۱۳۹۰ اسفند ۲۵, پنجشنبه

بیژن جزنی - فدریکو فلینی- ادوارد مونک






بیژن جزنی در سال 1938 میلادی در ایران متولد شد. فدریکو فلینی(کارگردان) 18 سال زودتر در ایتالیا و از بخت خوشش تحت حکومت شاهنشاه آریامهر زندگی نکرد. جزنی در جوانی به سن 38 سالگی در سال 1976 به همت شاه تیرباران میشود. فلینی بخاطر اینکه شاهِ با مهر! و عطوفت! را بالای سر نداشت، دوران تکامل خودش را بطور طبیعی طی میکند و به سن 73 سالگی(سال 1993 ) در گذشت. موضوعی که بسیار حائز اهمیت است، نظرگاه مشترک و دقیقا منطبق جزنی و فلینی در مورد «زن» میباشد. البته به هیچوجه نباید به ویکیپیدیای اینترنتی بزبان فارسی در مورد فلینی اهمیت داد زیرا بجز تاریخ تولد و مرگش، بطور مطلق تماما اشتباه نوشته شده است.فلینی، بدلیل اینکه نوشتن را ساده تلقی میکرد، فلسفه را به تصویر در میاورد. همچون جزنی که فلسفه را با هنر و تابلوهایش بیان میکرد. فدریکو فلینی تنها کارگردان تاریخ است که برای افتتاحیه فیلمهایش رئیس جمهور ایتالیا، نمایندگان مجلس ملی و سنا حضور پیدا میکردند. تنها کارگردانیست که بعد از هر فیلمش، تفکر و فلسفه را از فرانسه تا آلمان جابجا میکرد و همگی در مورد«دیدگاهش» تبادل نظر میکردند. او تجسمِ احساس، تفکر، تصور و فلسفه بود. اما به تصویر. باید چنین تجسم کرد که هر فتوگرام از فلینی معادل یک صفحه در کتاب فلسفی است. اما کمی آنسوتر از ایتالیا به مسافت چهار ساعت پرواز، بیژن جزنی زندگی میکرد در سرزمینی که شاهنشاه و مجلس از خلاقیت او پرده برداری نمیکنند. او را در سیاهچال حبس و شکنجه میکنند. شاه شخصا با دستکشی سیاه حاضر میشود اما بر خفه کردن و تیر باران ِ خلاقیت. جزنی، استوار به راهش ادامه میدهد تا که روزی بر حسبِ «اتفاق»، احساسِ تاریخ به او برسد. اتفاق، اساسی ترین بخش زندگی انسان است که جزنی به آن ایمان دارد. که در بین روشنفکر ایرانی جائی ندارد. فلینی برای فیلم کازانوا، 15 سال وقت میگذارد. هر چند که سناریو در مدت کمی آماده شد اما تمامش نکرده بود، به گفته خودش «یک جمله» را کم داشت. او تعریف میکند:«شبی در سالن منزل نشسته بودم، کتابی در بالاترین قفسه کتابخانه صدایم کرد. ابتدا به آن اهمیت ندادم اما هر لحظه صدایش را میشنیدم. قبل از خواب، پله متحرک کتابخانه را بطرف کتاب حرکت دادم، بالا رفتم و آنرا برداشتم، حدود 20 سال از جایش تکان نخورده بود. بمحض اینکه بازش کردم، جمله مورد نظرم در اولین صفحه اش حک شده بود». اتفاق جالب دیگری برای فیلم کازانوا رخ داده که فلینی چنین تعریف میکند:«هنرپیشه فیلم را پیدا نمیکردم. روزی در چینه چتا(شهر سینمائی واقع در شهر رم) توی دفتر کار نشسته بودم که فرانچسکو رُزی( کارگردان بزرگ ایتالیائی) بسراغم آمد و گفت: فدریکو حاضری نقشی 20 ثانیه ای در فیلمِ من، بازی کنی؟ فقط باید چند قدم راه بروی، از پشتِ میز بلند شوی و به سمت اطاق دیگری میروی (که در 20 قدمی بود) و مردی را که آنجا نشسته صدا بزنی». فلینی مشتاقانه نقش را قبول کرد. او بسمت اطاق میرود و بمحض رسیدن به اطاق، صحنه فیلمبرداری خراب میشود زیرا که داخلِ اطاق «دونالد ساترلند» هنرمند بزرگ کانادائی نشسته بود که بمحض دیدن فلینی، از جا برخاست. فلینی نیز صحنه را ترک میکند و با شتاب بسمت اطاقش برمیگردد تا پوشه ای را برای ساترلند بیاورد. پوشه، حاوی ورقۀ قرارداد با ساترلند برای فیلم کازانوا بود، که سپس آنرا بطور استثنائی ایفا کند. هر چند که فلینی زندگی اش را سازماندهی کرده بود اما «اتفاق » را نیز میپذیرفت.البته ناگفته نماند که عباس کیارستمی نیز همچون بوزینه ها خودش را لوس میکند و «ادا» در میاورد که دو هنرپیشه برای فیلم طعم گیلاس را در لحظات آخر و بر حسب اتفاق پیدا کرده بود. کیارستمی فکر میکرد میتواند لوس باشد و کارگردان هم باشد. مطمئنا او خاطرات فدریکو فلینی را خوانده بود و از او تقلید کرده است.

