۱۳۹۱ مهر ۲۳, یکشنبه

ولی فقیه - ولی عهد







قسمت اول
کی بود؟ چرا؟ تو؟ او؟ نه. پس. اتل متل توتوله... حسنک کجائی دیر وقت بود... عمو عمو زنجیر باف... آی دزد، آی دزد... من نبودم دستم بود، تقصیر آستینم بود. دستپاچگی و آشفتگی ولی فقیه تا ولی عهد. در ابتدا جمله ای از آقای مسعود رجوی ضروریست:« بگذارید مقاومت کمی طول بکشد سپس خواهیم فهمید چه کسانی با ولایت فقیه شریک هستند». هنوز جوهرِ این جمله بر روی کاغذ خشک نشده که حقانیتش بر مردم آزادیخواه ثابت شد. چند ثانیه از خروج مجاهدین از لیست مشهور «مماشات برای حفظ ولایت فقیه» تحت عنوان لیست تروریستی نگذشته بود که افرادی مشخص در برنامه های تلویزیونی سازمانیافته ازقبیل بی.بی.سی و صدای آمریکا به عزا نشستند. از آنجائیکه افراد فوق شناخته شده هستند ارزشِ نوشتن نامشان نیست. اما حتما باید از ولیعهدِ محبوب، نورِ چشمِ ملتِ ولایت فقیه نام برد، نه بخاطر ارزش وی بلکه بدلیل ارزشِ مردم ایران. جمع این عدۀ بیمارِ در صحنِ امام، انسان را به یاد رمانِ جن زدگان (یا تسخیر شدگان) داستایوسکی نویسنده روسی میندازد. جن زدگان تا ده روز پیش، مجاهدین را مرده تلقی میکردند و امروز آنها را بدلیل توافقهای پشت پرده، حاکمان آینده می بینند. جیغ های بیمارگونه بدون ذره ای تعادل، همیشه در بی.بی.سی و صدای آمریکا شنیده میشوند. آیا در بینش سیاسی میشود سازمانی را در کمتر از ده روز، از مرگ به حکومت رساند؟ واقعا اگر بتوان چنین انجام داد چرا آقایان 33 سال وقت گذاشتند تا «شورا» را کپی کنند؟ «ولی عهد» سرشتِ خودش را بطور آشکار به همه ابلاغ کرد که تا چه حدی تسخیر شده ولی فقیه است. آخوندها دستش بگرفتند و پا به پا بردند تا شیوه راه رفتن آموخت. بعد از سی و سه سال تاخیر، «شورای ولی»عهد را روی کاغذ به ثبت رساندند اما آنرا «شورای ملی» میخوانند. ولیعهد باید میدانست که برای هر جامعه یک شورا کافیست، بنابرین  میتوانست از کلمات دیگر برای ائتلاف خودش استفاده کند مانند اتحاد، همبستگی، مردمی وغیره، چرا شورا را انتخاب کرد؟ نه بخاطر این است که ابهام بوجود آورد و آب را به نفع ولایت فقیه گل آلود کند؟ آیا او حاضر است دو نفر «ولیعهد» شوند؟ یا پدرش قبول داشت دو نفر «شاه» باشند؟ حتی در زشت ترین نوع زندگی تجاری نیز شبیه سازی، دزدی و جرم محسوب میشود. کافیست به آخرین جدال بین سازندگان اپل(مک) و سامسونگ توجه داشت که باعث شد شرکت کره ای بدلیل شبیه سازی، غرامتی میلیاردی به اپل بپردازد. چه قوه ای باید «ولی عهد» را محکوم سازد که در جهت منافع ولی فقیه به شبیه سازی پرداخته است؟ آیا بجز مردم ایران؟
 موضوع مجاهدین که به سوریه بروند یا نه، یک قانونمندی میباشد که در طبیعت آنها برای مبارزه با ولایت فقیه نهفته شده است و هیچ ربطی به سوریه ندارد. آنها نگفته اند که به سوریه نمیروند، آنها گفته اند که به سوریه میروند زیرا که پرچم مبارزه برعلیه ولایت فقیه در جهان در دست آنهاست و مشخصا در مسیر خطی است که در خرداد سال شصت انتخاب کرده اند. چنانچه آنها به مردم سوریه میگفتند«نه»، میشد به توافقات پشت پرده ای دامن زد. اما آنها به مهمانی نمیروند و به دلیل اینکه به مهمانی نمیروند از «ولی فقیه» تا «ولی عهد» آشفته و پریشان هستند. مگر در این برهه از زمان، تمامی مردم جهان آرزوی کمک به مردم سوریه را ندارند؟ مجاهدین حتی در اروپا وقتیکه انسان دردمند و محتاجی را می بینند، داروی درمانی خودشان را با خلوصِ نیت به وی تقدیم میکنند. چنین رفتاری طبیعت و سرشت آنهاست. شاهان پهلوی و ولایت فقیه نیز طبیعتی داشته و دارند: «قتلِ» مردم بیگناه. تضاد در سرشت است. بنابرین در جائیکه حضور ولایت فقیه پر رنگ باشد مسلما حضور مجاهدین نیز بر علیه ارتجاع و تروریسم پر رنگ خواهد بود. موتور این سازمان از مبارزه بر علیه ولایت فقیه در هر گوشه از جهان و کمک به انسانهای دردمند انرژی میگیرد.
قسمت دوم
«ولی عهد» همراه با دستیارانش باضافه ولایت فقیه بخوبی میدانند که پیروزیهای مجاهدین در تمامی عرصه ها نه بخاطر پول و رشوه به سیاستمداران است و نه بخاطر بازیهای پشت پرده زیرا که دو خاندان پهلوی و فقیه با صد سال غارت ملی و بازیهای پشت پرده، هیچ موضوعی را در این دو زمینه کم نمیاورند. آنها در پشت پرده بزرگ شده اند. پس باید خوب بدانند که پیروزی در سیاست، نه بخاطر پول و نه در پشت پرده نهفته است بلکه مشخصا بخاطر «انتخاب مواضع سیاسی»،«تکیه بر مردم»، «هوشیاری» و بخصوص «قانون» است. موضوعاتی که در هر دو «ولی» وجود ندارند. زوزه های آنها تا به امروز هیچ اثری نداشته است بنابرین در آینده نیز بی تاثیر خواهند بود. ستارِ آوازه خوان که ترانه های پهلوی، شاه، ویلای شاه، شهبانو، شاهدخت، شهناز... جزء آلبومهای ارزنده اش میباشند چندی پیش در مصاحبه ای تلویزیونی چنین میگوید:«آره، رضا شاه (اول) و محمد رضا پهلوی واقعا بسیار به ایران خدمت کردند: جاده ساختند، راه آهن ساختند، فاضلاب ساختند  اما مردم قدر شناس نبودند». سپس در مورد ترانه ای که جدیدا در وصف شهبانو ساخته بود حرف میزند و در همینجا میگوید:«که واقعا شهبانو و ولیعهد بی تقصیر هستند و دستشان بخون مردم آغشته نیست». بنابرین ستار میداند که در خاندان پهلوی، عده ای قاتل وجود داشته اند اما وقتیکه اسامی آنها را بزبان میاورد(رضا شاه اول و محمد رضا پهلوی) از فاضلاب ساختن آنها قدر دانی میکند(هر چند که فاضلاب ربطی به شاه، هنرمند و روشنفکران ندارد و بیشتر در زمره کارهای شهرداریست). چرا ستار نمیگوید که شهبانو و ولیعهد جاده ساخته اند؟ زیرا میداند که آنها جاده نساخته اند بدلیل اینکه به خارج کوچ کرده بودند و چرا نمیگوید که شاهان پهلوی دستشان بخون آغشته نیست؟ بخاطر اینکه کاملا میداند که دستشانِ بخون ملت بیگناه آغشته است. چرا ولیعهد و دوستانش استحکام و هار شدن ولایت فقیه را در مواضع مجاهدین می بینند؟ ولی 50 سال قتل و غارتِ مردم توسط «پهلوی» که باعث آمدن ولایت شد را نمی بینند؟ چرا از هار بودن پدرش در موقع تاسیس حزب رستاخیز نمیگوید؟ که ایرانیها را به خروج از ایران دعوت(رانده) کرد؟ آیا هار بودن پدرانش نیز بر گردن مجاهدین بود؟ آیا این افراد هنوز نمیدانند که مجاهدین فقط یک «سازمان» است و نه حاکمان «صد» ساله گذشته و فقط باید انتظاراتی را که از یک سازمان میرود از آنها داشت و نه کلامی بیشتر.
خوشبختانه با اظهار نظر دولتها، نویسندگان، مجریان تلویزیونی و آوازه خوانها هیچ نیروئی متلاشی و مردود نمیشود. مردود شدن هر نیروی سیاسی بخاطر سرشت مواضعش میباشد. در مورد حوادث پشت پرده نیز باید در انتظار تاریخ نشست که مطمئنا هیچگونه لطفی به هیچ نیروئی نخواهد کرد. بهمین دلیل، قبولی مجاهدین تا به امروز نیز نه مدیون تمجید کنندگانش است و نه بدلیل تضاد روشنفکرانیست که تا دشمنی پیش میروند. جامعه نویسندگان و روشنفکران به تعادل احتیاج دارد دقیقا همان موضوعی که باید محورِ اصلی تفکر باشد بدون اغراق در تمجید و بدون دشمنی. اگر امروز به نقد از این سازمان پرداخته نشود مطمئنا آیندگان توانائی نقدِ آنرا نخواهند داشت. شناخت این سازمان که از مهمترین حلقه های تکاملی در شعور، استقامت، امید، شکیبائی، انضباط و «مقاومت» میباشد وظیفه امروزیان است که با تملق و دشمنی مفقود خواهند ماند. به افرادی که به مجاهدین شک دارند که شاید در «آینده» به سمتِ منفی«عوض» شوند، باید یادآوری کرد: امروز باید به کسانی شک داشت که دیروز«عوض» شده اند و نه افرادی که «شاید» در آینده عوض شوند.
  یاد آوری به ولیعهد: اگر ولایت فقیه استحکام یافته است(طبق گفته هایتان) بدلیل خواب و غفلت تشریف داشتن سی و سه سالۀ خودت و شورایتان میباشد. وقتیکه هم بیدار میشوید بر دشمنان ولایت فقیه سنگپرانی میکنید. اما اگر امروز، ستار در لس انجلس آلبوم شهبانو را با چادر اجرا نمیکند بخاطر همت انسانهائی بود که لحظه ای خواب نداشتند و هر ذره از جغرافیای جهان را از حضور پلید ولایت پاک کرده اند.
 مردم ایران، سوریه، یمن، آمریکا، عراق، ترکیه و هر کشوری که پرنده ای برای پرواز به آزادی نیاز داشته باشد فقط یک خواسته دارند: مرگ بر اصل ولایت فقیه میباشد.
بنابرین با چنین مردمانی همصدا و همرزم شدن سزاوار و شایسته انسانهای آزادیخواه است که شایان تمجید و تبریک هستند.

