوجمله میباشند.
زیرا که تفکر ِ انسان زائدۀ دورانهاست. هر تفکری در دورانی بخصوص، بوجود میاید و رشد میکند اما باید آنها را در جهت ِ منافع ِ انسان ادغام کرد تا به آنها عمل شود.
انسان به تاریخ احتیاج دارد تا اطلاع پیدا کند و نه اینکه با خواندن تاریخ معتقد شود.
محمد حنیف نژاد، بخاطر دست یافتن بر جمله نجات دهنده اش که برای یگانگی بشر و دوری از گونه ظلم بر انسان میباشد، چکیده و عصارۀ تاریخ ِ انسان تا به امروز است.
اگر انسان واقعا در انتظار ِ «فردی» نشسته است که با اسبی سفید و خورشید در دست، از راه برسد، یعنی معتقد بر تکامل است. بنابرین باید یقین بدارد که تکامل را نمیتوان در استخوانهای میلیونها سال پیش یافت، زیرا که تکامل از تفکر حاصل میشود و در جمله خلاصه میشود. پس باید یقین داشت:
«نوری» که باید در قدم ِ انسان ریخته شود: فقط «جمله» است.
در نتیجه میتوان همچون «یین- یانگ» نهایت ِ انعطاف را داشت و با جملۀ نور، همبستگی ملی را رشد داد و سرنگونی ولی فقیه را به جشن نشست.
که چنین خواهد شد.

جمشید آشوغ: پزشک در طب سوزنی - متخصص بیمارهای خون
نوامبر 201029

۱۳۸۹ آبان ۱۵, شنبه


روشنفکر - هنرمند در ایران- قسمت دوم

افراد جدا شده ترسو نبودند اما میتوانستند بعد از ترک ِ حسین، خیانتکار شوند( دقیقا همانند امروز که جنگی بی امان بین مبارزین و ولی فقیه است). اما چگونه؟ افرادی که از روز ِ حرکت تا روز جدائی با او بودند، مطمئنا بدلیل حسن ِ نیت و دوستی مابین طرفین در مسیر طی شده، سه شاخص داشته اند:1 - «هدف ِ» مشترک، 2 - «رازهای مشترک»، 3 – داشتن ِ «اسم و رسم» جدید، بدلیل رکاب زدن با حسین. خدشه دار کردن هر یک از این سه شاخص یعنی خیانت. دقیقا امروز نیز در جنگ ِ با ولی فقیه، عده ای از مبارزه و مبارزین جدا شده اند که حق ِ مسلم آنهاست، زیرا که دوران مبارزه لحظه به لحظه تغییر میکند (رفراندومهای حسین دقیقا مشخص میکرد که هر چقدر به روز دهم محرم نزدیکتر میشوند تعداد افرادش کمتر میشد) و یا اینکه انسان تغییر میکند. ولی متاسفانه تعدادی از آنها «هدف» را عوض کرده و یا «رازهای» دوران ِ دوستی را افشا میکنند و یا از «اسم ِ و رسم ِ» دوران مبارزاتی خودشان سوء استفاده میکنند و قیمت خودشان را در برابر ولی فقیه به یُمن همان روزها بالا میبرند، چنین افرادی «خائن» هستند و «خیانت» میکنند. این عده، اگر واقعا به خلاقیتهای خودشان از قبیل مقاله، شعر، نقاشی، موزیک و غیر اعتقاد دارند، چرا با اسم و رسمی جدیدی وارد گود نمیشوند؟ در دنیای امروز همه کار میشود انجام داد. خودشان خوب میدانند که نرخ ِ آنها، از اسم و رسم ِ سابقشان و همراه بودن با مبارزین تعیین میشود. وقتیکه شرم که وجود نداشته باشد، چنین خواهد شد. ب) جملۀ حسین: اگر دین ندارید، آزاده باشید، تکمیل کنندۀ «حرکت حسین» است و از شهامتش برای «تغییر دادن» سرچشمه گرفت و نه از شجاعتش. این جمله خطاب به انسان است هر چند که در مقابلش شمر و سربازانش قرار داشتند. در بطن ِ روز دهم محرم «شهامت ِ بر آگاهی» میدرخشد و نه واقعه ای خونین. اما معلوم نیست که دین ِ مورد ِ نظر ِ شریعتی چیست که در خون ِ عاشورا و طایفۀ اهل ِ بیت «پیچ در پیچ» شده و همۀ ایرانیها(مسیحی، یهودی، سنی، شیعه، ارمنی و بی خدا و .....) موظف بودند که دین ِ مورد نظر ِاو را نجات دهند؟ بابت چه؟ و بر اصل و پایۀ کدام فلسفه؟ اگر قرار بود دین به هر قیمت نجات پیدا میکرد، حسین به «حسینیه سازی» و توهین به اندیشۀ انسان میپرداخت. اجازه، صلاحیت و قدرت چنین کاری را نیز بیش از هر فرد دیگری داشته است و لزومی هم نبود که هر روز برای همراهانش رفراندم بگذارد تا بتوانست عاشورائی از خون که مورد ِ پسند ِ شریعتی ها ست بسازد. شریعتی نوشته بود:« اگر کاری حسینی نمیکنید( منظورش عاشورا سازی)، بیاید و محض رضای خدا یه کار زینبی انجام دهیم( خودش کار زینبی را از پیش انتخاب کرده بود). او از دو اسم ِ حسین و زینب سوء استفاده کرده است تا بتواند «عاشورا سازی» را، کار ِ حسین جلوه دهد و افشا گری را کار زینب در صورتیکه برای مبارزه، هر دو عمل از یک اهمیت برخوردارند، مهم «اصل ِ مبارزه» است بر علیه ظلم. نوع مبارزه را، شرایط مبارزه و توان انسان انتخاب میکند. کار ِ حسین، عاشورا سازی نبود فقط تفکیک ِ آگاهی از افیون بوده است. مگر غیر از این است؟ انسان «طبیعتی آزاد» دارد. ولی انسان طبیعتی «آگاه» ندارد و باید آگاه شود. تضاد و کشمکش بین این دو پدیده، باعث ِ خلق ِ تفکر و خلق ِ آثار میشود. انسانی که «در بند» باشد با اولین وسیله و با اولین فکر میخواهد خودش را آزاد سازد و دقیقا در «همین نقطه» باید «آگاهی» وارد شود تا روند ِ حرکت مشخص شود و حسین در ماه محرم چنین کرد زیرا دقیقا از طبیعت در انسان آشنا بود. مگر شریعتی نمیدانست که خدا، پیامبران و دین در زندگی بشر وارد شدند که انسان را نجات دهند؟ او نمیدانست دینی که باید بوسیلۀ انسان نجات پیدا کند دیگر دین نیست؟ فردی جامعه شناس با خصوصیات ِ او هیچ دلیلی نمیدید که جامعه را بشناسد و ارزیابی کند بخاطر اینکه همه چیز از قبل برایش شناخته شده و مهیا بود: عاشورا و حل کردن همۀ مسائل در آن. او فقط باید شلوغ میکرد، مسئولیتی را که بنحو احسن انجام داد. کسانیکه شلوغ میکنند به هیچ عنوان مورد اطمینان نیستند. تاریخ بسیار زیباست اما نه تاریخی که برای تعریف و یا تحریف باشد. همیشه درک از نبض و شعور ِ تاریخ مورد نظر است. چرا آنقدر پیامبران و امامان را «آش و لاش» کرد؟ آیا پروژه ای ضد ایرانی و ضد انسانی او بایستی از چنین راهی می گذشت؟ و یا او انتظار داشت هر ایرانی در موقع «آش»خوری، پاچۀ امامی را پیدا کند؟ حسین به همراهانش که در فاصله «یک متری» او نشسته بودند بانگ بر میاورد «که هیچ حقی به آنها ندارد»، اما شریعتی با چهارده قرن فاصله همه را به حسین و عاشورا بدهکار میکرد. او به امام حسین فکر میکرد اما کاری به «فکر ِ امام حسین» نداشت. نباید همچون معاویه و خمینی، مردم را تحریک کرد که بر روی مین بروند، در حالیکه حسین در دعوت از مردم به مبارزه، صبر، شکیبائی، تعمق و تفکر داشت. شریعتی یاد نگرفته بود که باید اعتیاد زدائی کند و نه اینکه به پخش اعتیاد در حسینیه ها مشغول باشد؟ او نیز دقیقا «پوستین وارونه» که معنی افیون(این جمله نیز در افیون بودن دین هیچ شکی ندارد. در شرایط مختلف با کلمات مختلف به آن اعتراف کرده اند) را دارد بمردم پیشنهاد کرد و بفروش میرساند. از گفته ها و حرف های او کاملا واضح است که اصلا فردی در حد دانشگاه سوربن پاریس نبوده است. نقطه ای مبهمی که همیشه در برای ایران وجود داشته، این است که به چه دلیل در دانشگاههای معتبر جهان، ایرانیهائی به تدریس و تحصیل مشغولند که ضدیت با مردم دارند(کافیست به برنامه های تلویزیون صدای آمریکا نشست تا از این مسئله اطمینان حاصل کرد)؟ شاید ذات و طبیعت ِ ضد ِ ایرانی آنها باعث انتخابشان در دانشگاه های معتبر میشود تا روزی از مدرک و نام این افراد بر علیه مردم استفاده شود؟ در غیر اینصورت چگونه میتوان این مسئله را توجیه کرد که فردی از سوربن پاریس با دیگ ِ« شله زرد» به حسینه که محلی برای توهین به حسین است راه پیدا کند. امروز نیز باید همانند حسین رفراندم گذاشت و از مردم پرسید آیا باید در ماه محرم، برای عاشورا به حسینیه رفت، سینه زد، عزا گرفت و شاهد ِ تحقیر ِ حسین بود؟ یا اینکه به فلسفۀ آزادیخواهی او در این ماه ارج نهاد و به جشن نشست؟ دلیلی ندارد برای او که عاشورائی نبود، عاشورا ساخت. کلمات و جملات، طبیعت و نبضی مشخص دارند و ستونی در بالاترین سطح ِ فکری جوامع را میسازند تا رشد و ترقی هر ملتی را باعث شوند، تمامی کلمات استفاده شده(کامیونی) از سوی شریعتی بعنوان یک روشنفکر و جامعه شناس نه اینکه در چهار دهۀ پیش لزومی نداشت، حتی در چهارده قرن قبل نیز خریداری را پیدا نمیکردند. به کدام دلیل «شریعتی» در زمان شاه و «شاملو» در زمان ولی فقیه پروژۀ ضد تفکر و ضد ایرانی را پیش میبردند؟ آیا خانه هنرمند و روشنفکر از پایه و اساس ویران است؟ چه کسانی رند بودند و هستند؟ امروز نیز همچنان سایتهائی وجود دارند که در روند ِ حرکت ِ شاملو و شریعتی پیش میروند. سخنان و نوشته ها بر علیه ولی فقیه، دلیلی بر ضدیت با او و حکومتش نیست ، باید به نبض ِ «بیانات» و«پروژه» بر خواسته از آنها اندیشید. چنین موضوعی را سعید امامی فاش ساخت که باید هشتاد در صد بر علیه رژیم نوشت؟ از نگاه ِ سعید امامی، بیست در صد باقیمانده ماهیت ِ افراد را آشکار میسازند. سایتهای به اصطلاح ِ سرنگون طلب نیز دقیقا، از سهمی که سعید امامی برایشان به ارث گذاشته بخوبی استفاده میکنند. روشنفکران! و هنرمندان! آویزان بر فرهنگ ایران، باعث ِ سنگینی تفکر در جامعه شده، قدمها را سنگین و طاقت فرسا میسازند و هنوز قطار شان را بر ریلی اشتباه و مجهول در حرکت دارند.