وقتیکه فیلمبرداریِ«کازانوا»ی فلینی، اثر بزرگِ فلسفی در مورد زن، بسال 1976 پایان یافت، اتفاق عجیب و هولناکی در ایران رخ میدهد:«جزنی در تپه های اوین تیرباران میشود». اتفاق. فیلم کازانوا، برای افرادی نیست که با دیدن پستان یا باسن زن، آنرا دور از اخلاق و منحرف، تصور کنند. این فیلم، احساسِ فلسفۀ «جهان» ست که یک سوی آن، «مرد» در «زندگی» حضور دارد و سوی دیگرش «زن» در «احساس زندگی» شکوفا است. فیلم فلینی دقیقا شبیه به «تابلو زندگی» از جزنی است و یا بر عکس. میتوان چنین پنداشت که «زن» روی تابلو زندگی، ثابت است اما به یکباره بر میخیزد و در فیلم «کازانوا» فلینی بحرکت در میاید. فلینی در کازانوا، «واژن» زن را همچون جزنی، سحر آمیزترین وجودِ فلسفۀ احساسِ زندگی میداند.

در حالیکه فلینی، زن را از درون میشکافد و فلسفۀ زن را در ذاتش تحلیل میکند، جزنی از ذاتِ زن، به بیرون وصل میشود. با گوزنهایش بیرون می پرد و به یک مرتبه و به ناگهان، به حدودِ درونی و بیرونی زن، شکاف ایجاد میکند. بخاطر اینکه مخاطب جزنی، «بیرونی» ها بودند که زن را احساس نمیکردند، درک نمیکردند. شعور نسبت به احساس زن وجود نداشت. در حالیکه در جامع فلینی چنین نبود.

قسمت دوم

روشنفکر و هنرمند ایرانی با تفکر تضاد دارد. بد جوری. نوشته ها و هنرشان بدون اصالت است بدلیل اینکه خودشان اصالت ندارند، عمق ندارند. همیشه از سطح شروع میکنند و بر روی سطح شناور میمانند تا خفه شوند. وقتیکه روشنفکر، فرهنگ نداشته باشد و آنرا نشناسد همه چیز را در زیرِ خط فقر تولید میکند و همانجا نیز سقوط میکند. ذلت بی فرهنگی و فقر.

