۱۳۹۰ تیر ۲۰, دوشنبه

گردنبند سنتی هنرِ ایران


قسمت اول

آخوند دژخیم محمدی گلپایگانی گفت:«90% عزاداریها را جوانان انجام میدهند».

آخوندها به تشخیصی دقیق رسیده اند و از قرنها روی آن به اندازه قابل توجه ای و حتی بیشتر سرمایه گذاری کرده اند. عزا به دو صورت در جامعه رشد و ترویج پیدا میکند:1 - بطور مستقیم: با تبلیغ و ترویج از سوی علاقمندان به عزا 2- بطور غیر مستقیم: بدلیل بی توجهی هنرمندان و روشنفکران برای مسدود نمودن راه ها بر عزا.

حدود سی و دوسال است که تعداد زیادی از روشنفکران! و هنرمندان! بطور مستقیم در زیر یوغِ دیکتاتوری لجامِ گسیختۀ ولایت فقیه زندگی نمیکنند و در کشورهای آزاد بسر میبرند. اما ارزیابی از دستاوردهای هنریشان، نشان میدهد که هیچگونه رابطۀ فرهنگی و هنری با محیط ِ آزاد و سرشار از هنر که احاطه اشان کرده است را ندارند و از سرمایه های معنوی هنر و تفکر، سهمی را نصیب خود نکرده و همگی در محدودیتِ فکری که از ایران به ارث برده اند بسر میبرند. کافیست به دنیای هنرمندان نگاهی انداخت تا فقرِ هنری رایج در این طبقه مشهود شود. عده ای استادِ موسیقی سنتی ایرانی خطاب میشوند و حتی برای مردم، پیامهای نوروزی نیز میدهند اما هیچ نشانی از سنت ایران ندارند. گویا آنها هیچگاه نان به سفره ولایت فقیه نبرده اند. وظیفه هر ایرانی است که در ابتدا، به معنای «موسیقی سنتی ایران» پی ببرد تا سپس بتواند استادی را برای آن بیابد، در غیر اینصورت هر ناله ای «هنر» میشود و هر فردی استاد. حتما باید بطور مشخص، روی دو کلمه «سنتی » و«ایران» انگشت گذاشت تا دریافت که ایران یعنی چه و سنت و هنرش در چیست تا نتوانند هر عزائی را بعنوان سنتِ ایرانی بمردم عرضه کنند. از«حجر» تا «شجر»، از «یان» تا «پان»، انسانها هیچگاه اندوه، غم و گریه را بعنوان سنت و بخصوص بعنوان هنر در هیچکدام از مناسبات خودشان قرار نداده اند، بخصوص سنت ایرانی که از ابتدا بنیانگذار و ترویج دهنده جشن بوده است کافیست فقط به چند نام ، بعنوان نمونه بسنده کرده و الگوی قرار داد. هر الگوئی تحت هر نامی که از سنت ایران انتخاب شود، هیچگاه «راه» به غم و افسردگی نمیبرد. در سنت ایرانی بجز خروش، شادی، غروشِ شیر، عشق و طبلِ مبارزه ، موضوع دیگری یافت نمیشود. سر شکستگی و غم، وجود ندارد: جشن مهرگان، شب یلدا که در قعر سیاهی و ظلمتِ شب، شادی، خنده و ذوق میافریند و در راس آنها عید نوروز قرار دارد که سرچشمۀ زیباترین سنتِ رشد، شکوفائی، عشق و معرفتِ طبیعت است. از مردمش باید گفت: کاوه آهنگر، آرش کمانگیر، فردوسی و رَ خششش . شیر و خورشید که هیچگاه تمام شدنی نیستند مگر میتوان از خورشید کم گفت ؟ و یا اینکه تمام شود؟

بنابرین کلام و موزیک باید بطور حتم طراوات و شادابی را به ارمغان آورد و زمینه را بر غم وعزا مسدود سازد. کار ِ هنر نیز فقط همین است. هنر در هر شکل که باشد، بیان زندگی و برای زندگی است، دیالوگی پنهان در احساس میباشد که رو به آینده دارد و نه به گذشته و عزا.

تاریخ سنتی ایران از ارادۀ مبارزه شروع شده، در پیروزی ادامه و با جشن ختم میابد. هنر ِ موسیقی اش نیز باید چنین باشد و نباید از سنتش گسستگی داشته باشد.