- *پایان بخش سوم*-
امروز نیز بزرگترین پروژه های ضد ایرانی بوسیله هنرمندان و روشنفکران در حال اجرا میباشد. تلویزیونها، سایت های اینترنتی، روشنفکران و هنرمندان در پروژه های بسیار وسیع، بحرکت در آمده اند تا یکی پس از دیگری ضربات مهلک خود را بمردم وارد کنند. دلیلی نیزکه باعث شده است همگی آنها در صفی طولانی از لوس آنجلس تا ایران پشت سر یکدیگر قرار بگیرند درک ِ دقیق و مشخص ِ آنها از ضعف ِ ولی فقیه میباشد. رژیم هر چه ضعیفتر میشود، صدای آنها بلند تر و رساتر میشود اما نه بنفع مردم بلکه برای نجات ولی فقیه. از نوبل تا تلویزیون صدای آمریکا، سایتها، هنرمندان! و روشنفکران! چنین پروژۀ شیطانی را به پیش میبرند. فرستندۀ صدای آمریکا (وولله) از محیط دموکرات ِ آمریکا فقط حق ِ گاو بازی و گاو چرانی را بنحو احسن آموخته که تفننی است جالب برای مردم در میدانهای حصار کشیده و محدود اما نه در مقابل دوربینها. این فرستنده در استفادۀ کیلوئی از کلمات رقیبی را برای خود نمیشناسد و کلمات را «خرواری» به زیر ِ لگد ِ گاوها میریزد. آیا یک کیلو کلمه برای کسی قابل تصور است؟ شخم زدن کلمات بهترین حرفۀ این فرستنده میباشد. بنابرین با «ناظر» بودن بر تمامی «دیدگاه ها»ی سایتها حتی با « دریچه» های رنگی از سیاه گرفته تا سفید با گذاری از «زرد»، میتوان هر «پژواک ِ» «ایران» ی بزبان فارسی را یافت که ولی فقیه با قدمها و اراده اش از دروازۀ بزرگ و اصلی آنها گذشته، هر چند که تصویری از دموکراسی و آزدی را در تاریکترین پستوی، بر روی دیوار نصب کرده باشند و یا زیباترین کلمات در احترام به دموکراسی را در سر درب ِ سایت حک کرده باشند. مسئولین سایتها برای خودشان روشن سازند به چه دلیل نوشته ها و مقالات آنها از افرادیست که به شعار ِ مردمی ِ « مرگ بر اصل ولایت فقیه» اعتقادی ندارند، اما سایتشان را «برانداز» و سرنگون طلب میدانند؟ آیا سایتهائی که سرنگونی طلب هستند نباید به شعارهای مردمی پایبند باشند و از درج مطالب افرادی که سرنگون طلب نیستد خود داری کنند؟ این حداقلِ حداقل هاست و نه چپ ِ چپ ها.
اگر به هنرمندان ایرانی بخصوص در موسیقی که بسادگی نسبت به هنرهای دیگر در دسترس عموم قرار میگیرد نظر بیندازیم، متوجه میشویم که از لحاظ ِ «هنری و فکری»، بین آغاسی(زنده یاد)، شجریان، گروه مستان(پروازهمای)، محسن مخلمباف، گوگوش، علیرضا افتخاری، اکبر گنجی، عبدالکریم سروش، زهرا رهنورد و بسیاری دیگر که بخش بسیار بزرگی را بخود اختصاص میدهند، هیچگونه فرقی وجود ندارد و با کمی تغییرات همگی شبیه بهم هستند. گروه مستان توجه ندارد که باید «هما»یش، فعلا در بین مردم ِ ایران به «پرواز» در آید و نه در پروژه های بزرگ محیط زیستی وحیوان دوستی(بقول خودشان) در خارج از مرز کشور. در شرایط فعلی هر گونه پروژه ای باید و فقط از دوستی با سرزمین ِ ایران بگذرد و فعلا «وصله های» محیط زیستی و حیواندوستی که به آنطرف ِ دنیا ربط دارد به هیچکدام از هنرمندان ایرانی نمی چسبد، چنین پروژه هائی در نهاد و بطن شان حتما پروژه ای به نفع ولی فقیه را حمل می کنند تا افکار را به آنسوی دنیا بکشانند. نوک ِ تیز ِ هنر باید در خدمت ِ آسمان، رودخانه ها، کوه ها، گاوها، شیرهای ایران باشد. بخصوص این گروه که صفحات ِ فیس بوک را با گیشه های بلیط و سی.دی فروشی اشتباه گرفته اند و هر روز رو بمردم تقاضای خرید بلیط میکنند، اما نوک تیز هنرشان بنفع ِ همان مردم نیست؟ هنرمندان باید جملۀ نامفهومی همچون «هنرمند با هنرش حرف میزند» را بکنار بگذارند، چنین جملۀ نامفهومی فقط در بین آنها و برای آلوده کردن هر چه بیشتر هنر میباشد زیرا که همگی معتقد هستند که «هنرمند باید با هنرش» حرف بزند، البته اگر «بلد» باشد و تمام بحث ها از همینجا شروع و ختم میشود. فقط «بلد» بودن مهم است و نه حرف زدن. هیچکس انتظار ندارد که «یک هنرمند» به «یک مبارز» تبدیل شود، چنین خواسته ای محال و غیر عقلانی است و هنرمندان باید و فقط هنرمند بمانند، ذوق و خلاقیت مبارزه در همین است. اما وقتیکه در هر کوی و برزن «تیرک دار» بر قرار است و هنرمند رو بمردم ِ جامعه در انتظار فروش بلیط نشسته، آیا نباید گوشه ای از حرکت های آزادیخواهانۀ مردمی که با شعارهای کوبندۀ «مرگ بر اصل ولی فقیه» آمیخته بود را انعکاس دهد؟ و هنرش را برای لحظه ای هماهنگ با ارادۀ مردم کند؟ شعاری را که میلیونها نفر بر روی پشت بام ها و خیابانها سر دادند، خواسته و مطلوب ِ یک گروه خاص و مشخصی نیست بلکه ارادۀ ملت است. هنرمندان و گروه های هنری چند بار چنین شعاری را سر داده اند؟ و یا اینکه چند بار از «سکینه ها» که در انتظار سنگسار بسر میبردند در اول برنامه های هنریشان و یا در روی صفحۀ فیس بوک عنوان کرده اند؟ نام گروه ِ «مستان» و عناوین انتخاب شده که در مورد مستی و شراب میباشند میوانستند کلمات ِ با ارزش ِ اعتراضی باشند، اما نه برای واقعیت ِ امروز بلکه برای یک قرن پیش، و یا اینکه پروژۀ محیط زیستی آنها برای قرن آیندۀ ایران جالب است. گروه مستان در قرنی اشتباه متولد شده اند: با یک قرن پس و یا یک قرن پیش.