انسان رابطه اش را باید با «احساس» و «تفکر»، بطور جهت دار انجام و رشد دهد: در ابتدا، درک ِ احساس کند، احساس را لمس کند و سپس رشدِ تفکر صورت گیرد. وقتیکه تفکر، پیش از احساس قرار گیرد، اصالتِ انسان تغییر میکند و به راه دیگری میرود که هیچ شباهتی به زندگی ندارد و فقط بشکل«جاندار»ی میماند. وقتیکه تفکر پیش از احساس بیاید، اساسی ترین هنرش به انحراف کشاندنِ«احساس» میشود. هنرمند باید احساس را بیان کند و سپس تفکر را. در ایران بدلیل عقب افتادگی روشنفکر و سوء استفاده حکومتها از دین، توانستند «تفکر» را در خط اول قرار دهند و احساسات را بر«آن» رشد دهند. احساسات رایج در جامعه، نشات گرفته از «تفکر» هستند و نه از احساسِ انسان. بدینطریق احساس جامعه نیز عوض میشود. چنین مسئله ای تا جائی پیش میرود که حتی ایرانیهائی که به مذاهبِ دیگر اعتقاد دارند برای حسین(امام) نذری میدهند. حکومتها «حسین» را نساختند، اصالت حسین جاودانه است. حکومتها توانستند «عزا» را برای او بسازند و حول آن، «احساس» بسازند. احساسی تفکری و پیش ساخته، که هیچ ربطی به احساسِ ذاتی انسان ندارد. طولانی شدن چنین«احساسی تفکری» بمرور زمان به «سنت» تبدیل شده و همه را با خود غرق میکند.

افرادی که توانسته باشند بطور کامل، احساس و تفکر را از یکدیگر تفکیک کنند، تعدادشان به انگشت یک دست هم نمیرسد. شاخص ترین آنها بیژن جزنی است. که توانست «احساس» را از «تفکر» تفکیک کند و بر اساسِ «احساس» پیش رود. قدرت احساس در جزنی را باید در تابلوهایش شناخت.

هنری که از احساس سرچشمه نگیرد و از تفکر باشد هنری خاموش و برای انسان بطور عام نامفهوم میماند و به گروه یا قبیله ای خاص تعلق خواهد داشت.

باید مثالی آورد تا احساسِ هنر مشخص شود: اگر به فیلمهائی در مورد هیتلر دقت شود بخصوص در لحظاتی که او عصبی است معمولا بزبان آلمانی(زبان مادری) صحبت میکند. وقتیکه او آلمانی حرف میزند، تماشاچیها از سرتاسر جهان با صدها زبان و سنت مختلف، تک، تکِ کلمات او را میفهمند زیرا که احساس هیتلر را لمس میکنند و حتی جوابی در زیر لب به هیتلر میدهند. حرفهای هیتلر که تمام شود، جوابِ مخاطبش را می شنود که به آلمانی حرف نمیزند بلکه ترجمه شده است. مخاطب، جوابی را به هیتلر میدهد که تماشاچی چند لحظه قبل در ضمیر خود، به هیتلر داده بود. یعنی که تماشاچی دقیقا درک کرده که هیتلر چه گفته است. اما اگر کلمات هیتلر ترجمه شوند، بیننده حرفهای او را درک نمیکند هر چند که در حال شنیدن زبان خود باشد. بدلیل بسیار ساده ای، چنین اتفاقی رخ میدهد. وقتی هیتلر حرف میزند تمامی حرکاتش از نوک سر تا نوک پا، با کلمات آلمانی هماهنگ(آرمونی) میباشند و هیچگونه همخوانی با کلمات ترجمه شده ندارند. جابجائی بین حرکات بدنِ آلمانی و کلمات غیر آلمانی، باعث میشوند تا بیننده زبان خودش را نفهمد. بهمین خاطر است که گفته میشود: احساس به زبان احتیاج ندارد. به گروه خاصی تعلق ندارد بلکه تعلق به انسان دارد. کلمات مخاطب هیتلر ترجمه میشوند چونکه مثل بچۀ آدم حرف میزند. درک چنین روندی را «احساس» گویند.