جمشید آشوغ   14.10.2012




۱۳۹۱ مهر ۸, شنبه

ذره ای قانون





  
قسمت اول
در ادبیات سه دهۀ اخیر بطور مکرر آمده است: هر موضوع و یا فردی به ولایت فقیه آغشته شود، «بور» خواهد شد. و چنین نیز شد. «ذره قانون» پیش از اینکه به ایده ای نزدیک باشد، شبیه به سیلی محکمی است و خاطرۀ مصدق بزرگ را به یاد میاورد که توانست در دادگاه لاهه، چرچیل های انگلیسی را شکست دهد. «ذره قانون»، پیروزی انسان است بر دولت های ناسالم و یا سیلی ملتی بر دولتی. حکم دادگاه در کشورهائی که قانون وجود داشته باشد نتیجۀ ارادۀ ملتش است و نه دولت. در چنین ذره ای، ارادۀ مردمِ «آمریکا – ایران» همدیگر را میابند و بیانگرِ تضادِ عمیق آنها با جملات زشتِ آخوند خامنه ای و ملاهایش میباشد که مردم آمریکا را بی فرهنگ میدانند.  
هیچ موضوعی بهتر از «قانون» نمیتواند «حقوق ملت»ها را به چنگ آورد بشرطی که عده ای مصمم و سازمانیافته بدنبالش باشند. بهمین دلیل همیشه مبارزان ایرانی سعی در «قانونی» کردن مبارزاتشان بوده اند. خاندان پهلوی و سپس ولایت فقیه در بی «قانونی» مطلق توانستند به تیرباران مردم بیگناه بپردازند. «کلمه» و «جملات» در سقوط و یا رشد یک ملت جایگاه بخصوصی دارند. وقتیکه شاه ایران، کلمات و پیشنهادات دکتر محمد مصدق را رد کرد به قدمهای ولایت فقیه برای ورود به ایران شتاب بخشید. مسئولیت سقوطِ امروزِ ایران را باید در خاندان پهلوی یافت زیرا که فاقدِ درکِ جملاتِ مصدق بودند. بعد از کودتای 28 مرداد و عبور از آن، محمد حنیف نژاد، سعید محسن و علی اصغر بدیع زادگان برای جلوگیری از تکرار تاریخی تلخ، به اهمیت یک جمله پی میبرند که «باید سازمانی منسجم» داشت. بنابرین سازماندهی را در راس کار قرار دادند. زیرا که پیروزی مصدق در دادگاه و سپس شکستش، بدلیل فقدان سازمانی منسجم بود. پیروزی امروز مقاومت نتیجۀ جوابِ منفی شاه به پیشنهاداتِ مصدق و نتیجۀ عملِ مثبتِ بنیانگذاران سازمان مجاهدین خلق میباشد. اما با وجود چنین مسائل تاریخی باید به شناختِ طبیعتِ سرمایه و بخصوص طبیعتِ قانون پرداخت. با مطالعۀ مطالبِ قرن گذشتۀ ایران در مورد «سرمایه» کاملا مشهود است که استفاده از واژۀ سرمایه، اولا بدونِ درک از قانون(بطور عام و یا قانون حاکم بر سرمایه) صورت گرفته و دوما اینکه اساسی ترین مشخصۀ سرمایه را «پول» تلقی کرده اند (که موضوعِ تدریس در دانشگاه است)، بهمین دلیل شیخهای کشورهای حومۀ خلیج فارس را سرمایه دار و یا از نوع وابسته تلقی میکنند در حالیکه آخرین و ضعیفترین حلقۀ سرمایه «پول» است. شاخص ترین سرشت سرمایه(که موضوعِ مورد توجه مردم است) قدرت تصمیم و سپس قدرت عملش است که بر اساس تشخیص دقیق روانشناسانه از مردم میباشد که در ادغامی جهنمی از -«حس بینائی» در «حس شنوائی»- به نتیجۀ مثبتِ دلخواه میرسد. سرمایه درک کرده است که حس بینائی بسیار ضعیفتر از حس شنوائی است بهمین دلیل در موقع قصابی (که دیده میشود) کردن مردم عراق، فریاد دموکراسی(حس شنوائی) راه میندازند. مردم جهان میبینند اما درک نمیکنند زیرا مات و مبهوتِ کلمه دموکراسی(شنیدن) میشوند و سکوت اختیار میکنند. باید یقین داشت که در ذات سرمایه، دموکراسی و آزادی وجود ندارد و در هر مکانی که صدایش را برای ایندو مقوله بلند کرده است، «ذبحِ» مردمی  در دستور کارش قرار دارد. اما برای منافعش یا باید به قانون احترام بگذارد و یا از آن فرار کند. یورش و ظلمِ سرمایه به دولتها و بنابرین به کشورهائیست که بوئی از «قانون» را احساس نکرده اند و «بی قانونی» بیداد میکند. با توجه به روند جهان در دو دهۀ گذشته، شاهدِ کوچِ سرمایه به کشورهائی هستیم که ذره ای قانون در دفاع از زحمتکشان وجود ندارد مانند چین و پاکستان و....... در کشورهای غربی، که مستقیما در زیر پای سرمایه میباشند مشخصا بدلیل وجود قانون، «یورش و هجوم» به طبقات زحمتکش کمتر حس میشود. به کلام بسیار ساده:«فقط قانون میتواند سرمایه را به زانو در آورد».
قسمت دوم
کسانیکه بطور علمی به مسائل میپردازند در جائیکه «ذره ای قانون» وجود داشته باشد به آن اکتفا و معتقد شده و پیروزیها نیز فقط مدیون اراده، هوشیاری آنها میباشد و نه لطف دیگران. اما بر خلاف چنین امری کسانی هستند که اصلا به «ذره ای از قانون» اعتقاد نداشته و جامعه را به ورطه سقوط میبرند دقیقا مانند ولایت فقیه. هوشیاری، درایت و خلاقیت زنان و مردانی که مال و جان خودشان را در پناه «ذره ای قانون» فدا کرده اند فقط از یک موضوع نشات گرفته است: بطور یقین میداستند که قانون «ذره» را نمیشناسد یا بطور کمال وجود دارد و یا اصلا وجود ندارد. اعتقاد و ایمان داشتن به انسانهائی که به «ذره» معتقد بودند و آنرا جستجو کردند و در نهایت یافتند، یک وظیفه ملی و انسانی است. که در روندِ احقاقِ حقوقِ مردمِ ایران بسیار آموزنده میباشد. کوه ها و اقیانوسها نیز بر جای ثابت هستند بدلیل اینکه طبیعت،«ذره ای از قانون»ش را خدشه دار نمیکند. احساسِ طبیعت، بخاطر داشتنِ اعتقادِ عمیق به همین مقدار از قانون، باعث میشود تا کوهها از جا نجنبند.
نباید فقط به اسطوره های افسانه ای اندیشید که در تاریخ نبودند و یا اگر هم وجود داشته اند قرنهاست که از خاطرات پاک گشته اند در حالیکه زیباترین پدیده ها در مقابل چشم قرار دارند. بقول فیلسوفی که گفته بود« من شعر را بلد نیستم اما اگر متن را برایم بخوانند میدانم که شعر است یا نه». رشدِ تفکر و شکوفائیِ احساس در «ذره ای قانون» نهفته شده است.  
شاید خط سرخی بسیار قاطع و مشخص بطور دقیقتری به این مقاله کمک کند. «قانون زندگی» و «قانون مرگ». انسان در کمتر از لحظه ای، از قانون زندگی با معیاری مشخص و معلوم به قانون مرگ با معیاری غیر مشخص و مجهول وارد میشود. اما تا وقتیکه قانون زندگی شاملِ حالش میشود هر لحظه میتواند خودش را بشناسد ولی بمحض اینکه به آنطرف خط میرود و به قانون مرگ میرسد تمامی امکاناتش ناپدید میشوند. دقیقا بهمین دلیل است که ولایت فقیه تا روز سی خرداد سال شصت مهلت داشت خودش را نجات دهد اما با عبور از آن لحظۀ حساس، وارد قانونمندی مرگش شد.
بنابرین جمله« اگر ذره ای قانون باشد، پیروزی حتمی است» از تفکر و خلاقیتی ستودنی یاد میکند. برای رسیدن به چنین جمله ای، مسیری بسیار دشوار و طاقت فرسا با شفافیت و صداقت کامل طی شد و حکایت از تکاملِ ارادۀ مردمی را دارد که برای رهائی از ولایت فقیه از هیچ کوششی دریغ نکرده است. و نمایانگر بی گناهی ملتی سرفراز میباشد. کوهِ مقاومتِ مردم در سی وسه سال گذشته لحظه به لحظه توسط زنان و مردان ایرانی با سوزن تراشیده شده است و هر نتیجه ای که بدست آید فقط بدلیل تلاشهای بی وقفه و خستگی ناپذیرشان میباشد و نه لطفی و نه ابهامی تا به امروز. برای فردا؟ در فردا می اندیشیم. در فردا نیز باید قوانین را شناخت. نه قانون رایج در جامعۀ فردا، بلکه قوانینِ شناختِ«قانون» را.
تبریک به مجاهدین، اشرف و بخصوص شورای ملی مقاومت که در ائتلافی سی و سه ساله با هویتی استوار و تجربۀ گرانبها، که بدون شک جایگزینی نمیتواند داشته باشد، با شفافیت و عشق کامل به حقوق انسان، تمامی راه ها را بر اساس «قوانین رایجِ» دنیای امروز طی میکنند.
جمله ای بسیار آشنا در علم فیزیک:«تکیه گاهی بدهید تا زمین را جابجا کنم». جمله ای بسیار آشنا در علم حقوق و انسانیت:«ذره ای قانون بدهید تا زمین، بدنبال حقوق مردم ایران جابجا شود». 

جمشید آشوغ   29.09.2012

۱۳۹۱ شهریور ۳۱, جمعه

خشونت وظلم – مقاومت و آزادی



جاودانه شدن اشرف، برگ زرینی بر مبارزات مردم ایران است. آری، اشرف با کمال سربلندی و شریف بودن جاودانه شد. اشرف بسته شد اما هیچگاه تعطیل نمیشود و به راه همیشگی اش در هر گوشه از جهان با چابکی و استواری پیش خواهد رفت تا برای همیشه بر تمامیت ولایت فقیه خط بطلان کشد.
 بر خلاف شیرین عبادی خمینی زده، آنگ سان سوچی برنده جایزه صلح نوبل میگوید« امید را نباید از دست داد اما می گویم بدون کوشش، امیدی هم نیست. باید فعالیت کرد. باید تلاشی کرد. نشستن و امید داشتن کافی نیست. باید اقدام کنید تا امیدهایتان را تحقق ببخشید».
آخرین گروه اشرفی ها با امید و اعتقاد راسخ به قانون و با قدمهای استوار آقای عباس داوری  رهسپار لیبرتی شدند اما شاید زیباترین صحنه در این جابجائی که مهر باطلی بر اراجیف ولایت فقیه زد حضور مجاهدینی باشد که در کمال خونسردی، آرامش و بدون دغدغه دوچرخه هایشان را  از کامیونی به کامیون دیگر می بردند.
ولی فقیه دزدِ ثروتِ ملی، عامل و مسئولِ فقر، فحشا، خشونت، تجاوز، شکنجه، کشتار در زندانها و در حالیکه اعدامهای خیابانی را برای لحظه ای قطع نمیکند با بی شرمی به تئوری «خشونت» زدائی پرداخته است. و  از هر سوئی  بخصوص بوسیله لابی های رسوا شده اش، نوبلِ بی رمقش، کوبلر بی اصولش قصد دارد که مسئولیتِ خشونت ها را بر دوش نیروهای مبارز و بخصوص بر مجاهدین اشرف خالی کند.
تا به امروز هیچ شارلاتی همچون ولی فقیه نتوانسته است معنای کلمات را تغییر دهد بنابرین آزادیخواهان باید بدنبال کلمات جدیدی باشند همچون«ظلم بین المللی» که از سوی ارکانِ قانونی بر علیه اشرفیان صورت گرفت. یعنی که خشونتِ دولتیِ ولایت فقیه با کمال بی شرمی به ظلمِ بین المللی تبدیل شد. مقاومت مردمی توانست سدی بسازد در مقابل  خشونت دولتی که طی سه دهه بر جامعه  اعمال میشد. سپس ظلم بین الملی به کمک ولایت میشتابد تا به هدفِ شومش بر علیه مردم ایران برسد ولی اینبار در مقابل خود سدی میابد بنام حق «آزادی» انسان. و دقیقا به دلیل حق آزادی و قانون است که  آقای مسعود رجوی میگوید« اگر ذره ای قانون وجود داشته باشد، مقاومت پیروز خواهد شد». اما برای یافتن چنین مسیری پر پیچ وخم که در ابتدا غیرقابل تصور بود و بخصوص برای پیروزی، باید نیروی «احساس» و «تفکری» در ارادۀ ملی جریان داشته باشد که بتواند ادغام و ترکیبی از نظم، انسجام، قانونمند بر اصول اجتماعی و انسانی، شفافیت و صداقت را با «هوشیاری»کامل در بر گیرد: همچون رهبریت اشرف. یعنی تراشیدن کوه با سوزن.
 بی مورد و خارج از ذوق نیست که مثالی از مسابقات اتوموبیلرانی فرمول 1 را آورد. چند سال پیش دعوائی بین صاحب فرمول 1، که قصد داشت نرخ ثبت نام را بالا ببرد، و تیمهای شرکت کننده  صورت گرفت. قیمتها بحدی بالا میرفت که تیمها قادر به پرداخت نبودند. بعد از اینکه مسئولین همۀ تیمها نظراتشان را ابراز کردند و بی تاثیر بودند نوبت به تیم« فراری» رسید. پرزیدنت فراری اعلام کرد «هر کی هر چه میخواهد بگوید اما هر جا که« فراری» حضور داشته باشد یعنی فرمول 1». و با همین جمله طمع مسئولین را خواباند. آری در مبارزه بر علیه ولایت فقیه خیلی ها «دیر» رسیدند و هر چه دل تنگشان میخواهد«میگویند»، اما در این برهه از زمان فقط جائی که مجاهدین قرار دارند مقاومت تمام عیار بر علیه ولایت فقیه شکل میگیرد که در شورای ملی مقاومت نیز مستحکم میشود.
ولایت فقیه همچون سرطان است و بایستی تمامی سلولهایش بطور حتم از پیکر مردم ایران دور شود. یک سلول از بیماری ولایت فقیه در آینده سرطانزا خواهد بود پس نباید اجازه داد تحت هر رنگی، پرچمی، ائتلافی و شورائی « سلولی» از سرطان ولایت فقیه را بهمراه داشته باشد. سلول سرطانی یا باید بمیرد و یا باید بمیرد. جابجائی اش از اندامی به اندام دیگر باعث بهبودی نمیشود. فقط اندام را سرطانی میکند.
از روز تاسیس سازمان ملل در سال 1945 و سپس تصویب اعلامیه جهانی حقوق بشر در سال 1948 تا به امروز بر هیچ پناهنده ای بجز اشرفیان چنین ظلم و بی شرمی صورت نگرفته است. بنابرین میتوان یقین داشت که از هر سوئی از غرب تا شرق به کمک ولایت ستم و ظلم، و بر علیه مبارزه مردمی شتافته اند و از هیچ کمکی به ولایت دریغ نکرده اند. اما ولایت فقیه را، هیچ راه نجاتی نیست زیرا که او با هفتادمیلیون انسان عاشق آزادی روبرو است و دقیقا در همین راستا است که باید سخنان زیر را چنین به رشته تحریر در آورد:
 آقای مسعود رجوی:
گفته ایم و تکرار می کنیم که تغییر و سرنگون کردن فاشیسم مذهبی در آینده نیز مانند گذشته، به پای هیچکس جز مردم و مقاومت ایران نوشته نشده است. یعنی که در هر حال سرنگونی و تغییر دمکراتیک در ایران منحصرآ در ظرفیت و صلاحیت و توانمندی مردم و مقاومت ایران است.
جمشید آشوغ  21.09.2012
.