در موسیقی سنتی ایرانی نباید یگ گروه مانند برق گرفته ها، خشک شود وروی تشک بنشیند که ناله سر دهد، اینها نمونۀ عزا و تعزیه هستند اما با شکلی متفاوت.

هنر در جامعه طوری شده که هر چقدر بخشِ عزایش فرا گیر و بیشتر باشد تا مردم را بسوی عزا بکشاند، «سنتی ایرانی» تلقی میشود. کافیست به موسیقی سنتی «ستار» گوش فرا داد تا متوجه شد چگونه انسان را در سیاهی قیر و در تنگی نفس قرار میدهد. فکری شیطانی باعث شده که مردم ایران فقط در عزا سیر کنند بهمین دلیل هنرهای عزائی رشد میکند تا مردمِ خوشِ ذوقِ ایرانی حتی در منزل به چنین ناله هائی گوش فرا داده و خوی بگیرند و از عزا دور نشوند. مردم بعد از گذراندن عزاهای اجتماعی چرا در منزل نباید عزا گوش کنند؟ تا آنقدر خوی بگیرند که خمینی بتواند یک شبه وارد ایران شود و هر چه که قابل سوختن بود را بسوزاند. حتی انسان را. عزاهای شجریان، داریوش، معین، پرواز همای، ابی، سیاوش قمیشی و صدها نفر دیگر فقط در روندِ تحقیرِ هنر میباشند و هنر هیچگونه نقشی در آثارشان ندارد. برای عزا سازیِ جوِ منازل بکار میروند تا مردم، برای عزاهای رسمی جامعه آماده بمانند و مبادا جوانان بقول آخوند گلپایگانی، عزاداری را فراموش کنند. شاملو نمیبایستی هزار و پانصد صفحه در مورد حافظ مینوشت و شریعتی نمیبایستی کیلومترها در مورد رابطه پیامبرِ اسلام و فرزندش فاطمه مینوشت تا وقتیکه مهمترین مسائل اجتماعی مردم یعنی عزا، بر روی میز کار قرار داشته است.

مگر میشود خواننده ای، زیباترین کلام ِ شعرا که از آنها طراوت ِ بهار، شجاعت و شادی ترشح میشود را به عزا تبدیل کند؟ سپس هنرمند و استادش لقب داد؟ کافیست به سرودۀ«نرم نرمک میرسد اینک بهار» از فریدون مشیری که توسط شجریان اجرا شده، گوش فرا داد. مگر میشود وقتی خواننده دهان باز میکند، شنونده به مرگ و به گور هدایت شود؟ و استاد و هنرمندش نام گذاشت؟

قسمت دوم

در همۀ کشورهای جهان، عزا وجود دارد اما آنرا بعنوان هنر، معرفی نمیکنند و هنر نمینامند. اسم و رسمی مشخص دارد و هیچگاه هنرمندان طراز اول جوامع به چنین هنرهائی روی نمیاورند.

همچنین باید از زاویۀ دیگری به شخصیت، خُلق و خوی هنرمند ایرانی نیز پرداخت. هنرمندان در کشورهای غربی، بیان کننده خودشان و احساسشان میباشند یعنی همانطوری که هستند وهمان شخصیتی را که دارند. اما هنرمند ایرانی آن چیزی را که «نیست »عرضه میکند. دروغ روی دروغ. خیام چنین سروده:

شیخی به زنی فاحشه گفتا مستی هر لحظه به دام دگری پا بستی

گفت شیخا هر آنچه که گوئی هستم آیا تو چنان که مینمائی هستی

در طبقه هنری ایران هیچ اصولی وجود ندارد و خودشان را پایبند به گفته هایشان نمیدانند. هنر یک تفنن است و در تفنن، دروغ جای ندارد. آیا میتوان« ورزش ِ تنیس» را بعنوان تفنن انتخاب کرد اما به دروغ؟ سیمین بهبهانی و داریوش «سوار خواهد آمد» را سروده و اجرا کرده اند اما باید پرسید آیا در سی سال گذشته، حتی یک سوار مورد علاقه خودشان را ندیدند؟ این سوار کیست؟ تا به حمایت از او برخیزند. یا اینکه «سوارِ» آنها، مانند امام زمان است برای ولایت فقیه؟ آیا داریوش واقعا در انتظار «سواری» است یا در فکر کنسرت در دبی میباشد؟ تا در هر زمان و هر کجا از موقعیت خودش در رابطه با مردم بیگناه، سوء استفاده کند. او هنوز هم در «بن بست »ش گیر کرده است.