برای شناختن آثار جزنی حتما باید با «احساس»، «تفکر» و آثار «فلینی»، آشنائی داشت و از آنها عبور کرد. شناختن فیلم، بدلیل داشتن «کلمه» و «تحرک» بمراتب ساده تر از تابلوئی است که کلماتش شنیده نمیشوند و سکون مطلق دارد. امید است که در تعریف از آثار جزنی اغراق نشود زیرا که شناخت آثارش از روی عکسهای اینترنتی مشکل میباشد و به کمک و همکاری نزدیک احتیاج میباشد تا بتوان به عمق او پی برد. زیرا نشناختن جزنی، ضربه به فرهنگ جامعه میباشد. آثار هنری جزنی به انسان تعلق دارد و نه گروهی خاص. اگر او آثارش را متعلق به تفکر خاصی میدانست حتما از ابزار و علائم بخصوص استفاده میکرد.

جزنی در هنر به حاصلِ جمع اعتقاد ندارد، که با جمعبندی تفاوت دارد. برای درک او باید حتما «تفریق» کرد و نه «جمع». مارکس نیز تفریق کرد تا بتواند جمله مشهور خودش«دین افیون مردم» را خلق کند. مارکس، تمامی فلسفۀ گذشتگان خودش را، «منها» کرد تا بتواند غلظت جمله خودش را بیان کند. تا کلماتِ جمله اش، هیچگاه از یکدیگر گسسته نشوند.

از منها کردنِ چهار تابلوی «زندگی- سیاهکل- اسیر - زندانی»، احساس و رد پای زن کاملا مشخص و بصورت شگفت انگیزی لمس میشود. احساسِ ظریف، لمس میشود. جزنی به عمد، چنین کارهائی را انجام داده است. عمدا «اسیر» و عمدا «زندانی» را جداگانه میسازد. افرادی که «جمع» میبندند «زندانی» و «اسیر» را یکی میدانند اما جزنی که با «تفریق» کار میکرده، «زندانی» را منهای «اسیر» میبیند.