۱۳۹۱ شهریور ۱۱, شنبه

«من»



قسمت اول

«من»، ضمیرِ اول شخص مفرد میباشد، مثل: من کتاب میخوانم. این ضمیر، در جامعه گُم و بی تاثیر گشته و قرنها در خاک مدفون است. بهمین دلیل روشنفکر و هنرمند با بی توجهی کامل، بی هویتی را گسترش داده و بر مسیرِ کور قدم نهاده در زیر «سقف»ش حرکت میکنند. در هر گوشه اش نیز که قرار بگیرند بی هویتی مطلق هویداست. تا که چنین سقفی سوراخ نشود در زیرش به گذراندن عمر( و نه زندگی کردن) مشغولند. بهمین دلیل تفکر در روشنفکر، کدخدامنشی، فرقه ای یا قبیله ای است و در هیچ بخشی به دنیای آزادِ فکری راه نیافته اند و ریشه ای به تجسس نمیپردازند. اگر به سایتها، بلوگ ها و نشریات توجه شود هر کدامشان با پنج مقاله نویس و پنج سایه نشین پیش میروند که ترجمه میکنند در رادیو و تلویزیون مصاحبه میکنند و حتما در آینده نزدیک فیلم نیز بازی خواهند کرد زیرا که هنرپیشه بودن نقش اصلی آنهاست. اما با «جدیت» خود را نماینده ملت دانسته و دائما به «تعصب نویسی»«یک شکل نویسی»«مثل هم نویسی» مشغولند. اینها عجب حوصله ای دارند. تنها یک راه برای سوراخ کردن چنین سقفی وجود دارد و فقط با پیدا کردنِ«منِ» هر فرد. در ادبیات و روابط اجتماعی از قسمتِ سطحی و یا ظاهرِ «من»، برای صحبت و یا نوشتنِ چند سطر استفاده میشود و فراتر از آن نرفته اند. «من»، طبیعت و باطنی مشخص و استثنائی دارد که ستونِ فقراتِ رشدِ انسان بر آن استوار است. متاسفانه این ضمیر بجز در چند مورد، همیشه در تلاطمِ تاریخ بی اهمیت و بدون مصرف مانده است. کوشش و توجه خاصی برای گسترش ورشدش نکرده اند. شاید می پندارند که «موجودی» اضافیست و فقط برای صرفِ فعل، فاعل و مفعول لازم باشد. ولایت فقیه نتیجه بارزِ خراب کردن و خراب شدنِ«من» در روشنفکر بوده است. استحکامِ «من» در روشنفکرِ آلمانی باعث میشود که بلافاصله بعد از جنگ جهانی دوم، قدرت اقتصادی را بدست بگیرد. در ایران با محاصره کردنِ «من»، آنرا از معنای اصلی اش دور و جدا ساختند تا بی هویتی را جایگزینش کنند. کلماتِ لومپنی از قبیلِ نوکری، چاکری، غلامی، و کلماتِ روشنفکرانۀ«خود باوری»،«کیش شخصیت» و کلماتِ دانشگاهیانِ بی اسم و رسم همچون آقای دکتر، آقای مهندس، جنابِ و غیره..... را جایگزین «من» کردند. غنائت به چنین سرقتی نشد و «خودخواه بودن» را به «من» چسباندند تا اگر فردی از پسِ «خودباوری» بر آید، در باطلاقِ«خودخواهی» به گِل بماند. سپس کیش شخصیت را به جنگش فرستادند تا «منِ» ایرانی را کاملا محاصره و به بند اندازند و استفاده اش گناه محسوب شود. روشنفکر و هنرمند که وظیفه اصلی اشان حفاظت از منافع ملی و بخصوص «کلمات» میباشد به چنان خواب عمیقی فرو رفته اند که در چشم انداز نزدیک بیداریشان متصور نیست زیرا با اسهال و استفراغ متداوم، در ضعف و بی رمقی شدید از زمین بلند نشده بر زمین میافتند. در شروعِ مقاله مثالی آمده:«من کتاب میخوانم». اگر واقعا معنای «خود باوری» با «من» یکی باشد، جابجائی کلمات، نباید معنای جمله را تغییر دهد و به سادگی قابل درک باشد. آیا چنین است؟ بنابرین جمله بالا را باید بدینصورت نوشت:«خود باوری کتاب میخوانم». جابجائی دو کلمه باعث شده که جمله از بیخ نامفهوم و غیر قابل درک شود. این جابجائی ساده اما تخریب کننده فقط ظاهرِ امر است باید توجه کرد چنین جابجائی چگونه سرشتِ ایرانی را تا بحال تغییر داده است. اینکه «من»، «ضمیر» است بسیار حائز اهمیت میباشد. برای درک مطلب باید سری به فرهنگ لغت زد که ضمیر یعنی چه؟ معنایش بسیار ساده و قابل فهم است. ضمیر یعنی:«اندرونِ دل، یا درونِ دل». دل نیز بمعنای احساس است. یعنی «من»، بدونِ داشتنِ واسطه، میتواند هر انسانی را بلافاصله به احساس وصل کند. در همان فرهنگ لغت باید معنای «خودباوری» را جستجو کرد که آیا واقعا معنایش با «درون دل» مترادف است؟ خودباوری یعنی:«اعتماد به خود» و معنی «درون دل» را ندارد. «خود»، بمعنای شخص است و هر شخصی حداقل از سه بخش اصلی ساخته شده است: جسم، احساس، تفکر. انسان متوجه نمیشود وقتیکه «خودباور» باشد به کدامیک از سه بخش وصل میشود. اگر به جسم وصل شود مطمئنا قهرمان در پرورش اندام میشود اما اگر به تفکر بچسبد به بیراه میرود زیرا که «فکر» بطور مطلق، انسان را از احساسش جدا میکند. جایگزینی «خودباوری» با «من» فقط بهمین دلیل صورت گرفته که «احساس» حذف شود و «فکر» جایش را بگیرد. وقتیکه چنین شود«منِ» ایرانی که مستقیما به احساسش وصل بود، بدونِ ارزش گذاشتن به احساسِ خویش، بدنبال «افکاری» میرود که برایش مهیا کرده اند. اما چگونه افکار را مهیا میکنند؟ در این جایگزینی«امام» و سپس «روشنفکرِدرباری» نقش بسزائی دارند. روشنفکرِدرباری فردیست که بدون احساس و برای تملق از فرد یا نیروئی خاص، قلم فرسائی میکند تا مورد تائید قرار گیرد، هیچگونه الزامی ندارد که حتما برای شاه بنویسد. امام نیز مانند بانک عمل میکند بدینصورت که بانک پول مردم را گرفته و قدرت تصمیم بر پول را از آنها سلب میکند ولی امام زندگی مردم را میخواهد بنابرین توانائیِ تصمیم در«زندگی» را از آنها سلب میکند. روایت است که یارِ امامی بطور مکرر ضمیرِ«من» را بر زبان میاورد، امام نیز خشمگین شده و میگوید که وی «خودخواه» است و خوشم نمیاید. شاید بهمین دلیل از آنروز «خودخواهی» به «من» وصل شده باشد تا سرِ «من» بریده شود. بهمین دلیل هر وقت فردی میگوید «من» جواب میگیرد که «نیم من» هم نیستی. باید به کودکان یاد داد که همیشه دوبار بگویند«من-من» تا که همگی تهمتن شوند.امام، روانشناس خوبی است و میداند که با داشتن پیشوندِ «امام»علاوه بر امام بودن،«منِ» بسیار قوئی نیز درونش نهفته شده است بنابرین هیچ احتیاجی برای استفاده از ضمیرِ«من» ندارد. اما اگر فردی از «من» استفاده کند یعنی که شخصیتی قوی دارد و چنین موضوعی بر امام خوش نمیامد.

قسمت دوم

ولی بر خلاف دیدگاه امام باید اذعان داشت که هر چقدر«من» در انسان قویتر باشد خودخواهی کمتر میشود زیرا که به سرشت و طبیعتِ خود آگاه میگردد و بدنبال حق و حقوق همنوعش میرود مانند چارلی چاپلین که «منِ» بسیار قوی داشت. «منِ» قوی، جدیتِ بیشتری را میطلبد و بهمین دلیل اشتباها آنرا با خودخواهی تعبیر میکنند در حالیکه خودخواهی فقط در «منِ» ضعیف لانه میکند. خودخواهی در روابط نزدیک و بسیار فشرده مشخص میشود و نه استفاده از «من» در ادبیات. نظراتِ امام، خودخواه بودنِ«من» را پیشاپیش بمردم ابلاغ و تزریق کرده است. دین(که در خدمت انسان نباشد) دقیقا مانند گلوله برفیست که بر قله کوه( در مبدا) کوچک است وقتیکه به دامن کوه و یا دشت میرسد(عمرش که زیادتر شود) بجز ویرانی و مرگ چیزی بجا نمیگذارد. اما تاریخ و سرزمین غنی ایران فردوسی را ساخت. او فورا متوجه میشود آنچه بر سر ایران آمده و بعد از او خواهد آمد بدونِ داشتنِ «منِ» بزرگ و با هیبت، ویرانی است و مرگ. بنابرین کمر به بستن حماسۀ بزرگِ ملیِ «من» میشود. هر چند که احمد شاملو نفهمید اما فردوسی بذرِ«من» را در سرزمین پاشید و «من نامه» را تحت عنوان «شاهنامه» مینویسد. فردوسی به درکِ عمیقِ ضمیرِ اول شخصِ مفردِ«من» یا احساس انسان، رسیده بود که چگونه مورد تهاجمِ دین قرار میگیرد که از مردم فقط لاشه اشان را برجای خواهد گذاشت. بهمین دلیل قهرمانانش، تجلی«من» بودند. فردوسی«تهمتن» را میسازد. بدقت باید کلمۀ«تهمتن» را ارزیابی کرد که چگونه بدنبالِ شکوفائیِ «من» است. احمد شاملو نیز «پریا» بی رمق را ساخت، آنقدر خسته و بی رمق بودند که به آخرین بیت نرسیدند و در بین راه، بخاک افتادند. اسب حیوانی است که طبیعتا باید از دیو و اژدها بترسد اما «رخشِ» فردوسی چنین نبود و هر روز اژدها و دیوها را مغلوب میکرد زیرا که رخش، اسبی نبود بجز«منِ» انسان. رستم قهرمانی بود با شهامت و دلیر که برای هر وعده غذا(صبح- ظهر- شب) گورخری شکار کرده، پوست میکنده، حتما درختی را برای هیزم آماده میکرده، آتش میساخته، کباب میکرد و میخورد. رستمی که اینچنین غذا میخورد حتما خروسهائی ساعت 10 صبح و 5 عصر باید صرف میکرد که به لحاظ ابزار و تکنیکی از عهدۀ هیچ قهرمانی بر نمیاید اما از «منِ» قهرمان بر میاید. گرزِ رستم نیز مخصوص و از «منِ» پولادین ساخته شده است. شاهِ فردوسی، پادشاهی بود با «منِ» قدرتمند که دلسوزِ مردمش است و نه شاهی که خسرو گلسرخی ها را کشت. چنین شاهِ قاتلی در «من نامه» فردوسی، دیوها بودند که به ایران حمله میکردند و مردم را میکشتند. از نظر فردوسی، شاه یعنی«منِ» قدرتمند در هر فرد که در جهتِ منافع مردمش به جنگ با اژدها میرود یعنی همانند تهمتن بیژن جزنی، تهمتن مهدی رضائی.

فردوسی دقیقا درک کرده بود که دین افیون است اما نتوانست به شیوائی و سادگی مارکس آنرا ترویج کند و بهمین دلیل قهرمانانی از«منِ» درونِ انسان ساخت. فردوسی میداند که در سرشت و طبیعتِ امام «فروتنی» وجود ندارد بخاطر اینکه لقبِ امام یعنی جدائی از فروتنی و هر چقدر هم بخواهد فروتن باشد اما باید امام باقی بماند. فروتنیِ منهای امام:هرگز.

بنابرین در حالیکه «من» ضمیر است،«خود باوری» ضمیر نیست و فرد ایرانی برای رسیدن به عمقِ معنای «من» و ترس از خودخواه نشدن باید به دورِ کهکشان بچرخد و در این مسیرِ ناهموار هر چقدر نیز سعی کند هیچگاه به «من» نخواهد رسید. برای دریافتنِ «من» در شاهنامه(من نامه) نباید آنرا با صدای بلند خواند بلکه باید با چشم، مطالعه و درک کرد تا بلافاصله به «منِ» درون، وصل شد:

فریدونِ «بیداردل»، زنده شد زمین و زمان پیش او بنده شد. یعنی که فریدون، درون خودش(بیدار دل یعنی: بیداری احساس، بیداری من) را یافته و «من» شده است پس هیچکس نمیتواند بر او حکم کند نه دینی، نه امامی و نه سنتی. فریدون، «من» شده است. بنابرین دین باید در خدمتش باشد. در حینِ همین تلاطمِ تاریخی است که زیباترین تفکر ایرانی و عشق بی پایان به انسان، یعنی محمد حنیف نژاد «منِ» ایران را تحت عنوان سازمان مجاهدین خلق بنیانگذاری میکند.

ایران را از لحاظ تاریخی میتوان به دو دورانِ «بدونِ من» و«با من» تقسیم و تفکیک کرد که مبدا مشخص، مسیر ثابت و متداومی را طی نمیکنند بلکه قطع میشوند و در نقطه ای دیگر، همدیگر را یافته، بهم وصل میشوند. باید مسیرِ دورانِ «بامن» را همچون ریسمانی دنبال و بهم وصل کرد که در فردوسی به اوج خود میرسد با مصدق، بیژن جزنی، حمید اشرف و بخصوص با محمد حنیف نژاد ادامه یافته و با بنیانگذاری سازمان مجاهدین خلق به نقطه ای عطف میرسد و در شورای ملی مقاومت گسترش میابد و در شهر اشرف استحکام میابد.

وقتیکه به اشرفیان حمله میکنند ولی با سکوت و شکیبائی کامل راه خودشان را ادامه میدهند بدلیل داشتنِ «منِ»هیبت انگیز است. صبا هفت برادران، تهمتن را در خود دارد.

نداشتنِ«من»، تفکر را بدون انعطاف کرده و قانونمندی را از بین میبرد در نتیجه شکنندگی در تمامی سطوح حضور میابد. مجاهدین بر اساسِ اصلِ شناسِ«منِ» قدرتمند، انعطاف پیدا میکنند و قانونمند میشوند. اگر فردوسی تقریبا دوازده قرن پیش، پایه های حماسۀ ملیِ«من» را ریخت و هنوز شناخته نشده است نباید با گذشتنِ چهار دهه که مجاهدین حماسه ملیِ «من» را «سازماندهی» کرده است انتظارات بی مورد از آنها داشت. امروز، «منِ» حماسی، راه خودش را یافته و در اشرف نمایان میشود. روندِ حوادث بهر طریقی که پیش رود خطوط فکری اشرف که از مسعود رجوی نشات میگیرد برای همیشه «حماسۀ»«منِ» ایرانی را پیش خواهد برد. به همین دلیل است که خانم مریم رجوی مکررا عنوان میکند:«قصد گرفتن قدرت به هر قیمتی را ندارند». اما آنها با جدیت قصد دارند که «من»، قدرتمند شود چه با مجاهدین و چه با شورای ملی مقاومت. گذار از دورانِ«بدونِ من» به دورانِ «با من» که در مقابلِ چشممان رخ داد را باید عمیقا درک و لمس کرد. مسلم این است که «منِ» مقاومت، پایدار و تضمین کننده باقی خواهد ماند. برای همیشه. حتی بعد از ولایت فقیه. زیرا که گرد وغبارِ قرنها، از ضمیرِ اول شخصِ مفردِ «من» شسته و سازماندهی شده است.

