۱۳۸۹ مهر ۴, یکشنبه

روشنفکر - هنرمند در ایران- قسمت اول

درک ِ جامعه، از سوی روشنفکران و هنرمندان ِ هر ملتی اجتناب ناپذیر است تا بتوانند هنرشان را با مردم «به اشتراک» گذارند، در غیر اینصورت «ذوق وخلاقیت»شان، بدون دینامیزم شده و در کوتاه مدت به رکود و فنا میرود. نبض و نَفس ِهنر فقط «با» و«در» مردم تحرک میگیرد و حقانیت میابد. خبرنگاری از هنرمندی می پرسد که:« در هنرتان چه نقش و اهمیتی را برای مردم قائل هستید»؟ وی پاسخ داد:« علاقمندم که پس از مرگ، در زیر ِ«پیاده روئی» دفن شوم، تا برای همیشه صدای پای مردم روی سرم باشد». این جمله، تفسیر ِ زیبائی از رابطۀ هنر با مردم است. ذکر ِنام ِ عده ای در این نوشته، برای «نقد» بر رفتارشان میباشد و هدف دیگری را دنبال نمیکند، تا بتوان دینامیزم ِ هنر در «هر شکلی» را شناخت و قصد ِ این نوشته، توهین نیست زیرا که احمد شاملو به اندازه کافی و توانش به هنرمندان توهین کرد و متاسفانه نتوانست در جایگاهی که «تفکر و روشنفکری» برای او تعیین کرده بود و از او انتظار میرفت به عهد خود وفا کند و به تاریخ پاسخ دهد. در جائی آغاسی (خوانندۀ خوزستانی) را شَل و محمد شجریان(خواننده) را فردی خواند که عَرعَر میکند( لینکها در زیر هستند). شاید کارهای این افراد مورد پسند نباشند و یا حتی میتوان آنها را نیز در زمرۀ هنرمندان قرار نداد اما نباید مورد اهانت قرار بگیرند. خمینی به اندازۀ توان و لومپنی اش به نابودی تمامی کلمات و آثار پرداخت و احتیاج به شریکی نداشت. شاملو در همان نشست(دانشگاه برکلی سال 1990) میافزاید: عیسی (پیامبر مسیحیان) فردی بود که توسط ِ امپراطوری رم «خلق» شد تا مردم را به آرامش دعوت کند و از قیام بر علیه حکومت مرکزی بر حذر دارد. بعد از ابراز چنین نظری، به حاضرین تداعی میشود که او از عیسی مسیح (البته اگر به وجودش اعتقاد میداشت)انتظار ِ جنگ و مبارزه را داشته است. اما در دقایقی قبل، در تفسیری از اشعار ِ حافظ میگوید:« در قرآن( کتاب مقدس مسلمانان) حتی یک بار در مورد ِ عشق صحبت نشده (یعنی فقط شمشیر) است». شاملو با رندی توانست از نشست ِ با عاشقانش راحت شود، اما نمیتواند از تاریخ رها گردد. او نمیدانست چه میخواهد، «عشق» یا «مبارزه». شک، سرتاسر وجودش را در بر گرفته بود. آیا او « مهاتما گاندی» را شنیده بود؟ آیا گاندی نیز ساخته شدۀ یک امپراطوری بود؟ شک ِ روشنفکران، بدلیل بی توجهی از «رمز ِ تفکر» سر چشمه میگیرد. تفکر ِ آنها، بر خاسته از «احتیاجات ِ معلوم ِ» جامعه نیست، بلکه از «احتیاجات ِ مجهول ِ خودشان» به « آیندۀ نا معلوم» میباشد. و یا از احتیاجات فکریشان به وقایع ِ تاریخی بسیار دور، که در «تاریخ» گم شده اند نشات میگیرد همانند پادشاهی کوروش و وقایع ماه محرم. اگر بشود در یک فرمول ِ ریاضی، «احتیاجات ِ مجهول » را در «دوران نا معلوم» به «توان ِ» یکدیگر رساند، رقم ِ حاصل شده در کهکشان ناپدید میشود، که برابر خواهد شد با درجۀ «صفرِ ِ تفکر» در این افراد. یا به زبان دیگر: «تفکر به احتیاجات ِ مجهول» در آینده ای نا معلوم و یا در گذشته ای بی انتها، از علائم ِ بیماری روشنفکران میباشد و به علت همین بیماری، همیشه با مسائل ِ مجهول روزگار میگذرانند و آشفته از مسائل معلوم هستند. آشفتگی و بحران ِ فکری آنها را، میتوان در رابطه با شراب نیز بررسی کرد و کافیست به ادبیات و هنر ایران نظری افکند تا متوجه شد که چگونه روشنفکرانی که به «علمی بودن» مسائل اعتقاد دارند در مواقع ِ خلق ِ آثارشان از شراب مینوشیدند و مینوشند، در صورتیکه باید اولین کسانی باشند که از شراب دوری بجویند(لااقل در انجام مسئولیت). نمیتوان از علم، فقط در مواقعی استفاده کرد که باعث ِ «خوش خوشک ِ» انسان شود. روشنفکران و هنرمندان ایرانی هر روز، از روی بی ذوقی از سُفرۀ کوروش، فردوسی، حافظ، خیام، ماه محرم ......