قسمت سوم

زندانی او، اسیر نیست، آرامش مطلق دارد. تکیه زندانی به تیرِ برقِ روشنائی، باز بودن دکمه های پیراهن، تکیه دست راست به کمر و بخصوص باز بودن دمپائی از پاشنۀ پای چپ، از آرامش مطلقِ زندانی خبر میدهد. هیجان انگیزترین بخش از آرامش را، «جنگل» بنمایش میگذارد. جنگل، آواز شکوه و اطمینان، سر میدهد بنابرین باید، آرامش به ارمغان بیاورد. این زندانی هر زندانی سیاسی نیست. زیرا که جنگل پشت سر، هر جنگلی نیست. این جنگل، جنگلِ مشهور آنهاست که پشتِ سر جزنی و طراحان سیاهکل قرار دارد. یعنی اینکه آنها از جنگل عبور کرده اند و با آرامش مطلق آنرا پشت سر گذاشته اند. بنابرین، همگی با روشنائی(لامپ) بالای سر که از انرژی جنگل آزاد شده، باید آرامش داشته باشند. جزنی تمام تابلو را بر پیکر زنی برومند و سترگ که انبوه جنگل را در آغوش کشیده، ترسیم میکند. جنگل بر روی زن نهفته شده است. در کنار آرنج دست راست زندانی (که به کمر زده)، ساقه نازکِ درختی بسمت بالا میرود که «دست زن» است. این دست(یا ساقه) که از بالا به پائین میاید، دقیقا مانند دستی است که در جیبِ شلوار میرود. در بالا، یعنی دقیقا روی کتف راست زن(بین شانه و بازو)، پنج نقطۀ پُررنگ نسبت به رنگِ پیکرِ زن دیده میشود، که پستانِ راستِ زن است. پیکر زن، در تمام تابلو حضور دارد و از بالا شروع شده، تا سومین درختِ بسیار ریز در سمت چپِ زندانی پیش میرود. پستانِ چپِ زن برعکس و بزرگ است، بشکل برگهای درخت در بالا و سمت چپِ زندانی کشیده است. اگر تصویر برعکس شود، پستان زن که مانند برگهای انبوه هستند، مشخص میشود(آناتومی پستان و درخت در تصویر بالا در کنار هم قرار داده شده است) که با «نقطه های پُررنگ»،غدد درون پستان را نشان میدهند. این نقطه ها دقیقا شبیه به پنج نقطه ای هستند که حدودِ پستان راست را مشخص میکنند. از نوکِ پستانِ چپ که کاملا «سیاه» و ریز است، تنه درخت بیرون میزند و در پائین به عمقِ زمین میرود. تابلو چنین بیان میکند که «احساسِ آزادیِ» درونِ انسان، بیشتر از آزاد بودن(در خیابانها) اهمیت دارد و داخلِ «زندان بودن»، بمعنای اسیر شدنِ انسان نیست بلکه حیاطِ کوچکتری است. در زندان، انسان فقط زندانی است اما اسیر نیست، زیرا احساس و تفکرش آزاد هستند. اسیر فردیست که احساس و تفکرش دزدیده شده باشد. مانند روشنفکران ایرانی در خارج. جزنی از این مسیر وارد تابلو اسیر میشود. تابلو اسیر، دقیقا همردیف و هم معنای با تابلو «فریاد» از ادوارد مونک نروژی( سال 1944 به سن 81 در گذشت) میباشد اما با دو زاویه متفاوت. اسم تابلو مونک، باید «جیغ» باشد و نه «فریاد». زیرا که «جیغ» تشویش، ترس، وحشت انسان را از درون هر فرد، به انسانها (به بیرون)منتقل و نمایش داده ولی «اسیر» وحشت تمام انسانها را به «درون» یک فرد میاورد. اسیر نیز در شکم مادر قرار دارد. آلت تناسلی بسیار کوچک و موقعیت قرار گرفتن اسیر، دقیقا مانند بچه ای در شکم مادر میباشد.اما این مادر، «زن» نیست که فرزند را بدنیا آورده باشد بلکه «سرزمین» تیره و سیاهی(رنگهای استفاده شده) است که فرزند خودش را اسیر میکند. زیرا کشور از مردم تشکیل شده است اما سرزمین توسط عده ای مانند شاه و ولایت فقیه غصب و به تاراج میرود.

صورتِ انسان، در تابلو اسیر دقیقا همان صورتی ست که در تابلوِ فریاد است. «اسیر»، زندانی نیست بلکه اسیر است همچون «فریاد» که اسیر است ولی زندانی نیست.

جزنی معتقد بوده که اگر هویتِ یکی از تابلوها روشن شود، مطمئنا بطور زنجیره ای باید هویت تابلوهای دیگر نیز روشن شود. عجله ندارد. او عمیقا «احساس تاریخ» را میداند و معتقد است که ذره ای از احساسِ انسان در احساسِ تاریخ، مفقود نخواهد شد. مطمئن است که روزی خواهد رسید تا احساسِ تابلوها، بحالت انفجاری قلبِ تاریخ را بشکافند. امروز، هارمونیِ احساسِ تابلوها با احساسِ مبارزه در ایران که اصلی ترین پرچمدارش زنان میباشند بیدلیل نیست: نبض تاریخ است. درک از احساس تاریخ است. او میداند که مردم روزی به جمعبندی تاریخی خواهند رسید و بی رحم خواهند بود. به هیچکس رحم نخواهند کرد. پس باید «رو سفید» و جوابگو بود. جزنی جوابگو است. او بدو نوع جواب میدهد: با اعمالش به زمان خودش پاسخ میدهد و توسط تابلوهایش به آینده. روشنفکر(هنرمند) امروز باید یاد بگیرد «جوابگو» باشد. اگر نمیتواند برای آینده جوابی داشته باشد باید به امروز و برای زمان خودش جوابی داشته باشد. مردم ایران بدلیل «شرافت احساس» و «شخصیت احساس» شان هیچگاه بدنبال«ولایت» نبودند و «فقیه» را در ذلت غرق کرده اند. تضاد بین ملت و ولایت فقیه، تضادی«ژنتیک» است و هیچ ربطی به عملکرد روشنفکران ندارد. در حالیکه طول عمر ولایت فقیه بستگی به عملکرد روشنفکران دارد زیرا که نمیتوانند از تضاد اصلی و ژنتیکی بین مردم و ولایت بنحو احسن بهره برداری کنند.