جمشید آشوغ 01.09.2012

۱۳۹۱ مرداد ۲۴, سه‌شنبه

فضای خالی

قسمت اول

منظور از فضا، مسافتی بین دو نقطه میباشد مانند مسافتِ بین شروع و پایان، پائین و بالا. فضای خالی، فضائی پر اهمیت، پر جنب و جوش و همچنین حیاتیست بشرطی که بدنبالش فضائی «پُر» قرار گرفته باشد. فضای خالی، متفکر است و می اندیشد که چگونه و به چه صورت میتواند فضائی «پُر» را بسازد. هیچ فضای «پُر»ی بدون فضای خالی نمیباشد. گاه غلظتِ فضای خالی بحدیست که هیچگونه اختلافی با فضای «پُر» ندارد، در اینصورت نهایتِ مسئولیت را نشان میدهد. در بسیاری از آثار ادبی و هنری پس از فضای خالی هیچگونه فضائی پُر بوجود نمیاید که در اینصورت بی محتوا میباشد و خواهد ماند، همچون 99% از کارهای ادبی و هنری در جامعه. چارلی چاپلین در فیلم روشنائی روی شهر، پس از آزاد شدن از زندان، مسافتی را که طی میکند تا به پشتِ ویترینِ گلفروشی برسد را فضای خالی گویند. اما تماشاچی قادر است «فضای خالی» را نظاره کند زیرا شاهدِ قدم زدنِ چاپلین است ولی شاید متوجه نشود که مسافت طی شده، فضائی خالی می باشد. بلافاصله بعد از مسافت طی شده، فضائی «پُر» از احساس و عشق، بینندگان را در بر میگیرد. غلظت فضای پُر، از اهمیتِ فضای خالی که در قبلش جریان داشته است سخن بمیان میاورد. به شروعِ فیلمِ «خوب- زشت- بد» اثر تحسین برانگیز از فیلسوف و انقلابی بزرگ سینما «سرجئو لئونه» باید دقت بسیار داشت. سه کابوی جایزه بگیر، الی والاک در نقش «زشت» را بدام انداخته و محاصره میکنند تا به کلانترِ محل تحویل دهند. یکی از جایزه بگیرها، پوستری که چهرۀ الی والاک رویش نقش بسته بود را باز میکند، و خطاب به او میگوید: هی! میدونی قیافه ات شبیه به قیافه ایست که روی این پوستره و دوهزار دلار می ارزه؟ در همین لحظه از پشتِ سرِ جایزه بگیر، صدای کلینت ایستود در نقش «خوب» شنیده میشود که میگوید: «ولی قیافه تو، به قیافه آدمی نمیخوره که جایزه را بگیره». مسافت طی شده تا هنگامیکه صدای کلینت ایستود شنیده میشود را باید فضای خالی تلقی کرد. غلظت فکری و فلسفی جملۀ «ولی قیافه تو به قیافه آدمی نمیخوره که جایزه را بگیره» برای سرجئو لئونه آنقدر اهمیت داشته بود تا فضای خالی بسیار مهیجی را خلق کند که بتواند جمله را در آخرِ فضای خالی از زبان «خوب» یا کلینت ایستود بیان کند. فضای خالی چیزی نیست بجز «تصورِ حاکم بر تفکرِ خالقِ یک اثر هنری» که در سینما، بیننده میتواند آنرا مشاهده کند. و اگر چنین فضای خالیی وجود نداشته باشد فضای «پُر» یعنی جمله کلینت ایستود هیچ معنائی پیدا نمیکند. فضای خالی در فیلم، حرکات و اشیا را در بر میگرد. گاهی اوقات تفکرِ خالقِ یک اثر هنری بحدی غلظت دارد که هیچ اجازه ای به فضای خالی نمیدهد تا رویت شود، کافیست به تابلو «زندگی» اثر تحسین بر انگیز از بیژن جزنی چشم دوخت تا درک کرد که حتی نقطه ای از فضای خالی در آن وجود ندارد. تمامی تابلو انباشته از فضائی پُر، غلظتِ فکری و احساس بی پایان است. در حمید اشرف کبیر، جستجوی فضائی خالی در کلمات و جملاتش، راه بجائی نمی برد، تماما فضائی پُر را در بر میگیرد. هر چند که او نویسنده نباشد اما نمیتوان فضای خالی را در بین کلماتش یافت، او «عمل» میکرد. یعنی کلماتش به معنی قدمهایش در عمل بود و بهمین دلیل هیچ فضائی خالی را بوجود نیاورد. در شعر باید بسراغ سهراب سپهری رفت که میگوید: «باید از جنس زمان صحبت کرد». این بیت، بدون فضای خالی، اینطوری میشود: « بایدازجنسزمانصحبتکرد ». فضای خالی ایجاد شده بر کاغذ را مکث و یا فاصله میگویند که نمیتواند صحیح باشد، مکث در چی؟ فاصله در چی؟ مکث یا فاصله بمعنای سکون و یا انقطاع است و اگر چنین معنائی صحیح باشد بنابرین باید در تمامی آثار هنری صدق کند در حالیکه در فیلم های اشاره شده هیچگونه مکث یا فاصله ای صورت نمیگرد. در حالیکه فضای خالی در فیلم تحرک دارد، عبور میکند و جابجا میشود، در شعر فضای خالی بر روی کاغذ «سفید» است و هیچ کلمه ای بین دو کلمۀ مجاور وجود ندارد. «سفیدی» بین دو کلمه روی کاغذ، «راه یا گذار» به تفکر میبرد که باعث میشود در این حد و فاصل، شاعر نبوغ خود را رشد دهد. یعنی که فضای خالی بین«سِ» جنس تا «زِ» زمان کاملا دیده میشود. این فضا چیزی نیست بجز تصورِ حاکم بر تفکرِ سپهری که همیشه فعال است که مکث و یا فاصله ای نداشته، او در چنین فضائی قادر است «کلمه بعدی» را بیابد. فضاهای خالی ایجاد شده در یک شعرِ «ده بیتی» شاید بیش از ده روز فعالیت و جنب جوش داشته باشد باضافۀ تمامی تجربیات هنرمند در طول عمرش تا قبل از همان بیت شعر. فردوسی بزرگ علاوه بر اینکه هیچگونه فضای خالی در شاهنامه ندارد حتی تا به امروز کوچکترین فضای خالی در جریان خونی و جریان فکری ایران بوجود نیاورده است و دائما در فضائی پُر پیش میرود. فضای خالی وقتیکه قبل از فضای پُر باشد بیانگر اصالت میباشد که آنرا میتوان و باید به سازمانهای سیاسی ربط داد تا حقانیت و اصالت در راه و هدفشان را جستجو کرد. پیدا کردن فضای خالی در یک اثر هنری بسیار ساده تر از یافتنِ فضای خالی در یک نیروی سیاسیِ جدی میباشد. 33 سال از عمر ولایت فقیه با تمامی حیله هایش از قبیل آلترناتیو سازی، هنرمند سازی، خاتمی، کروبی و موسوی سازی، اسکار و نوبل سازی، کوبلر و کوفی عنان سازی، بی بی سی و صدای آمریکا سازی و هزار حیله های دیگرش میگذرد. بدلیل حیله های ولایت و شرایط حساس جامعه، شاید بهترین زمان باشد تا واردِ «فضای خالی» ایجاد شده از سوی نیروهای سیاسی شد تا بدینطریق بتوان سازمانی شایسته را یافت که مردم بدون دغدغه به آن اطمینان داشته و راه خودشان را تا آزادی به سرانجام رسانند. در ضمن لازم به یاد آوریست که حکومت پادشاهی نیز با حکم تاریخی مردم ایران دفن شد، بنابرین زنده نمیشود و کوشش در چنین راهی، بطور غیرمستقیم(یا مستقیم) بر عمر ولایت فقیه میافزاید. هر چند که از همیشه در ایران، «پادشاه» و «امام» قرنها حضور داشته اند و اگر قرار بود عملی در شان انسان انجام میدادند تا بحال انجام داده بودند بنابرین حمل چنین تخیلات و ذهنیاتی، قدمها را «کُند» میکند. هیچ انتظاری از چنین عناصری بخصوص برای آینده نباید داشت.

قسمت دوم

با آشنائی از نبضِ تفکر در روشنفکران، باید یقین داشت که بعد از ولایت فقیه به یک دورانِ «خود شناسی» و «طرز استفاده» از کلمات، احتیاج مبرم است. از امروز، دیدن و اندیشیدن به دورانِ بعد از ولایت فقیه بدلیل مفقود بودنِ «هویتِ آینده»، محال میباشد. فقط دوران بعد از ولایت فقیه تضمین کنندۀ ایرانی آباد و آزاد خواهد بود که امروز هیچ فرد و سازمانی از عهدۀ تضمینش بر نمیاید. هر نیروئی چنین تضمینی را بدهد با ملت صداقت ندارد. بنابرین باید بدنبال نیروئی گشت که گذشته اش، ضامن آینده باشد. ایرانِ امروز بدنبال تضمینی برای سقوط ولایت فقیه میباشد زیرا که فقط با گذار از او، به فردا خواهد رسید. بنابرین تضمین در سقوط ولایت فقط در گرو یک مقاومتِ با «دقت، منسجم و سازمانیافته» میباشد. بر روی دقت، انسجام قرار دارد و در پرتو انسجام، سازماندهی شکل میگیرد. منسجم بودن یعنی «نداشتن فضای خالی» و اگر چنین فضائی ایجاد شود هیچگونه انسجامی بوجود نمیاید و در نتیجه سازماندهی صورت نمیگیرد. اما چگونه میتوان به آن پی برد؟ از آنجائیکه برای برقراری هر رابطه ای حداقل به دو نفر یا دو نیرو احتیاج است باید در مرحله اول سعی کرد فضای خالی ایجاد شده در نیروی مقابل را یافت. اگر چنین فضائی پیدا نشود یعنی که سازمان مورد نظر منسجم و سازمانیافته است. در مرحله دوم و برای درک از دقتشان، باید فضای خالی را در خود ایجاد کرد. اما چگونه؟ بدینطریق که اگر سه دهه از نیروی مورد نظر دفاع میشود کافیست مقاله ای چند صفحه ای نوشته و «دو» خط که بو و طعم همیشگی ندهد را در آن گنجاند. اگر نیروی مورد نظر بتواند آن «دو»خط را بیابد، باید به دقت آنها معتقد شد. بنابرین دقت و سپس انسجام باعث سازماندهی میشوند. درک نکردن از معنای کلماتِ دقت، انسجام و سازماندهی به بعضی از سازمانها برچسب «سکت» میزنند. در حالیکه «سکت» بودن یعنی فرار از «مرکزِ» افکار و در حاشیه بودن ولی نیروهای مورد نظر با شفافیت کامل همیشه در مرکز افکار سینه سپر کرده و ایستاده اند.

در مبارزات مردم ایران به یک دوران بسیار کوتاه که تقریبا سه سال طول کشید باید بدقت توجه و اشاره کرد که با آزاد شدن آخرین زندانیان سیاسی از زندانهای شاه و ورود به دوران سیاه ولایت فقیه شروع شد. از آنروز به بعد، باید و حتما «یک راه» را انتخاب کرد یعنی اینکه یا نیروهای سیاسی حضور «داشته اند» و یا اینکه اصلا هیچ نیروی سیاسی حضور «نداشته» است. تاریخ نشان میدهد که در سه سالِ بعد از آزادی از زندانها، نیروهای سیاسی بطور فعال حضور داشته اند. همین تاریخ میگوید که اکثر نیروها در آن دورانِ بسیار کوتاه به «سازمان مجاهدین خلق ایران» اعتقاد و اطمینان کامل داشته اند. باید دید از آنروز تا به امروز چه اتفاقی افتاده است؟ از آنجائیکه بدنبال گمشده ای باید گشت بنابرین نهایت صداقت و شفافیت لازم است. پس باید به «تئوری تکامل» در سه دهۀ گذشته رجوع کرد. بنابر چنین تئورئی، سازمان مجاهدین از روزیکه تمامی نیروها به آن اعتقاد و اطمینان کامل داشته اند تا به امروز هیچ فضای خالی، مکث، خلل و انحراف در هدف نداشته است. اگر در آنروز اشتباهی نداشته و مورد اعتماد بود بنابرین امروز نیز نمیتواند اشتباهی داشته باشد زیرا که تمامی گفته ها و اعمالشان دقیقا از مرحله ای به مرحلۀ بعدیِ تکاملی مقاومت، گسسته نبوده و حضور دائم و پی در پی آنها در ادامۀ خطوط اولیه کاملا مشخص است و مشاهده میشود. فقط همین سازمان توانسته است به دقتِ فراوان در فضای خالی، جنب و جوش داشته باشد و مکث، سکون و فاصله از «هدف» اصلی برایشان معنائی نداشته است. روند حرکتی آنها برای تمامی نیروها و افرادی که اعتقاد راسخ به مبارزه بر علیه ولایت فقیه دارند بسیار آموزنده، ارزشمند و نیک میباشد. تکامل بر اساس «کم اشتباهی»، بنابرین شکست و حذف شدن بدلیل پُر اشتباهی صورت میگیرد. اولین درس تکامل، یعنی اشتباهِ کمتر. یعنی که ایجاد فضای خالی، مساویست با اشتباه زیاد. از آنجائیکه حیله ها و دسیسه های ولایت فقیه تمام شدنی نیستند باید به محوری مستحکم، استوار و دقیق اعتقاد داشت. با حاصلِ جمعِ تمامی اشتباهات مجاهدین(البته برای افرادی که به چنین موضوعی اعتقاد دارند) هنوز هم بیشترین اطمینان و اعتماد را باید به آنها داشت بخاطر اینکه در گردونۀ «تکامل» مقاومت بر علیه ولایت فقیه هنوز حرف اول را میزنند. شهر اشرف نیز فرزندِ اعتقاد و اطمینان تمامی نیروهای سیاسی در سه دهۀ پیش به مجاهدین و نتیجه اعتقاد و اطمینانِ امروز مردم ایران به آنها میباشند. از روز آزادی آخرین زندانیان سیاسی 33 سال گذشته است و اشرف نیز همین سن را دارد. به زیر گرفتن «مجاهد اشرفی» بوسیله خودروهای نظامی، یعنی نبودن فضائی خالی از مقاومت در 33 سال گذشته. باید به دور «سفیدی و شفافیت» آنها حلقه زد تا از فریب و حیله های «سیاه و نکبت» ولایت فقیه و دوستان هزار رنگش در امان بود. بنابرین به شورای ملی مقاومت که نتیجه و ترکیبی از «فضای پُر» در رنج، مقاومت، صبر، نظم میباشد باید پیوست.