-*پایان بخش چهارم* -
هنر سینما: باید گفت که در فیلمها از دیرباز واضح نبوده و امروز نیز همچنان ادامه دارد که نقش اصلی به عهدۀ کیست، چاقو و چاقو کشی؟ عرق و عرق خوری؟ مشت و لگد؟ بدون ایده؟ معلوم نیست آن همه چاقو، عرق، مشت و لگد چه ربطی به هنر سینما میتوانند داشته باشند؟ آیا دست اندرکاران حتی برای یکبار فیلمی از چارلی چاپلین افسانه ای را ندیده بودند؟ در آثار سینما موضوعی کاملا مشهود است که تفکر و هنر هیچ نقشی نداشته و ندارد و ایفا کنندۀ نقش اصلی همیشه به عهدۀ خشونت بوده است.
هنر، وجود و نبضی با هویتی مشخص دارد، داشتن صدای خوب، نواختن ِ ابزار موسیقی و یا داشتن تکنیک عالی در نقاشی دلیلی بر هنر نیست. پیکاسو وقتیکه بوسیلۀ چند خط، ابعادی جدید از بینش ِ فلسفی انسان را بنمایش نهاد شهرت جهانی کسب کرد و نه بخاطر جنگلهای پُر ساز وبرگش. شاید هنوز معنی هنر درک نشده باشد و تا وقتیکه کاملا درک نشود هنرمند نیز ساخته نخواهد شد. بتهون و موتزارت در جهان « پایه» هستند و هر روز به مسخره گرفته نمیشوند همچون حافظ و خیام که اشعار آنها از روی کاشی حمام ها، روی ظروف، کاباره ها نوشته میشوند. هنرمندان از بتهون تا خیام ذوق و خلاقیت را عرضه میکردند و نه کپی برداری از آثار ِ دیگران و تکرار ِ مکررشان تا ابدیت. در چنین بازار مسگری کیست که بگوید بهرحال ایران چند سال دارد؟ هفت هزار سال آریائی، دوهزار و پانصد سال شاهنشائی، سال خورشیدی، سال میلادی، سال هجری؟ این ماه چه ماهی است؟ مهر؟ اکتبر؟ محرم؟ امروز چه روزی است؟ روز تولد کوروش؟ روز ِضربت علی؟ عید نوروز؟ چند نوع تقویم در یک کشور باید وجود داشته باشد؟ چرا بریتانیا باید «کبیر» باشد تا هیچگاه قصد ِ بیرون رفتن از ایران را پیدا نکند؟ نمیشد گفت: انگلیس متحد و یا اتحادیۀ بریتانیا؟ چه کسی حافظ ِ منافع ِ ملت ِ شریف ِ ایران بوده است؟ و خواهد بود؟
مستی های حافظ و شعرا، کم لطفی های شاملو، شریعتی وعاشورایش، چاقو و عرق خوری در سینما و بالاخره «خواننده-هنرمندان ِ قرآنی » بجز خشونت و کمبود ایده بیانگر هیچگونه ظرافت و ذوقی نبوده اند. اما در این اواخر، ذوق و بینائی دقیق از جامعه، در موسیقی رپ فارسی توسط عده ای بسیار محدود اوج گرفته و بچشم میخورد که باید در انتظار بلوغ آنها نشست. هر چند که ولی فقیه نیز «رپ ِ ملائی» و دست سازش را میخواهد با آنها قاطی بکند، اما اختلاف ِ خلاقیت و سلیقه بحدی زیاد است که گروه ِ رپ ِ ملائی، آخر و عاقبتی همچون شیرین عبادی، گوگوش و زهرا رهنورد را پیدا میکنند و محتوم به شکست هستند. اگر این گروه تیز هوش و تیز بین وارد عرصۀ موسیقی نشده بودند، هنوز گوگوش و هم قطارانش تصنیفهائی از ملانصرالدین را قرائت میکردند. اعمال سر زده از هنرمندان و روشنفکران، مردم ایران را بر آن میدارند تا کتاب تاریخ و سرنوشت چند قرن گذشته را، که در یک «صفحۀ رکود و تحقیر» در جا میزند را ورق بزنند و سکون را بشکنند تا بتوانند از این «ورق ِ نکبت بار» آزاد شوند. یک دگردیسی، آغاز باید کرد و از امروز باید آغاز کرد، راه وجود دارد، حال که بانو مرضیه در کنار ما نیست. اما
امروز در قلب ِ تاریخ ایران جای گرفته است. تغییر را باید از او شروع کرد. در خاطرات بانو مرضیه آمده است که در ضیافتی برای کندی (رئیس جمهور فقید آمریکا) و ملکۀ انگلیس حضور داشته و به هنرنمائی پرداخته و نتیجتا در بالاترین بخش اجتمائی هنری، اقتصادی و...... قرار داشته، بنابرین هیچ دلیل منطقی و روانشناسی وجود نداشت که وی به ریسکی بزرگ دست میزد. تنها فقط یک دلیل وجود داشت که بانوئی(درباری یا ثروتمند) در سن «هفتاد سالگی»، دقیقا در سنی که ریسک پذیرترین افراد به آرامش میپردازند، دست به ریسک بزند: تکامل. در ادبیات، قدم گذاشتن به چنین «سمت وسو»ئی یعنی از «دربار» به طرف ِ «مردم» و مقاومت را تکامل میگویند. تکامل باید (و یا شاید) مانند مثلث دارای سه ضلع تصور شود که کمبود یک ضلع، نفی کاملش را باعث میشود. اضلاع ِ مثلثی ِ تکامل باید «شناخت»، «عملکرد به آن» و «نداشتن شک» باشد. او شک نداشت. نوشتن در مورد بانو مرضیه و بسنده کردن به اینکه بانوی آواز، ستاره