معین از خون سیاوش میخواند. بجز بیت اول که از فردوسی استفاده کرده بود و تصویری از پاسارگاد، به یکباره در خاطرات کودکی اش درعزا و شله زرد غرق میشود. آیا این افراد قصد ندارند حتی برای یکبار با خودشان صادق باشند؟ خون سیاوش چگونه وارد عزا میشود؟ مشخص نیست.

هنرمندان، سرگردان هستند و مشخص نیست بدنبال چه هستند و چه میخواهند. آثار شان ربطی به انسان دراین دوران ندارد و مانند جیغی است که از اطاقی خالی بیرون میاید.

هیچکس از «هنرمند» انتظار ندارد. انتظار داشتن از اشخاص، اشتباه است. اما وقتیکه، تبریکِ عید نوروز برای مردم میفرستد و قصد دارد خودش را به طریقی در قیامها، هم پیمان و همسنگر با مردم بداند، اگر موج سوار نباشد و اگر برای نجات قانون اساسی نیامده باشد، باید در «حداقل ها » با شعارها و سرودهای مردمی هم پیمان شود در غیر اینصورت حرفهایش بی دلیل و برای کسب مشتری در دبی است و یا اینکه برای پیش بردن بعضی از مقاصد رژیم میباشد.

«آزادیخواه» بودن، معنی مشخصی دارد همچنانکه مبارز بودن معنی خودش را میدهد. سی و دوسال از اعدام ها و شکنجه های مداوم در ایران میگذرد و هیچگاه حضورِ چنین هنرمندانی بچشم نخورد. آنها فقط در یک مقطعِ مشخص و بخصوص از راه رسیدند و به اجراهای فراوان دست زدند و سپس «نخود - نخود هر که خانه خود» و محو میشوند. پس باید یقین داشت که قصد سوار شدن بر امواج مردم را داشته اند و آنها را نمیتوان آزادیخواه تلقی کرد. آنها آمدند تا بتوانند در دبی حاضر باشند. شجریان، داریوش، معین، اصلانی و دیگران باید خطوط مشخصی را دنبال کنند: یا خط مردمی اگر حامی مردم هستند با حداقل ِ شعار های مشخص و یا اینکه در حال گِل آلود کردن آب هستند. در هنگامِ وقوعِ پدیده های بزرگ اجتماعی مانند قیامهای اخیر ایران، مسائل بطور مشخص و آشکار بنظر نمیرسند. اما بعد از وقایع، اگر به تحلیل اوضاع پرداخته شود میتوان براحتی موج سواران دبی رفته را شناخت. هنرمندانی که از سرمایه گذاریهای خود در دوران قیام باید به حداکثر سود جویند. باید این طیف را از بدنۀ هنری پاک کرد تا هنر ایران جلوه واقعی خودش را پس بگیرد.

مرضیه و یا برتولت برشت آزادیخواه بودند چونکه در شعارهای اجتماعی در کنار مردم قرار میگرفتند و نه اینکه بر موج سوار شوند تا بتوانند در دبی برنامه اجرا کنند. به زبان دیگر باید گفت که مبارزین قادر به پذیرش حداکثر ریسک میباشند اما آزادیخواهان باید توان ِ پذیرشِ حداقل ریسک را داشته باشند تا جهتشان تیز باشد. برای کسانیکه حس آزادیخواهی دارند و در خارج نیز نشسته اند، اگر به شعارِ مردمی «مرگ بر اصل ولایت فقیه» پاسخ مثبت ندهند چه آزادیخواهی از آنها باقی میماند؟ بنابرین بدون چنین شعاری آنها مسیری «گِرد» را دور میزنند در حالیکه مسیر باید تیز باشد. شعار مرگ بر دیکتاتور قابل قبول نیست چونکه احمدی نژاد، کروبی و موسوی نیز چنین شعاری را سر میدهند و میخواهند تمامی دیکتاتورها را از منطقه جمع کنند تا فقط خودشان بمانند. اما شعاری را که هیچگاه نمیتوانند به آن نزدیک شوند دقیقا شعار محوری ایرانیها، یعنی مرگ بر اصل ولایت فقیه است که حداقل شعارِ یک آزادیخواهِ خارجه نشین میباشد. بلافاصله بعد از آن، شعار مرگ بر دیکتاتور رسمیت خواهد یافت.