از مسعود رجوی رهبر مقاومت:«برای داشتن نامی نیک، با قدمی یا قلمی یا درمی و یا با دمی و لبخندی و یا با نگاهی، کاروان مقاومت را یاری کنید تا سرود مقاومت به نسلهای آینده برسد».

جمشید آشوغ 14.08.2012

۱۳۹۱ تیر ۲۹, پنجشنبه

ویلپنت و محور «دمشق- تهران»


برگزاری جشن با شکوه مقاومت هر ساله هیجان انگیزتر و مستحکم تر است. این جشنِ شگفت انگیز نیز امسال در حالی بر گزار شد که منطقه خاورمیانه بطور کلی از لحاظ سیاسی تغییر یافته و دیگر هیچ اثری از قصۀ ژئو پلیتیک پیشین وجود ندارد. جشن ویلپنت در نوع خودش خارق العاده و بی سابقه است. نه، نه، بی سابقه نیست زیرا که هر ساله بوسیله برگزارکنندگانش انجام میگیرد. بی سابقه است برای جاهای دیگر، برای احزابِ دیگر که مطمئنا قادر نخواهند بود حتی در کشورهای خودشان به برگزاری چنین گرهمائیهائی در هر سال نائل شوند چه رسد در کشورِ ثالث. از یک سو «ویلپنت - شهر اشرف - کمپ لیبرتی» بر علیه ولایت فقیه، از سوی دیگر «دمشق – کوفی عنان – تهران» در جهت منافع ولایت فقیه قرار گرفته اند که تا به امروز فقط با صبر، شکیبائی، مبارزۀ قانونمند شورای ملی مقاومت و مجاهدین به عنوان ستون و محور اصلیِ چنین روندی، رشدِ مقاومت امکانپذیر شده است. مردم جهان و بخصوص دولتها در دورانی بسیار مشکل و بی تعادل قرار گرفته اند. کشورهای اروپائی جزء بازار «یورو» هر ساعت در انتظار شکست، روز را به شب میرسانند و در کشورهای عربی هر جائی شعله زبانه کشیده و باعث تغییر دولتها شده اند. در میان بحران و بی تعادلیِ جهانی، فقط یک نیرو است که راس ساعت 14.00 در روز شنبه جشن خود را بر گزار میکند و هیچگاه در اراده، عزم و جدیتشان خللی وارد نشده و هیچ تاخیری در انجامش صورت نمیگیرد: جشن مقاومت ایران. مطمئنا رزمندگان این شورا بر یک تئوری، آگاهی یافته و استوار شده اند: تئوری «آب و سرب». یعنی که اگر ولایت فقیه و تمامی دست نشاندگانش مانند «سرب» باشند، مبارزان مانند «آب» هستند و آنقدر بر بدنه او ضربه وارد میکنند تا بمرور زمان سائیده و سپس سوراخ شود. امروز، سوراخِ بزرگی که در محور «دمشق- تهران» بوجود آمده و در سرتاسر منطقه کشیده شده، آنقدر وسیع و پراکنده میباشد که کوفی عنان نیز قادر به وصله زدنش نیست. با گذشت هر دورِ عقربه های ساعت، احتیاج به اتحاد بزرگ ملی حول یک برنامه مشخص و با ثبات اجتناب ناپذیر است و تا به امروز هیچ برنامه و همبستگی بجز شورای ملی مقاومت رویت نداشته و عملکرد ندارد. باید به یاری مسعود رجوی شتافت. زیرا که بهترین فرد در دفاع از مقاومت مردمی بر علیه ولایت فقیه بوده و در این موضوع شکی نباید داشت. مقاومت سازمانیافته قادر است یک «نت» که بر علیه ولایت فقیه نباشد را در یک سمفونی بیابد. باید هماهنگی و همبستگی بزرگ را با ویلپنت انجام داد. تمامی نیروها هر کدام در جای خود باید ترس از ریسمان سیاه و سفید را کنار بگذارند و در چنین ائتلاف ملی شرکت جویند. اگر ارادۀ ملی توانسته است در عرض 33 سال، اژدهائی همچون ولایت فقیه با تمامی حامیان بین المللی اش را بی آینده سازد فقط بخاطر هویت و استواری همین ائتلاف است. بنابرین نیروهای سیاسی از آینده نباید ترس داشته باشند و بدانند که اگر حکومت آینده خیانت کند کمتر از ولایت فقیه عمر خواهد داشت. تمامی موضوعات در فلسفه نهفته شده است. بمحض اینکه فلسفۀ یک نیرو و یا سازمانی شکست بخورد هر چقدر نیز لشکر و زره داشته باشد قادر نخواهد بود از سقوط خویش جلوگیری کند زیرا که در مقابل خود، رشدِ فلسفۀ مبارزه را می بیند که همیشه جوان و پرتوان میماند. شورای ملی مقاومت شکافی عمیق در و بر حکومتهای بزرگ پیشین – دیکتاتور-بوجود آورده است که غیر قابل برگشت میباشند زیرا که این شورا در سرشت و سیرتش علاوه بر حملِ مقاومت امروز، حامل اعتبار برای آینده ایران حتی در مقابل نیروها و افراد درون خودش نیز میباشد. شورا، یک پیام انسانی و ملی را حمل میکند که نتیجه بدست آمده از تحقیرِ قرنها است که بر مردم ایران روا داشته اند. چرخهای این ائتلاف بزرگ سیاسی طوری در چرخش است که علاوه بر گذر از روی بدنۀ ولایت فقیه و متلاشی کردن او، باعث تولید انرژی و قدرتی است که مژده از بهتر شدن آینده را میدهد. آنها سرود آبادی و آبادانی سر داده اند. تا انقلاب 1357 همیشه جنبشها و قیامهای مردم ایران فقط «حس مبارزه» و «آرزوی آزادی» را در خود داشتند اما سپس به این دو عنصر اساسی و حیاتی «سازماندهی» نیز افزوده شده که جزء میراث ملی به حساب میاید و همیشه در وجدان «ملی» زنده خواهد بود و هیچگاه پاک نمیشود. فلسفه ولایت فقیه وقتی پا به ایران گذاشت فلسفه ای فسیلی بود و در سی خرداد سال 1360 شکست چنین فلسفه ای به مردم ابلاغ شد که تا به امروز احتیاج به سازماندهی داشته تا کلا نابود شود. برای روز بعد از ولایت فقیه نیز هیچ موضوعی مشخص نیست اما ملت ایران کوله باری بس غنی بر دوش دارند: حس مبارزه، آرزوی آزادی و سازماندهی. بنابرین اگر باز هم در آنروز احتیاج باشد کافیست بار دیگر به سمفونی زیر که در جمله ای آورده میشود گوش فرا داد.

«از مسعود رجوی در تهران: آزادی، ضرورتِ دوام انسان در مقامِ انسانه».

جمشید آشوغ 20.07.2012

۱۳۹۱ خرداد ۱۴, یکشنبه

طعم گیلاس










این مطلب طولانی شامل دو مقاله میباشد. مقاله اول را 15 سال پیش نوشته ام که در نشریه نبرد خلق درج شده بود. مقاله دوم جدید است و حتما باید نوشته می شد بخاطر جوابگوئی به تاریخ سینمای ایران. بدلیل این که 15 سال پیش به دفاع از فیلم طعم گیلاس پرداختم و از لحاظ تاریخی باید پاسخگو به اعمال خود باشم تا مبادا نقطه ای تاریک باقی بماند. صبر کردن تا امروز به این دلیل بود که عباس کیارستمی کاملا شناخته و یا کاملا در خدمت رژیم واقع شود.

مقاله اول

از آقای مهدی سامع تشکر بسیار دارم که در آنموقع چنین مقاله ای در ارگان سازمان چریکهای فدائی خلق درج شد که نشانی از آزادی بیان وعقیده، بدون سانسور و تفتیش عقاید میباشد. با سپاس فراوان از هیت تحریر نشریه.

نبرد خلق شماره 147 – اول شهریور 1376 دیدگاهها صفحه 11 و 13

کیارستمی اسطوره رژیم یا افسانه..........؟

قسمت اول

مدتهاست که در مورد هنر، مخصوصا موسیقی و سینما با نیت سمت و سو دادن هنرمندان با مقاومت نوشته هائی درج میشود. نگارندگان اینگونه مقالات بنا به این که از هنرمند و هنرش اطلاع کافی داشته باشند یا نه، با بازگو کردن نظرات خود سعی در کانالیزه کردن هنرمند(هنرش) به سمت مقاومت و به نوعی تلاش می کنند که آنها را در مقابل رژیم قرار دهند. در این تلاش آشکارا به کوچکترین مسائل پرداخته تا تضادی بین رژیم و هنرمند را پیدا کنند. نشناختن افکار و موقعیت هنرمند، واقف نبودن به سمبلیزم مورد استفاده به دلیل آشکارا نبودن هدفهای دنبال شده در کار هنرش، ناخواسته منتقدان را بر این می دارد تا در معرفی هنرمند، هنرش را از او جدا کرده به نحوی که هویتش نامشخص بماند و خواننده با شک و تردید به او بیندیشد و طبعا این سئوال در اذهان شکل بگیرد که هنرمند کدام طرفی و در خدمت کیست؟ مقصر است یا نه؟ اگر مقصر است گناهش چیست؟ آیا زندگی کردن در کشورش از زمره تقصیراتش است یا نه و این انتخاب خود دلیلی بر نادیده گرفتن تمامی زحمات هنرمندان و خون و جگر خوردنهای آنان می باشد، که گاه تا حد توهین پیش میرود. آیا دستاوردهای یک مقاومت در مورد هنر، به خصوص هنرمندان، چنین تنگ نظرانه می باشد که گاه شاهد آن هستیم؟ آیا مقاومت بطور جدی (فکرکنم چنین باشد) به مسئله هنر می پردازد و آن را در تمامی زمینه ها گسترش می دهد، یا این که تنها در مقام اعمال یک تاکتیک برای گذار دورانی می باشد؟ که فکر نکنم چنین باشد. اگر جدی است، پس هنر را نمی توان پدیده مجهول، ناروشن و شبهه مانند دید. شبهه بودن هنر در دیدگاه ما زمانی رویت پیدا می کند که به تحلیل از رقص بپردازیم، نه به موسیقی و سینما که تقریبا این دو را هضم و قبول کرده ایم. چرا که آنها را در مقام به اصطلاح هنرهای مقدس جای داده ایم. آیا رقاص بودن(نه بالرین) را می پذیریم، و قبول می کنیم که در جهت تکامل فرهنگی و حل مسئله ای از مسائل جامعه می تواند موثر واقع شود. وقتی سخن از «فرهنگ» و«تکامل» پیش می آید نباید زمخت، بدقواره، خاک گرفته و کسل کننده تداعی شوند، بلکه جهت رشد، شعف و شادی جامعه ای چون ایران که طی سالهای گذشته غمزده، سرخورده و با فرهنگ مرگ زندگی کرده، می باشد. چرا که اگر رقص از هر معنی تهی باشد، تنها به دلیل شادابی و آرام بخش بودنش موثر و مفید است. پس رقص هم در نوع بسیار ساده خود در مقابل رژیمی با چنین فرهنگی در خط مقاومت بطور عام کلمه می باشد. بحثها، بعد از پیروزی کیارستمی در جشنواره سینمائی کن، جنب و جوش تازه ای به خود گرفته است. ایرانیان بسیار رضایت خود را از این موفقیت ابراز داشته و طوری برخورد میکنند که گویا در این پیروزی نقش داشته، با اظهار رضایت از این پیروزی، سهیم بودن خود را بروز می دهند. متاسفانه مقاومت این مهمترین واقعه تاریخی سینمای ایران را نادیده گرفته، با شک و تردید به آن پرداخته و با خبرهای کوتاه و سریع، گوئی که شر و بلائی، از خود دور کرده از آن یاد می کند و آن گونه که در خور این پیروزی است به آن نپرداخته و نمی پردازد. منتقدین و نگارندگان مورد بحث با نوعی سر در گمی به این مسئله پرداخته و به ساده ترین و ابتدائی ترین وجه ممکن در جدائی هنرمند از رژیم متوسل میشوند، یا این که این گونه هنرمندان را سیاسی ندانسته و جدائی آنها را از سیاست بیان می کنند، تا تئوری همراه نبودن این یا آن هنرمند با مقاومت را بر کرسی بنشانند. این که کیارستمی و دیگر هنرمندان سینمای ایران سیاسی باشند یا نه، ربطی به این مقاله ندارد. اما به طور قطع می توان گفت که اگر به فرض محال برخی کارهای جدید سینمای ایران را فاقد نوعی پیام سیاسی عیان بدانیم، این آثار دارای نوعی شعور و پیام اجتماعی است، که در نهایت در اذهان بینندگان در پروسه فعل و انفعالات فکری به پیامی سیاسی از نوع ناب خود، یعنی زبان حال مردم تبدیل می شود. این منتقدان و مقالاتشان معلوم نمی کنند که سیاست چیست؟ یا این که وقتی هنرمند را به مبارزه دعوت می کنند، نوع، حدود و چگونگی آن چیست و مهمتر از آن چه کسی و چه چیزی تعیین کنندۀ این مختصات است. روشن و واضح است که این مختصات بر اساس و در نتیجه تضادهای مردم با رژیم، به صورتی از طرف خود جامعه ترسیم و تدوین می شود. این خود بهترین راهنمای هنرمندان می باشد. مبارزه یک انتخاب است و نه یک اجبار و این در مورد هنرمندان نیز صدق می کند. انتخاب مقاومت نیز مخصوصا از سوی هنرمندان در قبول یا رد مبارزه مسلحانه مشروع و غیر مشروع نمی شود. رژیم آخوندی مبارزه مسلحانه را به نیروهای مبارز تحمیل کرد و نیروهای پیشگام انتخاب راه مبارزه مسلحانه را به مردم رهنمود می کنند و نه تحمیل، خوشبختانه تا به حال از سوی مسئولین شورای ملی مقاومت نیز چنین بوده است. ولی هر از گاهی نوشته ای تحمیل این روش مبارزه بر اقشار مردم و مخصوصا هنرمندان جامعه را هدف خود قرار می دهد. هنرمندانی هستند که با مقاومت مورد نظر این نگارندگان، یعنی شورا، همکاریهای بسیار نزدیکی دارند و از ارج و قرب بخصوصی برخوردارند ولی باید واقف بود که تمامی هنرمندان چه در ایران و چه در خارج، آنان که راه گشائی فکری را مد نظر قرار داده اند، دو روی یک سکه اند. در تاریخ مبارزات کشورهای تحت سلطه، به هنرمندانی که به اجبار برای احیاء و ادامه کارهای هنریشان زندگی و کاشانه خود را رها کرده و علیه دیکتاتوری وقت در خارج از مرزهای میهنشان به کار پرداخته اند بر می خوریم. اما ، این دلیل و الگوئی برای کسی نمی باشد.