درخشان آسمان ِ هنر، صدای افسانه ای و غیر... برای او کم و ناچیز است زیرا که جاودانگیش را باید در طبیعت ِ تکاملی او جستجو کرد. مرضیه را باید در سیاهترین دوران حکومتی در ایران بر رسی کرد، دقیقا در جائی که با شعار مرگ بر «اصل ولایت فقیه» که نور و روشنائی فرهنگ ایرانی را عرضه میکند، گره خورد. مرضیه را باید در سن، در بیماریش ستود، یعنی دقیقا در جائی مقایسه کرد که شاملو با هر بهانه ای (بیماری یا سن) کم آورد. شاملو اگر پیر بود، مرضیه دختر بچه ای فضول نبود. شاملو اگر بیمار بود، مرضیه از سلامتی شکوفا نبود. موضوع مهمی که بانو مرضیه را متمایز میکند انتخاب دقیقش از ائتلافی مشخص نیست بلکه ضدیت او با اصل ولی فقیه میباشد که آنرا در تک تک کلماتش بیان داشت و در تک تک «نُت»هایش منفجر میکرد. او را باید در ساختاری بزرگ از طبیعت ِ ژرف ِ «فرهنگی – هنریش» شناخت که از اقیانوس ِ فرهنگ ِ پر تلاطم ایران سر بر آورد و بر قلۀ رفیع ِ عشق و محبت ِ به مردم ساکن کرد. او از خانه و کاشانه، سلامتی، فرزندان، از پیری خود دست بشُست تا که اعتقادش به شعار مرگ بر اصل ولایت فقیه را به جهانیان و به تاریخ ایرانزمین نشان دهد اما شاملو نتوانست. بانو مرضیه، مقاومت ِ مردمی را به مداری بالاتر صعود داد و نشان داد که شاَن ِ روشنفکر وهنرمند چگونه بایستی باشد تا جهش یابد. مرضیه زهرآگین تیری بود که از سوی «مقاومت ِ هنرمند و روشنفکر» بر قلب ولی فقیه نشست. انفجار بود و آتشفشان. مرضیه ابعاد ِ خاص ِ خودش را داشت و اگر تمامی روشنفکران و هنرمندان با چنین ابعادی در زیر ذره بین قرار داده نشوند به اهمیت، بزرگی، شهامت ِ وی نمیتوان رسید. باید تاریک بودن مطلق را آشکار ساخت تا که روشنائی خورشید ِ مرضیه، چشم ِ ولی فقیه را کور سازد.
«میتوان و باید» ابعاد ِ مجهول در زندگی ِ نامشخص ِ تفکر، که در نهاد ِ روشنفکران و هنرمندان لانه کرده را یافت و جبران کرد. مرضیه، راه ِ «میتوان و باید» را پیشنهاد داد. در چنان روزی عید ِ مردم خواهد رسید تا نه فقط بعنوان سنت، بلکه آنرا برای شادی قلبها، خندۀ کودکان و لباسهای رنگی پاس بداریم.
مسائل باید تاریخی و تکاملی حل شوند، نه لحظه ای و در سکون. « ائتلاف» نباید به حداکثر ِ آرزوهای انسان در سراسر ِ تاریخ ِ بشریت پاسخ دهد. «ائتلاف» باید فقط جوابگوی حداقل خواسته ها در مقطع ِ زمان ِ مشخصی باشد. سازمانها و احزاب باید «حول ِ آرزوها» شکل بگیرند، ولی ائتلافها باید «حول ِ خواسته»های مقطعی با حق ِ داشتن آرزوها برای هر نیروئی. حداقلترین، هوشیارترین و مطلوبترین خواستۀ مردم ایران فقط حضور ِ«یک خط » میباشد. «خط سرخ» با «ولی فقیه». هنرمندان و روشنفکران باید به تاریخ پاسخگو شوند و بدانند که تاریخ به هیچ قیمتی از آنها نخواهد گذشت و در یابند که بجز وجود ِ نحس ِ ولی فقیه چه عامل دیگری باعث شده تا در سرزمین خویش به هنرنمائی نپردازند، آیا عامل دیگری وجود دارد؟ سپس خلاقیت و نیروی خودشان را در همان راه باید خرج کنند. راه بانو مرضیه هوشیارترین راه برای روشنفکران و هنرمندان است. افکار سنگین و زمخت ِ شاملو و شریعتی که بر گُردۀ ملت ایران سنگینی میکنند را باید بازنگری کرد و شست، شاید بهمین دلیل سهراب سپهری گفت: آب را با ید با فلسفه نوشید. با ظرافت نوشید. کفش های سهراب را باید پوشید و رفت در جائیکه کوه ها، شیرها و مرضیه ها خانه دارند. و سهراب میتواند مطمئن باشد که ولی فقیه بحدی پوسیده است که در روز ِ سقوطش، شیشۀ نازک تنهائی اش حتی خراشی بر نمیدارد، زیرا که راه مرضیه حافظ ِ منافع هنری و فکری مردم میباشد، روزی او را شنیدیم که بانگ بر آورد:«گفتیم: سرنگونی، سرنگونی، سرنگونی».

جمشید آشوغ 7 نوامبر 2010

(شاملو: در مورد شجریان)http://www.youtube.com/watch?v=f3X-8KxuTMY&feature=player_embedded
(شاملو: در مورد آغاسی)http://www.youtube.com/watch?v=gLGZXixIkw4&feature=player_embedded
(شاملو: در مورد مسیح)http://www.youtube.com/watch?v=tUlGZ0p-B4o&feature=player_embedded
(شاملو: در مورد قرآن)http://www.youtube.com/watch?v=LzfLtwerVag&feature=player_embedded#!