قسمت سوم

چرا شجریان از خواب سی ساله بیدار شده؟ و پیام نوروزی نیز میفرستد؟ چرا جعفر پناهی اینطوری شد؟ و چرا بهمن قبادی آنطوری شد؟ اصلا پناهی و قبادی کیستند و چیستند؟ این افراد هنرشان در چیست و کجاست؟ چرا فقط بر اساسِ جنجال سازی به یکمرتبه بزرگ میشوند و نه بخاطر هنرشان؟ قصد چیست؟ فرانسه چه نقشی در بزرگ کردنِ هویتِ چنین افرادِ بی هنری را دارد؟ اما برای آشنائی با این افراد، باید رویدادهای ده سال گذشته را مرور کرد تا روندِ حرکتشان را برای آینده دریافت. باید دانست اسفندیار رحیم مشائی کیست؟

اگر واقعیت داشته باشد که او چند سال پیش از مردم اسرائیل دفاع کرده و باز هم اگر واقعیت باشد که او شهامت پیدا کرده که بگوید خامنه ای و جنتی تا دوسال دیگر نیستند باید موضوعی بنام «مشائی» را روی میزِ کار قرار داد تا حدودِ فکری چنین مسیری مشخص شود. مشائی خطی را ترسیم کرده که یک سر ِ آن، دفاع از اسرائیل و سرِ دیگرش حمله به ولی فقیه میباشد. در ظاهر، کار های پسندیده و عالی هستند. روی چنین خطی، بعضی از هنرمندان که در عزا و مصیبت حرفه ای هستند را قرار میدهد تا نقشه شوم خود را برای «نجاتِ قانون اساسی» تکمیل سازد و چنین هنرمندانی بدرد آنروز خواهند خورد، همچون کیارستمی برای خاتمی. تیم مشائی میداند، که مبارزات ِ دلیرانه مردم، گامی بسیار بزرگ را طی کرده و ولایت فقیه را سوزانده است. تیم مشائی در مقابل گام بزرگ ملت ایران، میخواهد(البته اگر بتواند) گام بزرگی بردارد(دفاع از اسرائیل و تهدید ولایت فقیه) تا از عهدۀ نجات قانون اساسی بر آید که بمعنای تداوم تجاوز، شکنجه و اعدام خواهد بود. آنها مجبور هستند در اقیانوسِ پر تلاطمِ ایران، آخرین ناوچه خود یعنی ولایت فقیه را نیز رها کنند. پس به فکر تغییر بازی میرسند. دقیقا بهمین دلیل است که شجریان در پیام نوروزیش، بر خلاف خواننده رپ آقای شاهین نجفی، به زندانیان سیاسی، مادران داغدیده و جوانان سرکوب شده هیچگونه اشاره ای نکرد. او دقیقا پیامی فرستاد شبیه به پیام خامنه ای و احمدی نژاد. شجریان گفت «که حالش خیلی خوبه، در تهران مانده و به تحقیقات و مطالعاتش ادامه داده است». باید یک سئوال کرد: آیا اجرای عزا به تحقیق احتیاج دارد؟ جعفر پناهی نیز در دفاعیات خودش از جوائزی که برای ایران( جمهوری اسلامی ) آورده، اشاره کرده است یعنی دقیقا خواسته های قانون اساسی.

از نوعِ هنر و شخصیتِ هنرمندانی که در بالا ذکر شده، مشخص است که باید در جائی به کمک مشائی در پناه و دفاع از قانون اساسی بر آیند.

آنها میخواهند که، آزادیخواه تلقی شوند اما بدون سر دادن حتی یک شعارِ مردمی و یا یک خواستۀ مردمی مانند آزادی زندانیان سیاسی.

در جشنواره های فرانسه و ایتالیا بعد از اهداء ِ جوائز به فیلمهائی از قیبل فیلهای پناهی و رفقا، منتقدینِ سینمائی مشخصا اعلام میکنند که جوائز اهداء شده، سیاسی بوده اند و نه هنری. یعنی که فیلمها فاقدِ ارزش هنری میباشند. وقتی فیلمی فاقدِ ارزشِ هنری بوده اما ارزش سیاسی داشته باشد واضح است چه فردی باید سود کند: کارگردان. فیلم این افراد از لحاظِ هنری آنقدر ضعیف میباشد که حتی ارزشِ نقد کردن را نیز ندارند.