قسمت دوم

یک هنرمند صادق و مسئول، راه دیگران را مکانیکی سر مشق خود قرار نمی دهد، مگر ضرورت داشته باشد و درست به همین دلیل، در این دوره از تاریخ ایران حضور بعضی از آنها در جامعه جزئی از احتیاجات مبرم است. این گونه برخورد دوگانه و تفکیک نقش هنرمندان از مقایسه ای نابجا نشات می گیرد. نگارندگان ناخودآگاه در مقایسه هنرمندان، سلطانپورها را مقیاس ارزشها قرار داده . با این متد به سنجش می پردازند. بدون اینکه انقلابی بودن و سپس هنرمند بودن سلطانپورها را مد نظر قرار دهند. هنرمند باید از بطن جامعه و حالتهای روانیش تغذیه شده به خلق آثار بپردازد، این هیچ تاثیری در ثبات و زیبا جلوه دادن چهره کریه حاکمیت ندارد. رشد مقاومت سیاسی- مسلحانه تقسیم بندی اولویت ها در هنری در خدمت مبارزه را ضروری ساخته، هر چند ما از ترویج آن پرهیز کنیم. قبول این اولویتها اجتناب ناپذیر می باشد و در خدمت به احیاء فرهنگ، باید هنرمندان را صرفنظر از جایگاه فیریکی اشان، که هیچگاه نقش تعیین کننده نبوده و نخواهد بود، در خلق آثار آزاد گذاشته تا تفکراتشان به روند فعل و انفعالات اجتماعی رنگ و روی مبارزه سیاسی داده، راه جامعه را به سوی مقاومت اجتماعی، بدون هیچگونه وابستگی به نیروئی خاص، هموار کند. انتخاب یک سیاست جامد در برخورد با اقشار جامعه صحیح نیست. در مبارزه تنها آرمان انسان ثابت باقی می ماند. تغییر سیاست و تحرک طبق شرایط اجتماعی بدون خدشه دار شدن آرمان امکانپذیر می باشد. رد چنین روشی هر نیروئی را از درک تحولات اجتماعی باز می دارد و باعث افت سریعش در جنبش اجتماعی می شود. کشاندن کیارستمی از سوئی به سوی دیگر، دلیل کمبود شناخت از کارهای هنریش است. همین نشناختن و اشتیاق به اعمال نوعی حق مالکیت بر آثارش، نگارندگان مزبور را به درج اظهار رضایت دیگران(کارگردان خارجی) می گمارد و برای تمجید از کیارستمی به همین قناعت می کنند. منابع خارجی اعم از سرویسهای خبری و کارگردانان او را از لحاظ تکنیکی می ستایند و حتی لقب جادوگر تصویر را نیز به او داده اند. در حالی که سینمای وی، برای ایرانیان پا را فراتر از این می گذارد که در تکنیک و تصویر نمی گنجد. سخن از فرهنگ، روانشناسی زندگی خاص ایرانیان و انسان است. بزرگان سینما البته از نظر فرهنگی، هنری و اجتماعی بسیار غنی می باشند، اما احساس، بو و رنگ و مزه جامعه ایران را خودمان بیشتر از آنها درک می کنیم و بجاست که مسئولیت نقد آثار هنرمندان خودمان را در وحله اول خود بعهده گرفته و به دیگران رجوع نکنیم. البته در این دنیای گاه پیچیده و گاه ساده ولی همیشه قابل درک عملکردهای افراد نیز به طبع دارای پاسخهائی ولو پنهان می باشند. دقیقا به همین دلیل است که پنهان بودن نام و مشخصات افراد در جبهه مقاومت، انتخاب اسامی مستعار به دلایل امنیتی و یا اجتماعی را می پذیریم. این برای هنرمندان که در ایران به سر می برند و زبانی را که برای بیان خواستهایشان بر می گزینند نیز صادق است. پس نباید و نمی توان مکانیزم رشد فرهنگی جامعه را قفل کرد، به انتظار نابجای روز دموکراسی نشست. امروز جامعه ایران از لحاظ رشد اجتماعی و تعیین حق خود یکی از مهمترین دوران را می گذراند، هر چند که این امر تا حال به پای ملت بسیار گران تمام شد، ولی مگر مسیر تاریخ را می توان تغییر داد؟ تاریخ به سرعت پیش میرود و قدمهای خود را بر جوامعی با رشد فرهنگی کند سنگین تر می کوبد. اگر برای رشد فرهنگی این جوامع دست به کار نشویم، عواملی که باعث وقوع مصیبتهائی، همچون آن که بر ملت ایران شد، بار دیگر امکان عبور را در جوامع مذکور پیدا خواهند کرد. قضاوت این که این کار تحت شرایط امروز نباید انجام شود و یا اگر بشود بایستی در چارچوب یک مقاومت برنامه ریزی شده صورت گیرد به عهدۀ کیست؟ اگر کارهای هنری، نه هنرمندان، سمت و سوی مقاومت را نداشته و در عین حال جانب رژیم را نگیرند، این خود خواه ناخواه به سود مقاومت مردمی خواهد بود. شکی وجود ندارد، اگر آنها دست به خلق آثار هنری نزنند، جامعه در رکودی فرهنگی اجتماعی فرو خواهد رفت که عواقبش بسی وخیم تر از حکومت آخوندها خواهد بود. اظهار نظر در مورد کیارستمی برای من که متاسفانه تنها با سه اثر ایشان آشنا هستم مشکل و غیر منطقی است. اما اگر فقط به اسم آخرین فیلمش «طعم گیلاس» بیندیشم، شاید بتوان اندکی رشد فکریش را، که در عالی ترین سطح و بهترین وجه حالتهای روانی فردی و اجتماعی جامعه ایران را لمس و احساس کرده و به تاریخ و قضاوت بینندگانش سپرده متجسم کرد. بیایید با هم در این تامل کنیم که آیا می توانست نام این فیلم مزه گیلاس باشد؟ آیا مزه همان طعم را می دهد که طعم دارد؟ راستی مزه و طعم چه تاثیری در حالت روانی ما دارد؟ آیا در سرشت ما مزه مزه کردن طعم و مزه یکی ست؟ آیا فقط تعمق در اسم فیلم یک باره وجودمان را در بر نمی گیرد؟ کدامین کارگردان خارجی می تواند پاسخگوی این ظرافتهای روانی باشد؟ درست همان طور که اگر روس بودیم، از داستایوسکی بیشتر لذت می بردیم. پیچیدگی افکار کیارستمی و زیبائی فیلمهایش در وخیم ترین شرایط جامعه ایران به دوستداران هنر آرامش و قدرت قلب میدهد. کاوش برای شناسائی او، تعمق بیشتری به آثارش را می طلبد. امید است روزی فرا رسد که با دسترسی به تمامی آثارش، به یاری دوستان بتوانیم در یک محیط آزاد و صمیمی به تجزیه و تحلیل اقکار او پرداخت، تا از کارهای هنریش آن طور که باید و شاید لذت برده و طبیعتا به تحسین این آثار بپردازیم. تا دیگر، مسائل هنری را از دریچه ای تنگ تر و تاریک نگاه نکنیم. برای درک عمیق سانسور در سینما بجاست جمله ای از فدریکو فلینی قرض کرد تا بتوان پی برد، سانسور یک اثر هنری که شیره و چکیده جان هنرمند است، چه تاثیر و ضربه روحی به هنرمند وارد می کند. فلینی در اعتراض به تلویزیونهای خصوصی تنها به دلیل قطع فیلمهایش و پخش تبلیغات تجارتی(نه سانسور) می گوید:«فیلم اثر خلق شده ای مانند فرزند است و کسی اجازه تکه تکه کردن او را ندارد». این ابعاد وحشتناک سانسور در روحیه یک هنرمند است. کیارستمی با کارهای خود تمامی کمبودهای گذشته سینمای ایران را جبران و آن را به بلوغ رساند، این آغازی نو برای آینده سینمای ایران و شاید جهان باشد. آثار هنری او جزء گنجینه میراث ملی ملت ایران است. ظهور این پدیده، در این مقطع از تاریخ اسفناک جامعه ایران بی دلیل نیست. اگر کارهایش در خدمت رژیم باشد یا نباشد که مسلما نیست، به هر حال در ایران ستون فقرات یک تاریخ می باشد. تاریخ سینما. که اگر به مقاومت بپیوندد«افسانه» میشود و افسانه شدن سرانجام انسانهائی است که در بستر تاریخ حرکت می کنند.

جمشید آشوغ شهریور 1376

مقاله دوم

طعم گیلاس

قسمت سوم

باز هم فستیوالی به پایان رسید و تیم جمهوری ولایت فقیه به سرپرستی لیلا حاتمی و عباس کیارستمی، جنب و جوشِ بخصوصی در فستیوال سینمائی کنِ فرانسه از خود نشان دادند. در ابتدا باید موضوعی کاملا شفاف و روشن شود که بلوگ روشنائی هیچگاه به مقوله و اساسِ هنر از دیدگاه مبارزه نپرداخته و هیچگاه بی دلیل، اثری را بخاطر اینکه خالقش مبارز باشد و نباشد مورد تائید یا نفی قرار نمی دهد. هنر باید هنر باشد. هنر نیز وقتی چنین میشود که دقیقا منطبق بر احساسِ انسان باشد و نه تفکر. احساس در ایران نیز وابسته به احساسِ یک پارچۀ ایرانیها است و بس. آثاری که خارج از چنین احساسی باشد، هنر نام ندارد و میتوان نام دیگری بر آن گذاشت. در سی و سه سال گذشته، ملت ایران فقط یک احساسِ مشترک و قدرتمند داشته، دارند و خواهند داشت «احساسِ مرگ بر اصل ولایت فقیه». هیچ احساسِ دیگری در ایران، قویتر از چنین احساسی نیست. هیچ احساسی. در کمتر از یک چشم بهم زدن، تمامی اقشار را در بر میگیرد. مسلما عدۀ بیشماری نیز وجود دارند که مبارز نیستند و نمیتوان به آنها ایراد گرفت اما هیچکسی نباید تحت هیچ شرایطی، تبلیغ برای ولایت فقیه انجام دهد زیرا که از مقولۀ احساسِ ملی دور است و در نتیجه از هنر جدا میشود. چنین عملی از سوی هر فردی رخ دهد از ارکانِ ولایت فقیه محسوب میشود. بنابرین قبل از هر موضوعی، برای یکبار هم که شده، باید عباس کیارستمی را شرح داد اما نه برای ایرانیها بلکه برای خودش.

کیارستمی از نفس کشیدن تا حرف زدن را با تقلید از هنر ایتالیا انجام میدهد. و در تقلید آنقدر پیش رفت که در فیلمِ طعم گیلاس تمامی حرفهای آقای باقری، پیرمردی که به آقای بدیعی نصحیت میکرد تا خود کشی نکند را از خواننده ایتالیائی بنام« دومنیکو مودونیو» گرفته است بدون تغییر حتی یک کلمه. بعد از فوت فدریکو فلینی و بزرگترین کارگردانان ایتالیائی، صاحبان سینما سعی کردند افراد دیگری را جایگزینشان کنند بخصوص آدمهائی که راحت خودشان را بفروش میگذارند، یکی از این نفرات عباس کیارستمی بود. ولی اربابان سینما نتوانستند چنین کاری را پیش ببرند و خیلی زود متوجه شدند کیارستمی نمیتواند فلینی بشود. او عروسکی است در دست ولایت و پول در حالیکه هیچگاه چاپلین و کوبریک چنین نبوند. کیارستمی بیش از اینکه عاشقِ تفکرِ خویش باشد عاشقِ آخوند جنتی و خاتمی است. شاید فکر میکند هیچکس او را نمی بیند، حتما بخاطر اینکه همیشه خودش را در پشت عینک سیاهی مخفی میکند و قادر به دیدن بینی خود نیز نمی باشد.