۱۳۸۹ مهر ۴, یکشنبه

روشنفکر - هنرمند در ایران- قسمت اول

درک ِ جامعه، از سوی روشنفکران و هنرمندان ِ هر ملتی اجتناب ناپذیر است تا بتوانند هنرشان را با مردم «به اشتراک» گذارند، در غیر اینصورت «ذوق وخلاقیت»شان، بدون دینامیزم شده و در کوتاه مدت به رکود و فنا میرود. نبض و نَفس ِهنر فقط «با» و«در» مردم تحرک میگیرد و حقانیت میابد. خبرنگاری از هنرمندی می پرسد که:« در هنرتان چه نقش و اهمیتی را برای مردم قائل هستید»؟ وی پاسخ داد:« علاقمندم که پس از مرگ، در زیر ِ«پیاده روئی» دفن شوم، تا برای همیشه صدای پای مردم روی سرم باشد». این جمله، تفسیر ِ زیبائی از رابطۀ هنر با مردم است. ذکر ِنام ِ عده ای در این نوشته، برای «نقد» بر رفتارشان میباشد و هدف دیگری را دنبال نمیکند، تا بتوان دینامیزم ِ هنر در «هر شکلی» را شناخت و قصد ِ این نوشته، توهین نیست زیرا که احمد شاملو به اندازه کافی و توانش به هنرمندان توهین کرد و متاسفانه نتوانست در جایگاهی که «تفکر و روشنفکری» برای او تعیین کرده بود و از او انتظار میرفت به عهد خود وفا کند و به تاریخ پاسخ دهد. در جائی آغاسی (خوانندۀ خوزستانی) را شَل و محمد شجریان(خواننده) را فردی خواند که عَرعَر میکند( لینکها در زیر هستند). شاید کارهای این افراد مورد پسند نباشند و یا حتی میتوان آنها را نیز در زمرۀ هنرمندان قرار نداد اما نباید مورد اهانت قرار بگیرند. خمینی به اندازۀ توان و لومپنی اش به نابودی تمامی کلمات و آثار پرداخت و احتیاج به شریکی نداشت. شاملو در همان نشست(دانشگاه برکلی سال 1990) میافزاید: عیسی (پیامبر مسیحیان) فردی بود که توسط ِ امپراطوری رم «خلق» شد تا مردم را به آرامش دعوت کند و از قیام بر علیه حکومت مرکزی بر حذر دارد. بعد از ابراز چنین نظری، به حاضرین تداعی میشود که او از عیسی مسیح (البته اگر به وجودش اعتقاد میداشت)انتظار ِ جنگ و مبارزه را داشته است. اما در دقایقی قبل، در تفسیری از اشعار ِ حافظ میگوید:« در قرآن( کتاب مقدس مسلمانان) حتی یک بار در مورد ِ عشق صحبت نشده (یعنی فقط شمشیر) است». شاملو با رندی توانست از نشست ِ با عاشقانش راحت شود، اما نمیتواند از تاریخ رها گردد. او نمیدانست چه میخواهد، «عشق» یا «مبارزه». شک، سرتاسر وجودش را در بر گرفته بود. آیا او « مهاتما گاندی» را شنیده بود؟ آیا گاندی نیز ساخته شدۀ یک امپراطوری بود؟ شک ِ روشنفکران، بدلیل بی توجهی از «رمز ِ تفکر» سر چشمه میگیرد. تفکر ِ آنها، بر خاسته از «احتیاجات ِ معلوم ِ» جامعه نیست، بلکه از «احتیاجات ِ مجهول ِ خودشان» به « آیندۀ نا معلوم» میباشد. و یا از احتیاجات فکریشان به وقایع ِ تاریخی بسیار دور، که در «تاریخ» گم شده اند نشات میگیرد همانند پادشاهی کوروش و وقایع ماه محرم. اگر بشود در یک فرمول ِ ریاضی، «احتیاجات ِ مجهول » را در «دوران نا معلوم» به «توان ِ» یکدیگر رساند، رقم ِ حاصل شده در کهکشان ناپدید میشود، که برابر خواهد شد با درجۀ «صفرِ ِ تفکر» در این افراد. یا به زبان دیگر: «تفکر به احتیاجات ِ مجهول» در آینده ای نا معلوم و یا در گذشته ای بی انتها، از علائم ِ بیماری روشنفکران میباشد و به علت همین بیماری، همیشه با مسائل ِ مجهول روزگار میگذرانند و آشفته از مسائل معلوم هستند. آشفتگی و بحران ِ فکری آنها را، میتوان در رابطه با شراب نیز بررسی کرد و کافیست به ادبیات و هنر ایران نظری افکند تا متوجه شد که چگونه روشنفکرانی که به «علمی بودن» مسائل اعتقاد دارند در مواقع ِ خلق ِ آثارشان از شراب مینوشیدند و مینوشند، در صورتیکه باید اولین کسانی باشند که از شراب دوری بجویند(لااقل در انجام مسئولیت). نمیتوان از علم، فقط در مواقعی استفاده کرد که باعث ِ «خوش خوشک ِ» انسان شود. روشنفکران و هنرمندان ایرانی هر روز، از روی بی ذوقی از سُفرۀ کوروش، فردوسی، حافظ، خیام، ماه محرم ......تغذیه میکنند. وقتش رسیده که این سُفره ها را جمع کنند و به «خلق» آثار ِ جدید بپردازند. شاملو اعتقاد داشت که خواجه حافظ شیرازی کلمۀ « رندی» را با دوازده «معنی» مختلف استفاده کرده است، اما سئوال پیش میاید: او که متوجه(شاید) نشده بود کلماتی همچون «شَل»، «عرعر»، «عشق» و«مبارزه» برای توصیف و بیان ِ« یک حالت» است و نه توهین ِ به انسان، آیا قادر بود که بداند حافظ، چگونه «رندی» است که دوازده نوع «رندی» را استفاده کرده و هیچکس متوجه نشد؟ بجز او؟ که حتی معانی کلمات خودش را جابجا بیان میکرد. آیا سیزدهمین «رندی»، همان «رندی ِ» استفاده شده از سوی حافظ نبود که «رندی»ها را با «رندی» ردیف کرده بود؟ آیا چهاردهمین «رندی»، «رندی» شاملو نبود که از «رندی» های خمینی، که بر جان و مال ِ ملت چنگ انداخته بود، چشم پوشید و به «رندی» های درون ِ کتابهای زمان ِ دایناسورهای حافظی میپرداخت؟ شاید او سکوت را برای «نوبل» در ادبیات اختیار کرد، اما با انتخاب چنین روشی و بخاطر یک جایزه، از راه اصلی و اجتماعی خارج شد و مطمئنا همین موضوع، برگ ِ بازنده ای برای او بحساب آمد. بقول فدریکو فلینی کارگردان فقید ایتالیائی:« هیچگاه بخاطر جایزه ای، «راه خودم» را عوض نخواهم کرد، اما اگر در مسیرم جایزه ای از راه برسد با کمال میل می پذیرم. با وجود ولی فقیه و برقراری «تیرک های اعدام» و آویزان بودن جوانان ایرانی بر روی آنها در هر کوی و برزن، هیچ شکی برای انتخاب وجود نداشت، هیچ بخش ِ مجهولی باقی نمی ماند و شاملو حتی اگر بتنهائی و با پای برهنه، باید اولین شخصی میبود که در سراسرعالم فریاد میکشید «مرگ بر اصل ولایت فقیه»، بدلیل یک عمل ساده و «معلوم» : شکستن قلمهایش از سوی ولی فقیه. آیا شاملو نمیتوانست به اندازۀ مادر ترزا و یا خانم سان سو چی برمه ای باشد؟ شاملو چگونه میتوانست با قدم زدن در حد ِ فاصل ِ« تیرکهای اعدام» بفکر رندیهای حافظ باشد؟ آیا بیکار بود؟ و یا از زیر بار ِمسئولیتهایش شانه خالی میکرد؟
-* پایان بخش ِ اول*-
آیا در ایران، سیر و جریان فکری را از سالیان ِ قبل بر «ریلی» اشتباه قرار داده بودند؟ میگویند که دکتر علی شریعتی جامعه شناس بود، باید پرسید آیا تحصیلاتش را در دوران «عاشورا» گذرانده و یا در دوران «سلطنت پهلوی»؟ اگر درعاشورا میزیست، چگونه از حکومت ِ پهلوی بورس ِ تحصیلی( البته گرفتن ِ بورس، بر او هیچ ایرادی وارد نمیکند، فقط برای تشخیص زمان است) دریافت میکرد؟ اگر در دوران پهلوی زندگی میکرد چگونه میتوانست دقیقا از تمامی پیچ و خم های کوچه های کربلا آشنا باشد؟ به چه دلیل میخواست «دین» را نجات دهد در حالیکه ذوق، خلاقیت و شهامت ِ حسین در آنروزها فقط «آزادی » و «انسان» را در آغوش میگرفت؟ چرا محمد حنیف نژاد را با یک آیت الله مقایسه کرد؟ مگر آنطور که گفته میشود، شریعتی برعلیه آخوندها نبود؟ آیا نمیدانست که تکامل ِآخوندی یعنی مرجع تقلید؟ چرا گفت: «آیت الله محمد حنیف مرجع تقلید من است»؟ به چه دلیل ضدیت با جملۀ «اسلام در خدمت انسان» را با کوشش و سعی فراوان به پیش میبرد؟ برای «نجات ِ دین»؟ چگونه به ترسیم ِ چنین پروژۀ ظریف و مخرّبی رسیده بود؟ آیا برای آوردن خمینی، دست به چنین اقدامی زده بود؟ چه نقشی در پروژۀ بزرگ ِ ضد ِ ایرانی بازی میکرد؟ که قبل و بعد از ورود خمینی پلید به ایران، تصاویر و تفکرات ِ «مخرب-عزا» یش در همه جا باشد؟ «زور ِ آخوند» و «تصویر شریعتی». از حضور و رشد ِ کدامین تفکر می بایستی پیشگیری میکرد؟ چرا شلوغی می آفرید؟ حتی بیشتر از عاشورا؟ کسانیکه بدون درک از«طبیعت ِ انسان» و «طبیعت ِ دین»، با توسل به اسلام و عاشورا، تحریک ِ مردم را رواج دادند، دروغگو و کلاهبردار هستند و باید در انتظار ِ نتیجۀ اعمال آنها نشست که دیر یا زود از راه میرسند. نمیدانست اگر اژدهائی را پرورش میدهد باید از پیش، راه خنثی کردنش را نیز در دسترس داشته باشد؟ و پرورش اژدها یعنی بلعیدن انسان؟ و اژدهائی را که ساخته است، فقط موقعی که در «خدمت ِ انسان» قرار بگیرد شاید بتواند بدون خسارت شود؟ آیا با جملۀ «دین افیون مردم» آشنائی نداشت؟ چنین جمله ای که نتیجۀ ذوق، خلاقیت و رنج ِ بشریت میباشد، بی دلیل شکل نگرفته است تا توسط ِ آن، به «اعتقاد ِ ضد ِ دینی » دست یافت و یا با تمام ِ قوا بر علیۀ آن «شورید». این جمله عشق ِ تمام و کمال به انسان است و «پنجره ای» برای «روشنائی» در راه تکامل ِ بشریت. جمله ای برای یافتن ِ راه ِ حلی، بین «دین» و «انسان». بین طبیعت ِ دین« با شخصیتی بسیار قوی و برتر» که تا آنروز نامشخص بود و طبیعت ِ انسان « با شخصیتی ضعیف» که شاید همیشه نیز نامشخص بماند. شریعتی نمی فهمید که اگر «همۀ با خدایان»، بی خدا شوند و تمامی «بی خدایان»، با خدا شوند یعنی که جهان جابجا شود تنها جمله ای که حقانیت خود را تا عمق ِ تکامل ِ بشریت پیش خواهد بُرد، همین جملۀ است؟ این جمله «بُعد ِ» نا مشخص ِ دین را به نمایش گذاشت، تا جنگ ِ بین «دین» که تا آنروز طبیعتی نامشخص اما برتر داشت و «انسان» با طبیعتی نامشخص اما ضعیف تر پایان بیابد. پیدا کردن چنین بُعد ِ «نامشخص»ی در زندگی بشریت قرنها طول کشید و نباید با عُقده و بی مسئولیتی از آن نتیجه گیری شود. پس از پیدا کردن و مشخص کردن ِ طبیعت ِ اولین بُعد ِ مجهول(یعنی دین) در زندگی انسان، طولی نکشید که رابطۀ جدیدی، بین ِ « بُعد ِ مشخص(افیون) یعنی طبیعت ِدین» و « بُعد ِ نامشخص یعنی طبیعت ِ انسان» بوجود آمد تا یکدیگر را بشناسند و هماهنگ شوند. چنین رابطۀ جدیدی، مدیون ِ زیباترین و متکاملترین دستاورد ِ انسان یعنی: «دین در خدمت انسان» میباشد. این جمله توانست «بُعد ِ ضعیف یعنی طبیعت ِ انسان» را بر «بُعد ِ برتر یعنی دین» غالب کند و انسان را از «بی هویتی ِ بُعدش » نجات دهد که در مقابل ِ «دین» سر ِ تعظیم نداشته، شیفتۀ و ذلیل ِ دین نباشد. چگونه شریعتی از اهمیت ِ دو جملۀ مذکور که در زیر گوشش بصدا در آمده بودند با خبر نشد؟ اما از فاطمه، حسین و زینب در تاریخ ِ دور، فرسنگها حرف میزد؟ طبیعت ِ هر دو جملۀ « دین افیون مردم» و «دین در خدمت انسان» را، حسین در واقعۀ «عاشورا» ی یزید، در الف: یک حرکت و در ب: یک جمله، بطور بسیار دقیق، شفاف و قاطع مشخص و بیان داشت. الف): حرکت ِ حسین: کمتر کسی در تاریخ مبارزاتی، شهامتی همچون حسین را داشته است که در روز های جنگ ِ ایدئولوژیکی، طی چند سخنرانی از همراهان خود چشم بپوشد و تعداد ِ کمتری را به میدان مبارزه ببرد. حسین دقیقا درک کرده بود که دین، افیون مردم است و او آدم ِ«افیونی» نمیخواست. یک اعتیاد زدائی کرد. موضوع ِ مبارزه را در چند نوبت برای همراهانش توضیح میداد تا بتوانند میدانی را که در «حد ِ توانشان» باشد انتخاب کنند: میدان «جدائی» و یا میدان «مبارزه». رفراندمهای او، بیانگر ِ صداقت و نوع ِ مبارزه اش برای آزادی و تعیین ِ راه ایدئولوژیک بود و نه برای حکومت. چه کسی برای بدست گرفتن قدرت و حکومت، هر روز رفراندمی راه میاندازد تا همراهان خود را از دست دهد؟ وقتیکه بخشی از گروهش او را ترک میکنند، تائیدی بود بر شناخت ِ دقیق و مشخص ِ حسین از دین. همگی افراد ِ جدا شده از افیون زده ها بودند، نه اینکه مقصر و یا گناهکار باشند وبهمین دلیل حسین دقیقا مشخص میکرد که هیچ حقی بر هیچکس ندارد تا انتخاب ِ راه، آزادانه صورت پذیرد. حسین کاملا بر زهرآگین ترین بخش ِ دین و یا افیونی بودن ِ آن انگشت گذاشته بود. او افراد زیاد و دین ِ شلوغی را نمیخواست، همچنانکه شلوغ کردن بوسیلۀ دین را نیز جستجو نمیکرد، اصلا فردی عاشورائی نبود که بخواهد به تحریک ِ مردم پرداخته و عاشورا بسازد. کسانیکه یک واقعه یا فاجعه را میسازند صاحبان اصلی آن میباشند. عاشورا ساختۀ حکومتی همچون یزید و سربازی همچون شمر است. فقط حماسۀ «آزادیخواهی و آگاهی» به حسین تعلق دارد. آنقدر حسین را دنبال کردند تا فاجعۀ عاشورا بوجود آورند. مظلوم بودن حسین به این دلیل است که او را دنبال میکردند و نه اینکه نفراتش کمتر بود و یا کشته شد. وقتی موجی از عاشورا در حسنیه ها تبلیغ شود یعنی که «حماسۀ آزادی و جشن مردمی» که باید به آزادیخواهان تعلق داشته باشد، فراموش میشود و «عاشورای حسینی و عزای مردمی» که متعلق به سپاه یزید است اهمیت میابد. در روز دهم ماه محرم سپاه یزید، عاشورا را ساخت و صاحبش میباشد. حسین، آزادیخواهی را ساخت و حق امتیازش با اوست. عده ای که با حسین به میدان رفتند شجاع تر از افراد جدا شده (بعد از هر رفراندم) نبودند بلکه آگاهتر بودند زیرا که «افیون ِ بودن ِ» دین را زدودند. همان فلسفه ای که حسین میخواست و دنبال میکرد. سه عنصر( گروه ِ جدا شده، همراهان حسین و حضور ِ حرّ) در واقعۀ عاشورا، همگی تائید میکنند که بحٍث ِ اصلی، «آگاهی» و «شهامت» بوده است و نه تحریک و شجاعت ِ کاذب. آگاه شدن نیز، شهامت را میطلبد تا بتوان به اجرایش در آورد. افراد حاضر در هر سه عنصر ذکر شده « آمادۀ جنگ» بودند، بنابرین از کمبود ِ شجاعت رنج نداشتند، ولی گروهای جدا شده بمحض «آگاه» شدن از مسائل، «شهامت ِ ترک ِ میدان» را داشتند و حرّ نیز بمحض آگاه شدن، «شهامت ِ » پیوستن به حسین را داشت. «آگاهی» که در تضاد ِ افیون است، مدّ ِ نظر ِ حسین بوده. عاشورا نویسها که مسلمانان دو آتشه ای نیز هستند، افراد جدا شده را «ترسو » خطاب میکنند که چرا « جگر گوشۀ فاطمه را رها کردند و تنها گذاشتند». چنین تاریخ نویسانی سعی دارند که بنزین روی آتش بریزند و مردم را بی دلیل تحریک کنند و خودشان نیز نمیدانند که: اولا: اگر حسین جگر ِ مامانش بود، اصلا جگر نداشت وارد روز دهم ماه محرم شود. دوما: حسین خودش بدنبال چنین آزمونی بود درغیر اینصورت رفراندمی بر قرار نمیکرد.
-*پایان بخش دوم*-