رشد هر جامعه ای، عمیقا بستگی به ادبیات و هنرِ مطرح شده در طیف روشنفکران دارد. اگر آنها حاملِ فقر باشند، چگونه انتظار میرود که تغییرات فکری ایجاد شود؟

باید هر چه سریعتر زیباترین بخشِ زندگی، یعنی طراوت، شادی و انسان بودن را به تفکرِ جامعۀ هنری تزریق کرد و باید فورا دست بکار شد زیرا که بدون چنین رشدی بعد از هر دیکتاتوری، دیکتاتوری دیگری میاید.

فیلسوفی نوشته بود که:« دو ضربان پی در پی قلبم شبیه بهم نیستند زیرا که اولی، نزدیک به تولدم است و دومی، نزدیک به مرگم». اما در ایران قرنهاست تمامی ادبیات و هنرش شبیه بهم هستند. هیچکس هم نمیخواهد دلیلش را بداند. امروز نیز تمامی بلوگها و سایتها(بجز سایتهای سازمانها که یک خط سیاسی مشخصی را پیش میبرند) آنقدر شبیه بهم هستند که میتوان پنداشت، شاید همگی بدست توانای یک فرد نوشته شده و سپس بین تمامی بلوگها تقسیم کرده است. همۀ آنها «آزادیخواه»، «سرنگون طلب» و «مقاومت کننده» هستند. تنها هنرشان این است که در موردِ «هیچ»، به فراوان و اتفاقا خیلی هم شبیه به یکدیگر بنویسند. با یک بهانه، سانسور و تفتیش عقاید را در تمامی سطوح گسترش داده اند. شاه و خمینی به بهانه «ستون پنجمی» همه را کشتار کردند، این بلوگها به بهانه سوء استفاده رژیم از آزادی به نفع خودش، سانسوری شدید را اعمال میکنند. آیا اگر ولی فقیه میتوانست از آزادی به نفعِ استحکامِ خودش استفاده کند، مگر مریض و احمق است بیرحمانه به تفتیش عقاید بپردازد؟ مسئولین بلوگها به خودشان اجازه نمیدهند حتی برای لحظه ای به شهرِ آزادی وارد شوند تا ببینند ورود به چنین شهری چقدر نفع دارد، آنها قبل از ورود به شهر، خود را سانسور میکنند.

بعد از «عقیدۀ» انسان، هنر در ماده(ماتِریال) مانند سینما، تئاتر، تابلو و....، زیباترین بخشِ «وجود» و یا هستی را تشکیل میدهد. اما هنر در فلسفه، حتی از «عقیده»، نیز برتر است زیراکه خلاقیت در فلسفه را بوجود میاورد. وقتی که فلسفه، جملۀ «دین افیون مردم » را به صورتِ «گِرد» و زمخت به مارکس پیشنهاد میکند ذوق، خلاقیت و هنرِ مارکس بود که توانست به «تیز» کردن آن، جلوه ای خاص ببخشد. این یعنی هنر درعالیترین نوعِ نبوغِ انسان. دقیقا در جائیکه خلاقیت نهفته شده است، طراوت و شکوفائی تفکر نیز زیست میکند. هنر از «وجود» میگوید. وجودِ انسان نمیتواند با عزا، گریه و ناله هماهنگی داشته باشد. هنر یعنی« فلسفه- تفکر» از احساسی که در خالقش نهفته است. هنرمندانی که در عزا میزییند، بنابرین در عزا فکر میکنند و بناچار عزا تولید میکنند. آیا هنرمندان نباید فکر کنند چه ذوقی در حافظ، خیام برای امروز میتواند وجود داشته باشد؟ تا چه موقع باید به کوروش(به عقب) به حافظ( به عقب) به امام حسین(به عقب) رجوع کرد؟ هنرمندان فقط به عقب ِ هنر فکر میکنند.

هنر یعنی : فردا بروم باغ حسن، قیسی و گوجه بخرم. از سهراب سپهری. احمد شاملو، سیمین بهبهانی، دکتر علی شریعتی، هزار سال باید پیاده و دو هزار سال باید زیرِ بار ِکلماتِ خودشان، «بار» حمل کنند تا بتوانند بگویند:«فردا بروم باغ حسن، قیسی و گوجه بخرم».