به چه دلیل صاحبان سینما میخواستند جابجائی را صورت دهند؟ بدلیل یک تقسیم بندی در راس برنامه هایشان. در هنرِ سینما امروزه سه نوع ارزش وجود دارد: ارزش سیاسی- ارزش اقتصادی - ارزش هنری. این عمل صورت گرفت بخاطر فقدانِ بزرگانِ سینما و در راس آنها ایتالیائیها. بدلیل همین تقسیم بندی جدید است که فیلمهای ایرانی همیشه بدلیل سیاسی پیروز میشوند و فیلمهای هالیودی بخاطر بخش تجارتی و اقتصادی. و ارزشِ هنری نیز اصلا به آنجا راه پیدا نمیکند در غیر اینصورت کدام آدمِ هنر شناس و یا عاقل به جدائی سیمین از نادر و یا به فیلمهای بهمن قبادی، مخملباف و پناهی جایزه ای اهدا میکند؟ امروز هیچ فستیوالی ارزش هنری ندارد. کافیست فیلمی مورد دلخواه اربابها در مورد جنگ، بیمارها، فلسطین، اسرائیل، و ....ساخته شود تا در فستیوالی پیروز شد. یعنی دقیقا موضوعاتی که هیچگاه چارلی چاپلین، کوبریک، فلینی، دسیکا با آنها فیلم نساختند. امروزه علاقمندان به سینما برای یافتن هنر به فستیوالهای سینمائی رجوع نمیکنند بخاطر اینکه بیشترِ موضوعات در مورد لباسها، آرایش و خوشگل بودن میباشند و تنها موضوعی که دیده نمیشود هنر سینماست. بنابرین صاحبان سینما متوجه شدند که بهترین هنر کیارستمی، قدم زدن بر روی قالی سرخ فستیوالهاست. او را همچون فردی مومیائی شده از قالی ای به قالی دیگر هل میدهند و او نیز بهمین یه ذره قانع و راضی است.

گوهر و سرشتِ هنر ایتالیا بر اساسِ آزادی، برابری و حقوق انسان است که هیچ ربطی به نقطه نظرات کیارستمی ندارند. پی یر پائولو پازولینی را با چماق کشتند بخاطر مبارزه اش برای آزادی. گفته میشود در زمانی که دلار بسیار با ارزش بود مهمترین شرکتِ ژاپنی، بیست میلیون دلار به فدریکو فلینی پیشنهاد میکند تا فیلمی را با آخرین و مجهزترین دوربینهایش بسازد، اما او در نامه ای محبت آمیز به شرکت ژاپنی نوشت «فیلم من به دوربین مجهز احتیاج ندارد و دوربینی که از مادر بزرگم به ارث رسیده، کارهایم را انجام می دهد». در حالیکه کیارستمی بخاطر یک مشت دلار زندگی و حیثیت هنری خودش را از دست داد. فلینی میداند که اگر پول را قبول می کرد مطمئنا باید پاسخگو به خواستهای آنها نیز می بود اما او حاضر بود فقیر باشد اما اعتقادات خودش را پیش ببرد. که چنین کرد. جنگ اصلی بین «سرمایه – قدرت» از یک سو «اراده و اعتقاد انسان» از سوی دیگر میباشد. در همین راستا آمریکا سعی زیادی کرد با هزاران حیله، تفکر و فلسفه ایتالیا را در هم شکند اما نتوانست. در سال 1995 جایزه اسکار را به میکل آنجلو آنتونیونی ایتالیائی برای خدماتش به سینما میدهند و سعی کردند که رضایت او را نسبت به سینمای آمریکا بدست آورند. بنابرین مکانی بهتر از اسکار نبود تا خانم خبرنگارِ جوان سئوالی مشخص از او کند. معلوم بود که سئوال از سوی خبرنگار جوان مطرح نشده بلکه سئوالیست تدوین شده از قبل، که چنین بود: آقای آنتونیونی شما از کدامیک از کارگردانان آمریکائی خوشتان میاید؟ چه فردی میتواند در چنین محل و نقطه ای صداقت داشته باشد؟ فقط افرادی که میخواهند اراده انسان در مقابل قدرت شکست نخورد و هیچکس هم بهتر از آنتونیونی نبود. کارگردان ایتالیائی چنین جواب میدهد: هیچکدام. هنرمند وقتی بزرگ میشود که تحت هیچ شرایطی اعتقادات خودش را زیر پا نگذارد. دقیقا بر خلافِ کیارستمی و لیلاحاتمی که اولین درشکه ای که از راه برسد سوار میشوند و تمامی اعتقادات خود را کنار میگذارند. بی هویتی کامل.

قسمت چهارم

بی هویتی

در فستیوال کن موضوعی که برای ولایت فقیه اهمیت داشت، حضور خانم لیلا حاتمی بر روی سن و اهداء جایزه به کارگردان ایتالیائی بود. خانم حاتمی همان خانم شیرین عبادی در چند سال پیش است. یا میتوان گفت که شیرین عبادی، گوگوش، شجریان و خانم حاتمی نماینده ولایت هستند در تورِ توریستی جدیدشان در جهان. لباسِ خانم حاتمی بسیار مورد توجه قرار گرفت که طراحی آنرا مطمئنا آخوند جنتی به عهده داشت. او لباسش را مدیون مبارزات زنان قهرمان و غیور ایران است که آنرا همچون زهری در حلقوم ولایت فرو کردند در غیر اینصورت اجازه پوشیدن چنان لباسی را به او نمیدادند. ولایت فقیه در لبۀ پرتگاه سقوط مجبور شد به چنین لباسی، تن در دهد. هر چقدر ولایت فقیه به چنین مرزهائی نزدیکتر شود، مُهر شکست را بر خود میزند و ذرات استخوانهای شکسته اش را بنمایش میگذارد. البته خانم حاتمی در فیلم جدائیش از نادر لباس حماقت را بر تنش کرده بودند. اما ترجیح داد که در روز فستیوال، با لباس اهدائی آخوند جنتی دفتر خاطراتش را رنگی تازه ببخشد: سیاه.

در خارج نیز خماری، خواب، غفلت و بدنبال نخود سیاه بودن، از مشخصات برجسته روشنفکر ایرانیست و از آنها دل نخواهد کند. پدرم لری بود بنام علی هر گاه از کار بر میگشت و منزل را بی نظم و نزاکت میدید میگفت «بلند شو با اون تَن گنده کاری بکن، فکری بکن، با الصراط المستقیم نمیشود پیش رفت. اون برای توی نماز است و نه برای توی منزل». آنموقع هفت ساله بودیم. بعد از نقشِ زوج کروبی- موسوی در فریب بزرگ ملی. شجریان در تور هنرِ مناجاتش در جهان همراه با گوگوش، زوج خوشبختِ داریوش اقبالی و اصلانی با ترانه توهین آمیز«دیوار»، لباسهای رنگی لیلا حاتمی، باید در انتظار فریب دیگری بود که نقش اصلی را هنر بازی میکند. البته باید به این افراد یادآور شد که هیچگاه از افعی، کبوتر زاده نشده است. این رژیم قاتل ِ محمد علی فردین است. این رژیم رضا بیک ایمانوردی را کشت. ولایت فقیه تنها عامل سرکوب میلیونها ایرانی و آوارگی تمامی هنرمندان در جهان بوده است. به ولایت فقیه نباید رحم کرد. به ولایت فقیه در سخت ترین شرایط زندگی اش به اندازه یک فتوگرام، نباید کمک رساند. این رژیم اگر در قهقرای سرنگونی نبود همگی هنرمندان را قطعه قطعه میکرد و در راس همه لیلا حاتمی. ولایت فقیه آدم میخورد و اگر خانم حاتمی فراموش کرده است برود و طعم گیلاس را ببیند. برای یکبار هم که شده به وجدان هنری خود پاسخ دهید. ولایت فقیه را طرد کرده و به خواسته و احساس ملت و هر انسان آزادیخواه پاسخ دهید. کافیست به تاریخ هنری هیتلر پرداخت و دید که چگونه هنرمندان هیتلری مورد نفرین جهان قرار گرفتند. موضع گیری هنرمندان بر علیه ولایت فقیه هیچ ربطی به نزدیک و دور بودنشان با مبارزه ندارد. بلکه بستگی به صداقت آنها در هنر دارد. آنها باید صداقتشان در هنر را با نزدیکی و دوری به عشق بی پایان چارلی چاپلین که به مردم داشت، اندازه بگیرند و نشان دهند، نه با مبارزه. با یکبار «نه» گفتن به ولایت فقیه، هیچ فردی مبارز نمیشود اما همیشه در قلب ملت باقی می ماند. در غیر اینصورت باید لباس لیلا حاتمی را بر تن و حراج بودنِ کیارستمی را بر پیشانی داشت و مناجات شجریان را در حنجره.

لباسِ لیلا حاتمی، بیانگر فساد اخلاقی در بیت ولایت است. خانم لیلا حاتمی فساد اخلاقی ندارد. خانم لیلا حاتمی لباسی زیبا و برازنده بر تن داشت. اما این لباس از سوی آخوند جنتی انتخاب شده و بیانگر این است که آخوندها به هر حیله ای دست میزنند تا بر حکومت باقی بمانند. برای رسیدن به چنین هدفی که برعلیه منافع ملی میباشد، خانم لیلا حاتمی به آنها کمک رسانی میکند. اگر خانم حاتمی به همان شکل نیز میتوانست در ایران وارد محفلی عمومی شود، عملش هیچ عیبی نداشت اما از آنجائیکه تمامی زنان ایران آرزوی چنین آزادیهائی را دارند و ولایت فقیه همه را از دم تیغ گذرانده بنابرین بر خانم حاتمی است که برای آبروی نداشته ولایت فقیه چانه نزند، او به اندازه کافی در فیلم جدائی خودش از نادر، تحقیر شد اما در کن تحقیر خود را علنی کرد و به همه نشان داد. لیلا حاتمی در کشور فرانسه که سنگ زدن به حیوان جرم محسوب میشود برای ولایت فقیه ژست میگرفت در حالیکه در کشورش انسانها را شلاق میزنند و در مقابل چشمش اعدام میکنند. چشم خودش را بر خون ندا ها بست. ندا هائی که با مبارزاتشان، لباس را در فستیوال کن بر تنش کردند.

قسمت پنجم

نقدی بر طعم گیلاس

از حق نباید گذشت و ناگفته نماند تنها فیلم ایرانی که ارزشِ نقد دارد، طعم گیلاس است البته در بین فیلمهائی که دسترسی به آنها بود. از طعم گیلاس به بعد، عباس کیارستمی میتوانست هنرمندی ارزنده شود نه فقط در ایران بلکه در جهان.

او در این فیلم به روند زیبائی از هنر سینما دست یافت و قدرت خودش را نشان داد که متاسفانه همانجا خاتمه یافت. چرا کیارستمی تا قبل از طعم گیلاس رشدی تحسین برانگیز داشت اما بعد از فیلمش سقوطی وحشتناک دارد؟ برای درک چنین سقوطی باید از وجدان و شرف انسان حرف بمیان آورد. وجدان در مرد، دقیقا همان آینه ای است که صبح ها روبرویش می ایستد و ریش میتراشد. هنرمندان ایتالیا هیچگاه به وجدان خود دروغ نگفتند و دقیقا در جهت منافع وجدانی خویش تا از دست دادن جان پیش رفتند اما کیارستمی از طعم گیلاس به بعد در رفتار اجتماعی دنده عقب و بر خلافِ وجدانِ طعمِ گیلاس حرکت کرد. بهمین دلیل سقوطی چشمگیر داشت. هنرمند نمیتواند دروغ بگوید. هر موضوعی را در هنر میتوان بیان کرد بجز دروغ. بقول یکی از موزیسین های سمفونی ایتالیا، تنها موضوعی را که نمیتوان با نت نوشت دروغ است. البته این موزیسین ایتالیائی، داریوش اقبالی، اصلانی، شجریان، کیارستمی و .....را نشناخته بود که ببیند چه بلائی بر سر هنر آورده اند. کیارستمی مسافتِ دشواری را در سالیان سال طی کرد تا به طعم گیلاس رسید اما در کمتر از یک مشت ثانیه، همه را از دست داد، میمیرد و در صحنۀ قبرِ طمع گیلاس، خود را دفن میکند، که تا ابدیت نیز مردمِ هنرِ دوست بر او خاک بریزند. چنین حالتی فقط بدلیل این است که هنرمند و روشنفکر ایرانی بدون شخصیت و بدون هویت است. اساسی ترین مشکل در جامعه جغرافیائی ایرانی فقط بهمین دلیل میباشد. کافیست به جهان آزاد که 33 سال در آن زندگی میکنند سری زد تا دید که تولیداتشان زیر «صفر» قرار دارد، اما در تملق و چاپلوسی نمرات بالائی را کسب کرده اند. خود را تحقیر شده در مقابل مارکس، چه گوارا، حسین«امام مسلمانان»، حافظ، خیام و غیره میبینند و سرکوب را از سوی این افراد و دیگران را تحت هر نامی قبول می کنند. روشنفکر میپندارد بدون چنین افرادی، حرکتی میسرنیست. چنین مسئله ای تا جائی پیش رفته که سکون مطلق و اختناق کامل، در جغرافیای فکری ایرانیها حاکم شده و همه را در بر گرفته است. کافیست سری به لس آنجلس زد. آیا آنها به مقالات، نوشته ها، ترانه های خود رجوع نمیکنند؟ که ببینند سالهاست به یک شکل و بی معنی صورت میگیرند؟ یکبار رجوع کنند تا ببینند. وظیفه روشنفکر و هنرمند پیدا کردن نقاط پنهان میباشد و نه تکرار حرفهائی که هر روز در حلبی آباد تکرار میشود. اما در خصوصِ چنین تحقیرها و محدودیتهائی، کیارستمی در مصاحبه ای میگوید:«من با محدودیت، هیچوقت مشکلی نداشتم در منزل، مدرسه و... همیشه محدودیت داشته ام و هر کی هر چه دلش میخواهد بگوید. من وقتیکه محدودیتی را قبول نکنم اجرا نمیکنم. همانطور که در فیلم هایم وقتیکه صحنه در خانه صورت میگیرد، هیچ زنی روسری ندارد بخاطر اینکه بهش اعتقاد ندارم». اگر بخواهیم از لحاظ روانی تمامی حرفهای کیارستمی را که تا بحال اینجا و آنجا زده است آنالیز کنیم به ناکجا آباد خواهیم رفت و بهتر است بهمین دو جمله قناعت کرد تا او را شناخت.