تغذیه میکنند. وقتش رسیده که این سُفره ها را جمع کنند و به «خلق» آثار ِ جدید بپردازند. شاملو اعتقاد داشت که خواجه حافظ شیرازی کلمۀ « رندی» را با دوازده «معنی» مختلف استفاده کرده است، اما سئوال پیش میاید: او که متوجه(شاید) نشده بود کلماتی همچون «شَل»، «عرعر»، «عشق» و«مبارزه» برای توصیف و بیان ِ« یک حالت» است و نه توهین ِ به انسان، آیا قادر بود که بداند حافظ، چگونه «رندی» است که دوازده نوع «رندی» را استفاده کرده و هیچکس متوجه نشد؟ بجز او؟ که حتی معانی کلمات خودش را جابجا بیان میکرد. آیا سیزدهمین «رندی»، همان «رندی ِ» استفاده شده از سوی حافظ نبود که «رندی»ها را با «رندی» ردیف کرده بود؟ آیا چهاردهمین «رندی»، «رندی» شاملو نبود که از «رندی» های خمینی، که بر جان و مال ِ ملت چنگ انداخته بود، چشم پوشید و به «رندی» های درون ِ کتابهای زمان ِ دایناسورهای حافظی میپرداخت؟ شاید او سکوت را برای «نوبل» در ادبیات اختیار کرد، اما با انتخاب چنین روشی و بخاطر یک جایزه، از راه اصلی و اجتماعی خارج شد و مطمئنا همین موضوع، برگ ِ بازنده ای برای او بحساب آمد. بقول فدریکو فلینی کارگردان فقید ایتالیائی:« هیچگاه بخاطر جایزه ای، «راه خودم» را عوض نخواهم کرد، اما اگر در مسیرم جایزه ای از راه برسد با کمال میل می پذیرم. با وجود ولی فقیه و برقراری «تیرک های اعدام» و آویزان بودن جوانان ایرانی بر روی آنها در هر کوی و برزن، هیچ شکی برای انتخاب وجود نداشت، هیچ بخش ِ مجهولی باقی نمی ماند و شاملو حتی اگر بتنهائی و با پای برهنه، باید اولین شخصی میبود که در سراسرعالم فریاد میکشید «مرگ بر اصل ولایت فقیه»، بدلیل یک عمل ساده و «معلوم» : شکستن قلمهایش از سوی ولی فقیه. آیا شاملو نمیتوانست به اندازۀ مادر ترزا و یا خانم سان سو چی برمه ای باشد؟ شاملو چگونه میتوانست با قدم زدن در حد ِ فاصل ِ« تیرکهای اعدام» بفکر رندیهای حافظ باشد؟ آیا بیکار بود؟ و یا از زیر بار ِمسئولیتهایش شانه خالی میکرد؟
-* پایان بخش ِ اول*-
آیا در ایران، سیر و جریان فکری را از سالیان ِ قبل بر «ریلی» اشتباه قرار داده بودند؟ میگویند که دکتر علی شریعتی جامعه شناس بود، باید پرسید آیا تحصیلاتش را در دوران «عاشورا» گذرانده و یا در دوران «سلطنت پهلوی»؟ اگر درعاشورا میزیست، چگونه از حکومت ِ پهلوی بورس ِ تحصیلی( البته گرفتن ِ بورس، بر او هیچ ایرادی وارد نمیکند، فقط برای تشخیص زمان است) دریافت میکرد؟ اگر در دوران پهلوی زندگی میکرد چگونه میتوانست دقیقا از تمامی پیچ و خم های کوچه های کربلا آشنا باشد؟ به چه دلیل میخواست «دین» را نجات دهد در حالیکه ذوق، خلاقیت و شهامت ِ حسین در آنروزها فقط «آزادی » و «انسان» را در آغوش میگرفت؟ چرا محمد حنیف نژاد را با یک آیت الله مقایسه کرد؟ مگر آنطور که گفته میشود، شریعتی برعلیه آخوندها نبود؟ آیا نمیدانست که تکامل ِآخوندی یعنی مرجع تقلید؟ چرا گفت: «آیت الله محمد حنیف مرجع تقلید من است»؟ به چه دلیل ضدیت با جملۀ «اسلام در خدمت انسان» را با کوشش و سعی فراوان به پیش میبرد؟ برای «نجات ِ دین»؟ چگونه به ترسیم ِ چنین پروژۀ ظریف و مخرّبی رسیده بود؟ آیا برای آوردن خمینی، دست به چنین اقدامی زده بود؟ چه نقشی در پروژۀ بزرگ ِ ضد ِ ایرانی بازی میکرد؟ که قبل و بعد از ورود خمینی پلید به ایران، تصاویر و تفکرات ِ «مخرب-عزا» یش در همه جا باشد؟ «زور ِ آخوند» و «تصویر شریعتی». از حضور و رشد ِ کدامین تفکر می بایستی پیشگیری میکرد؟ چرا شلوغی می آفرید؟ حتی بیشتر از عاشورا؟ کسانیکه بدون درک از«طبیعت ِ انسان» و «طبیعت ِ دین»، با توسل به اسلام و عاشورا، تحریک ِ مردم را رواج دادند، دروغگو و کلاهبردار هستند و باید در انتظار ِ نتیجۀ اعمال آنها نشست که دیر یا زود از راه میرسند. نمیدانست اگر اژدهائی را پرورش میدهد باید از پیش، راه خنثی کردنش را نیز در دسترس داشته باشد؟ و پرورش اژدها یعنی بلعیدن انسان؟ و اژدهائی را که ساخته است، فقط موقعی که در «خدمت ِ انسان» قرار بگیرد شاید بتواند بدون خسارت شود؟ آیا با جملۀ «دین افیون مردم» آشنائی نداشت؟ چنین جمله ای که نتیجۀ ذوق، خلاقیت و رنج ِ بشریت میباشد، بی دلیل شکل نگرفته است تا توسط ِ آن، به «اعتقاد ِ ضد ِ دینی » دست یافت و یا با تمام ِ قوا بر علیۀ آن «شورید». این جمله عشق ِ تمام و کمال به انسان است و «پنجره ای» برای «روشنائی» در راه تکامل ِ بشریت. جمله ای برای یافتن ِ راه ِ حلی، بین «دین» و «انسان». بین طبیعت ِ دین« با شخصیتی بسیار قوی و برتر» که تا آنروز نامشخص بود و طبیعت ِ انسان « با شخصیتی ضعیف» که شاید همیشه نیز نامشخص بماند. شریعتی نمی فهمید که اگر «همۀ با خدایان»، بی خدا شوند و تمامی «بی خدایان»، با خدا شوند یعنی که جهان جابجا شود تنها جمله ای که حقانیت خود را تا عمق ِ تکامل ِ بشریت پیش خواهد بُرد، همین جملۀ است؟ این جمله «بُعد ِ» نا مشخص ِ دین را به نمایش گذاشت، تا جنگ ِ بین «دین» که تا آنروز طبیعتی نامشخص اما برتر داشت و «انسان» با طبیعتی نامشخص اما ضعیف تر پایان بیابد. پیدا کردن چنین بُعد ِ «نامشخص»ی در زندگی بشریت قرنها طول کشید و نباید با عُقده و بی مسئولیتی از آن نتیجه گیری شود. پس از پیدا کردن و مشخص کردن ِ طبیعت ِ اولین بُعد ِ مجهول(یعنی دین) در زندگی انسان، طولی نکشید که رابطۀ جدیدی، بین ِ « بُعد ِ مشخص(افیون) یعنی طبیعت ِدین» و « بُعد ِ نامشخص یعنی طبیعت ِ انسان» بوجود آمد تا یکدیگر را بشناسند و هماهنگ شوند. چنین رابطۀ جدیدی، مدیون ِ زیباترین و متکاملترین دستاورد ِ انسان یعنی: «دین در خدمت انسان» میباشد. این جمله توانست «بُعد ِ ضعیف یعنی طبیعت ِ انسان» را بر «بُعد ِ برتر یعنی دین» غالب کند و انسان را از «بی هویتی ِ بُعدش » نجات دهد که در مقابل ِ «دین» سر ِ تعظیم نداشته، شیفتۀ و ذلیل ِ دین نباشد. چگونه شریعتی از اهمیت ِ دو جملۀ مذکور که در زیر گوشش بصدا در آمده بودند با خبر نشد؟ اما از فاطمه، حسین و زینب در تاریخ ِ دور، فرسنگها حرف میزد؟ طبیعت ِ هر دو جملۀ « دین افیون مردم» و «دین در خدمت انسان» را، حسین در واقعۀ «عاشورا» ی یزید، در الف: یک حرکت و در ب: یک جمله، بطور بسیار دقیق، شفاف و قاطع مشخص و بیان داشت. الف): حرکت ِ حسین: کمتر کسی در تاریخ مبارزاتی، شهامتی همچون حسین را داشته است که در روز های جنگ ِ ایدئولوژیکی، طی چند سخنرانی از همراهان خود چشم بپوشد و تعداد ِ کمتری را به میدان مبارزه ببرد. حسین دقیقا درک کرده بود که دین، افیون مردم است و او آدم ِ«افیونی» نمیخواست. یک اعتیاد زدائی کرد. موضوع ِ مبارزه را در چند نوبت برای همراهانش توضیح میداد تا بتوانند میدانی را که در «حد ِ توانشان» باشد انتخاب کنند: میدان «جدائی» و یا میدان «مبارزه». رفراندمهای او، بیانگر ِ صداقت و نوع ِ مبارزه اش برای آزادی و تعیین ِ راه ایدئولوژیک بود و نه برای حکومت. چه کسی برای بدست گرفتن قدرت و حکومت، هر روز رفراندمی راه میاندازد تا همراهان خود را از دست دهد؟ وقتیکه بخشی از گروهش او را ترک میکنند، تائیدی بود بر شناخت ِ دقیق و مشخص ِ حسین از دین. همگی افراد ِ جدا شده از افیون زده ها بودند، نه اینکه مقصر و یا گناهکار باشند وبهمین دلیل حسین دقیقا مشخص میکرد که هیچ حقی بر هیچکس ندارد تا انتخاب ِ راه، آزادانه صورت پذیرد. حسین کاملا بر زهرآگین ترین بخش ِ دین و یا افیونی بودن ِ آن انگشت گذاشته بود. او افراد زیاد و دین ِ شلوغی را نمیخواست، همچنانکه شلوغ کردن بوسیلۀ دین را نیز جستجو نمیکرد، اصلا فردی عاشورائی نبود که بخواهد به تحریک ِ مردم پرداخته و عاشورا بسازد. کسانیکه یک واقعه یا فاجعه را میسازند صاحبان اصلی آن میباشند. عاشورا ساختۀ حکومتی همچون یزید و سربازی همچون شمر است. فقط حماسۀ «آزادیخواهی و آگاهی» به حسین تعلق دارد. آنقدر حسین را دنبال کردند تا فاجعۀ عاشورا بوجود آورند. مظلوم بودن حسین به این دلیل است که او را دنبال میکردند و نه اینکه نفراتش کمتر بود و یا کشته شد. وقتی موجی از عاشورا در حسنیه ها تبلیغ شود یعنی که «حماسۀ آزادی و جشن مردمی» که باید به آزادیخواهان تعلق داشته باشد، فراموش میشود و «عاشورای حسینی و عزای مردمی» که متعلق به سپاه یزید است اهمیت میابد. در روز دهم ماه محرم سپاه یزید، عاشورا را ساخت و صاحبش میباشد. حسین، آزادیخواهی را ساخت و حق امتیازش با اوست. عده ای که با حسین به میدان رفتند شجاع تر از افراد جدا شده (بعد از هر رفراندم) نبودند بلکه آگاهتر بودند زیرا که «افیون ِ بودن ِ» دین را زدودند. همان فلسفه ای که حسین میخواست و دنبال میکرد. سه عنصر( گروه ِ جدا شده، همراهان حسین و حضور ِ حرّ) در واقعۀ عاشورا، همگی تائید میکنند که بحٍث ِ اصلی، «آگاهی» و «شهامت» بوده است و نه تحریک و شجاعت ِ کاذب. آگاه شدن نیز، شهامت را میطلبد تا بتوان به اجرایش در آورد. افراد حاضر در هر سه عنصر ذکر شده « آمادۀ جنگ» بودند، بنابرین از کمبود ِ شجاعت رنج نداشتند، ولی گروهای جدا شده بمحض «آگاه» شدن از مسائل، «شهامت ِ ترک ِ میدان» را داشتند و حرّ نیز بمحض آگاه شدن، «شهامت ِ » پیوستن به حسین را داشت. «آگاهی» که در تضاد ِ افیون است، مدّ ِ نظر ِ حسین بوده. عاشورا نویسها که مسلمانان دو آتشه ای نیز هستند، افراد جدا شده را «ترسو » خطاب میکنند که چرا « جگر گوشۀ فاطمه را رها کردند و تنها گذاشتند». چنین تاریخ نویسانی سعی دارند که بنزین روی آتش بریزند و مردم را بی دلیل تحریک کنند و خودشان نیز نمیدانند که: اولا: اگر حسین جگر ِ مامانش بود، اصلا جگر نداشت وارد روز دهم ماه محرم شود. دوما: حسین خودش بدنبال چنین آزمونی بود درغیر اینصورت رفراندمی بر قرار نمیکرد.
-*پایان بخش دوم*-