اگر از بالای جامعه به پائین نظری انداخت میتوان پی برد که حکومتداران از همیشه تنها قشر تحقیر شده بوده اند کافیست به قلدر بودن رضا خان و یا گدا بودن خامنه ای نظری افکند . روشنفکران و هنرمندان نیز همیشه «گُمراه کننده» بوده و از تنبلی بخصوصی رنج میبرند کافیست به بن بست چهل ساله داریوش توجه کرد. اما مردم از خلاقیت و ارادۀ بیشتر و بهتری برخوردار بوده اند و بهمین دلیل هیچگاه نمیتوانستند در پوسته ای که از سوی این سه قشر ساخته میشده قرار بگیرند.

در گذشته، زوج ِ پرویز صیاد و مری آپیک در تاتر و سینما دوران خوبی را آغاز کردند بخصوص آقای صیاد که از تیز هوشی و استعداد پویائی برخوردار بود(متاسفانه امروز بدلیل مسائل جغرافیائی نمیتوان آنها را دنبال کرد) و میتوانستند تغییراتی را انجام دهند اما چنین نواری قطع شد. اما امروز هنرمندان بسیار جوان رپ از قبیل سایه اسکای، غوغا، شاهین نجفی، خشایار و دوستانشان تغییری را آغاز کرده اند. این هنرمندان یک نقطه مشترک با یکدیگر دارند: که با نهایتِ صداقت، نمایانگر و بیانگر خودشان هستند. دو روئی – دو رنگی را کنار گذاشته و راه جدیدی را شروع کرده اند. تعدادیشان از کلماتی استفاده میکنند که در جامعه، بسیار غیر معمول جلوه میکنند و رکیک بودن را تداعی میکنند. اما دقیقا همین کلمات هستند که قیام و طغیان آنها برعلیه تمامی ساختارِ رژیم ولایت فقیه را بنمایش میگذارند و بهمین خاطر نمیتوان آنها را رکیک تلقی کرد. صرفنظر از قبول و یا رد هنرِ آنها، ولی باید یقین داشت که راه صحیحی را انتخاب کرده اند. نوعِ هنرِ مطرح شده از سوی آنها، مهم نیست. صداقت آنها پر اهمیت است که کمبودش در جامعه هنری احساس میشد که اولین گام میباشد.

در خاتمه باید مثالی در مورد «هنر» و «احساس» آورده شود و باید سری به هندوانه در هنر نقاشی زد. این میوه در سطوح مختلف سنی از کودکستان تا سنین بسیار بالا، بر روی کاغذ ترسیم میشود. بنابرین ترسیمش حتی در زیباترین شکل، نباید چندان مشکل باشد. اما هندوانه ای، «هنرمندانه » میباشد که بتواند دو احساس از این میوه را عرضه کند یعنی گرمای محیط و سردی هندوانه. تا بیننده بلافاصله «گرما» و «سردی» را احساس کند.

از داریوش تا قمیشی، با گذار از ستار و گوگوش، با عبور از شجریان و پرواز همای، ابی و.... باید به آنها گفت: به کاری که سعی میکنند انجام دهند، «هنر» میگویند که یک نوع تفنن است و انجام وظیفه درعزا نمیباشد. بر خلاف افراد نامبرده شده، تعداد زیادی از هنرمندان خانه نشین و خانه خراب شدند، نه بخاطرِ اینکه در خط ِ اولِ مبارزه حضور داشتند فقط بدلیل اینکه به سرشتِ هنر که آزادیست خیانت نکردند.

در گردنبندِ سنتی هنر ِ ایران از همیشه، شیری در پرتوِ روشنائی و مهرِ خورشیدِ تابان که «ارادۀ مبارزه» مردم ایران را تداعی میکند حافظِ «هنر» و «تفکر» در سنت ایران زمین بوده و باید هر چه سریعتر در کنارش، اراده «تفکر و هنر» شکل گیرد. موضوعی که تا به امروز بدون هویت مانده است.

هنر سنتی اگر فقط رو به گردنبند سنتی ایران داشته باشد قادر است هر چه زودتر دوران سیاه فرهنگی و هنری را ورق بزند.

جمشید آشوغ 11-07-2011