اینکه فهمید تا چه حدی دروغ یا راست میگوید باید به نقدِ فیلم «طعمِ گیلاس» پرداخت که زیباترین کار سینمای ایران در تمامی دوران میباشد.

البته کیارستمی تنها فردی است که بطور شگفت انگیز و استادانه ای در فیلمش، علاقمندی آخوندها به عملِ لواط، قبر سازی و نقش آنها در قتل زندانیان مبارز را نشان میدهد.

طعم گیلاس چنین آغاز میشود: آقای بدیعی بطور مشکوکی بدنبال فردی میگردد. احساسِ اولیه که بیننده را در بر میگیرد این است که وی فردیست «همجنس باز». وقتیکه او برای تقاضای کمک به افرادی رجوع کرد، آنها بر خلافِ طبیعتشان که همیشه حس همکاری دارند او را مورد تمسخر قرار میدهند بخاطر اینکه، حسِ همجنس باز بودن او را لمس کردند. بدیعی تقاضایش را شک برانگیز انجام میدهد. بهمین دلیل نفر اول میخواهد مغز او را متلاشی کند و نفر بعد که زباله جمع میکرد بصورت محجوب و خجالتی، راه خود را کج میکند. نفر سوم که سرباز است، خودش سوار ماشین میشود تا برای اولین بار فهمید که بدیعی به چه کمکی احتیاج دارد. هر چند که سرباز با اصرار فراوانِ بدیعی، همراهیش کرد اما به مقصد که میرسند از ماشین پیاده نمیشود زیرا که اعتمادی به بدیعی نداشت. اما بدیعی پیاده میشود و طرحش را نشان میدهد و هر چقدر از سرباز التماس میکند که پیاده شود ولی از چنین عملی خودداری میکند و پیاده نمیشود. هنگامی که بدیعی سوار ماشین میشود، سرباز از درِ دیگر مانند تیری که از کمان رها شود پا به فرار میگذارد. آقای بدیعی سپس در بیابانی که بیشتر به قبرستان میماند کارگری افغانی(افغانی اول) را میبیند که او نیز پیشنهادِ بدیعی را رد میکند. کیارستمی به عمد در این صحنه از کارگر ساده و فقیر افغانی استفاده میکند زیرا بعد از او باید، یک افغانی(افغانی دوم) دیگری را ببیند. تا بتواند به بیننده بفهماند که فقط یک جریان فکری مشخص وجود دارد که فورا سوار خواهد شد: کسانیکه راه و رسم همجنس بازی را بلد هستند. سپس از کارگر افغانی(اول) جدا شده و بسوی افغانی(دوم) دیگر میرود که آخوند است و در مدرسه قرآن درس میخواند. بمحض اینکه ماشین توقف کرد بلافاصله قرآن را می بندد و سوار میشود. این آخوند احساس کرد که آقای بدیعی همجنس باز است. بعد از چند متر، آقای بدیعی بدون اینکه از نقشه خود حرفی زده باشد و بخاطر اینکه هیچگونه ابهامی برای بیننده باقی نماند، از آخوند بطور مشخص میپرسد: میدانی چرا تو را سوار کردم؟ آخوند نیز با لبخندی ملیح میگوید: آری. چگونه این آخوند میفهمید که باید برای دیدن قبر برود؟ هنوز بدیعی حرفی نزده بود. بخاطر اینکه آخوند مطمئن است که آقای بدیعی برای عملِ لواط به او احتیاج دارد و بهمین دلیل نیز سوار شده بود. اتفاقا این آخوند موقعیکه میخواست سوار ماشین شود از راه دور با دوستش (یعنی افغانی اول) خداحافظی کرد و دوست کارگر بحالت تاسف و افسوس به او نگریست. سپس بدیعی نقشه خود را میگوید و با هم به سر قبر میروند. در این قسمت از فیلم نیز آقای بدیعی احتیاجی ندارد که از ماشین پیاده شود و فقط آخوند پیاده میشود تا که قبر را ببیند. بدینطریق، عملِ لواط و قبر ساختن را به گردن آخوندها میگذارد. بدیعی سپس در گرد و غبارِ قبر کن ها که بوسیله ماشین های بزرگ و غول پیکر صورت میگیرد وارد شده و در قبری بزرگ که برای ملت آماده شده فرو میرود. بخاطر اینکه در ایران وقت نیست تا زمین را با بیل برای قبر آماده کرد بلکه به ماشین های غول پیکر احتیاج است. مقاومت مردمی بزرگ است و ماشین های غول پیکر باید خاک را بر سرِ سایۀ او که روی دیواری مشاهده میشود بریزند تا او دقیقا بعنوان نماینده یک ملت دفن شود. در میان خاکهاست که کارگری جوان او را دو بار صدا میزند و دو بار شانه های او را تکان میدهد دقیقا خواسته های آقای بدیعی برای وقتیکه در قبر قراربگیرد را انجام میدهد. سپس غم انگیزترین صحنه های زندگی فیلم مصادف با آخرین لحظات زندگی یک مبارز آغاز میشود. آقای بدیعی وقتی وارد ماشین شد، پیرمردی بنام باقری درونش نشسته است، اینجا مشخص نمیکند که پیرمرد چطور داخل شد، تا درک شود چگونه آخوند فورا سوار شده بود. اما این پیرمرد نقش دیگری را نیز دارد: او «امید» است. امیدی که یک مبارز، آخرین لحظات زندگی خویش را با آن میگذراند. این امید در مسافتی بسیار کوتاه اما کُند بهترین راه حل ها و زیباترین سخنان را ایراد میکند اما افسوس که در سرزمین غمزده ایران، مبارز باید برود. او نمیخواهد برود بهمین دلیل وقتیکه آقای باقری را پیاده میکند بهش میگوید: یادت نرود فردا صبح همدیگر را می بینم اما بلافاصله حرفش را قطع میکند و میگوید: یعنی که شما مرا می بینید. سپس باقری را ترک میکند اما بعد از طی مسافتی به سراغش بر میگردد تا این بار دوان دوان و با نفس تنگی بدنبال امید خویش بگردد، او را جستجو کند تا ببیند. دست پاچه است، دهانش خشک شده، دستهایش را در حالیکه پریشان و حواس پرت است بهم میمالد. او بازی کودکان را می بیند عکسی از زوجی جوان میگیرد و زیبائی خورشید را، که آخرین صحنۀ زندگی او است. که بسوی تاریکی میرود. شب میشود، نزدیکِ سحر، دقیقا ساعاتی که مبارزان تیر باران میشوند. یک تاکسی میاید تا آقای بدیعی به قتلگاه «برده شود» زیرا که مبارزان با پای خود به قتلگاه نمیروند، آنها را باید برد. سپس خود را در قبر قرار میدهد. یعنی راه مبارزه را انتخاب کرده است و میداند که عاقبتش چنین است. معصومیت مطلق. چقدر زیباست طعم گیلاس. چه افسوس که مبارزی با آن همه عشق خود را بمیراند. معمولا افرادی که خودکشی میکنند «نباید» بمیرند اما فکر میکنند بهتر است که بمیرند و «میخواهند» که بمیرند. اما مبارز« باید» بمیرد، ولی «نمیخواهد» که بمیرد زیرا عاشق زندگی است، مانند قهرمان داستانِ طعم گیلاس که هم به سرباز و هم به آقای باقری اصرار میکند: سنگی بزن، پیراهنم را بِکش، شانه هایم را تکان بده، دو بار صدایم کن. نمی خواهد بمیرد.

در شبی از رعد و برق که خشم طبیعت است باران رحمت بر پیکرش میبارد. مبارز میمیرد زیرا به مدت 30 ثانیه پرده سینما تاریک است. سپس سحر و صبح آزادی از پیکر مبارز بوجود میاید. دقیقا آقای بدیعی، برومند روی پرده قرار میگیرد در زیر درختی با گلهای بهاری که تا قبل از آن لحظه فقط بیابانی خشک و درختی زرد وجود داشت. به یکباره سر سبز و بهاری میشوند در حالیکه سربازها از منطقه بهار و آزادی دور میشوند. آفرین بر طعم گیلاس.

قسمت ششم

ولایت فقیه بی شرمتر از بی شرفهاست. ولایت فقیه احساسِ کیارستمی را پاره کرد و خرید، او نیز راضی شد. پاره شدنِ احساس، باعثِ شکاف در وجدان و سپس در خلاقیتش شد در نتیجه از جهانِ خودش خارج شده و هر روز دورتر میشود. همینکه از آخوند لاریجانی اجازه میگیرد تا فیلمی بسازد بیان کنندۀ فاصله اش با سینما میباشد. آنقدر از هنر فاصله گرفت و در باتلاق رژیم فرو رفت که ماریو منیچلی کارگردان ایتالیائی را در جشنواره فجر به زیر عبای ولایت کشاند و سفیر جمهوری ولایت فقیه اسلامی از او بخاطر همکاری تشکر میکند.

هنرمندان ایتالیائی حلقۀ مفقود شده در احساسِ انسان را یافته و بر روی آن آثارشان را خلق کرده اند. این مسئله تا جائی پیش رفته که کارگردان آمریکائی مارتین اسکرزسه، ناتوان از خلق اثری همچون ایتالیائیها، با دختر روبرتو روسلینی ازدواج کرد تا بتواند در نقطه ای با هنر ایتالیا ترکیب شود. که در این مسئله نیز ناتوان باقی ماند. کمرِ اصغر فرهادی، جعفر پناهی، لیلا حاتمی و ....... در زیر یک فتوگرام از سینمای ایتالیا شکسته میشود.

هنر مقوله ای بسیار جدیست، بحدی جدیست که بتهون، موتزارت، کوبریک، فلینی، جزنی، چاپلین، سرجئو لئونه به آن میپردازند که تک تک آنها بالاتر از سارتر، اسکار وایلد، و.... هستند. لباسی را که بتهون دوخته بر تن سارتر گشاد است. لباس فلینی بر نیچه گشاد است. لباسی را که سرجو لئونه دوخت بر تن تمامی فیلسوفها گشاد است. هنرمند عصاره جان خود را عرضه میکند. شجریان که تماما از عصاره جان سعدی و خیام نان خورده است تا به امروز.

کیارستمی در مصاحبه اش که در بالا ذکر شده است ترس دارد که واقعیت را بگوید زیرا به اعتقادات خودش در طعم گیلاس خیانت کرد. هیچ موضوعی بدتر از خیانت نیست. با دروغ شروع شده، با دزدی ادامه میابد و با خیانت به دوستان، همسر و سازمان تمام میشود و با خیال راحت کباب میخورند. از نوع ترکی. کافیست به پای فیلم روز و روزگاری در آمریکا از سرجو لئونه نشست تا خیانت را درک کرد. کیارستمی بهمین دلیل میگوید هر کی هر چه دلش میخواهد بگوید، من با محدودیت مشکلی ندارم. آیا نمیداند که وظیفه روشنفکر، شکستن محدودیتهاست و نه قبول محدودیتها؟ او نتوانست همچون پازولینی، فلینی و کوبریک باشد. زیرا که برای رسیدن به قلۀ هنر باید«نه» گفت. او به هر کسی که دروغ بگوید به خودش و تاریخ هنر ایران نمیتواند دروغ بگوید. مطمئنا او تمامی مصاحبه ها و اعمال فلینی را زیر نظر دارد اما نمیداند که فدریکو فلینی همیشه خودش بود و خودش ماند. اما کیارستمی در ابتدا خودش بود و بعد به آخوند جنتی تبدیل شد همانند زهرا رهنورد که اول خودش بود بعد به لیلا حاتمی تبدیل شد.

متاسفانه در محیط جغرافیائی ایرانی یعنی در پنج قاره که 33 سال نیز حضور دارند هنوز هنر را نشناخته و درک نکرده اند. کارهایشان مانند دانش آموزانی میباشند که درس را روخوانی و حفظ میکنند بجای اینکه یاد بگیرند. در غیر اینصورت اگر در جامعۀ جغرافیائی ایران، این همه هنرمندِ واقعی زندگی میکرد بایستی هر روز عروسی برقرار باشد تا عزای روزانۀ امروزه. بنابرین اگر بقول فلینی هر فیلم مانند فرزند انسان باشد میتوان پی برد که خیلی از فرزندها هیچ شخصیتی از پدران خود به ارث نمی برند. عشق، معصومیت، دانش، محبت موروثی نیستند. فقط موضوعاتی که با قدرت و پول رابطه مستقیم دارند موروثی میباشند همانند خانه و ماشین و غیره که به فرزندان میرسد. بنابرین هر چند که طعم گیلاس فرزند کیارستمی باشد اما از او چیزی به ارث نبرده است و عشق بی پایانش، معصومیت و محبتش متعلق بخودش است و بس. بنابرین بعد از 15 سال باید تیتر مقاله اول چنین شود: «کیارستمی اسطوره رژیم شد. افسانۀ طعم گیلاس ادامه خواهد یافت».

منافع کوتاه و دراز مدت مردم ایران فقط با «مرگ بر اصل ولایت فقیه» همسو میباشد. کیارستمی، لیلا حاتمی و زهرا رهنورد، آخوند جنتی و داریوش اقبالی و فرامرز اصلانی، پرواز همای، گوگوش و شجریان، اصغر فرهادی، جعفر پناهی، و خیلی های دیگر باید بر پشت بام منزل خود روند و یا همگی در لس آنجلس بر روی یک بام جمع شوند اما نه برای الله اکبر و مناجات بلکه برای درود فرستادن به پرویز صیاد. مطمئنا برای هنر دوستان، حاصلِ جمعِ تمامی جوائز افراد نامبرده شده به اندازه «گیوۀ» صمد ارزش ندارند. چشمهای بی حیا آنها که هنوز شلاق و اعدام را در ایران ندیده اند، روزی به انگشت «صمد» خواهند رسید. و یا همانطور که خودش دوست دارد: صمد آقا.

جمشید آشوغ 03.06.2012