تفاوتِ جزنی، فلینی و مونک در هنرشان نیست، بلکه تفاوتِ حکومت در جوامع آنها میباشد. فلینی پیچیده ترین و مشکلترین آثار سینمائی را دارد که حتی یک فتوگرام از آنها بی معنی نیستند. جزنی پیچیده ترین آثار نقاشی را دارد که یک میلیمتر از آنها بی معنی نبوده اند.

جمشید آشوغ - سحرگاه 26 اسفند 1390 ( 16.03.2012 )

۱۳۹۰ اسفند ۲۲, دوشنبه

شعبان بی مخ + ها










قسمت اول

شعبان ها، تعدادشان زیاد و پراکنده هستند. باید آنها را شناخت و در یک مجموعه، جمع آوری کرد. شعبان جعفری معروف به شعبان بی مخ، مهمترین دستاورد زندگی اش بعد از «چاقو» را، در رابطه با شاه بدست میاورد تا موردِ خشم تاریخ قرار گیرد. دستاورد او بطور خلاصه این است که به «جمع آوری» عده ای چماق- چاقو بدست به دور شاه همت گذاشته و به پراکنده کردن مردم بی گناه مپردازد. مردمی که ابتدائی ترین حقوق شهروندی یعنی « آزادی- نان » را تقاضا میکردند. زمینه را برای آمدن پادشاه فراهم کرد تا شاهنشاه آریامهر نیز بتواند سرِ فرصت و با آرامشِ خوابِ کوروشی، حکومت را برای ولایت فقیه آماده سازد. ایران، مدتها تحت نظر شاه بوده و تا جائیکه تیر در تفنگ داشت بهترین فرزندان را در زندان «اوین» کشت. شاه با ناتوانی کامل در مقابله با اراده مردم و دقیقا توسط پرویز ثابتی، کلید حکومتش را به خمینی میسپارد زیرا فکر میکرد که ولایت فقیه بتواند از پسِ کارهای نا تمامش بر علیه ملت بر آید. معلوم شد که سایۀ خدا، عنصرِ«مردم» را نمیشناخت. در اینروزهای سرنوشت ساز، ولایت فقیه ناتوان از رویاروئی با مردم، در بحران عمیق و ذلت تاریخی به یمن مقاومت مردمی، قصد دارد پوست عوض کند. تا بحال چندین بار قصدِ عوض کردن پوستش را داشته، خصوصا با خاتمی شیاد در راس امور. شعبان بی مخ بدلیل نوع ارتباطات در آنزمان، توانست با وانت های پر از چماق، چاقو و عربده کش ها، زمینۀ پادشاهی «هفت-هشت» هزار ساله را، باز سازی، اصلاح کند و خودش را نیز برای مدتی «تاج بخش» بنامد. این چنین بود که شاه مدیون «چاقو»ی بی مخ ها شد. آیا نمیدانست، حکومتی که توسط شعبان در اوین پا بگیرد، مدتی بعد نیز تمامی سرانش توسط بی مخِ دیگری، همچون خلخالی در «اوین»ها تیر باران خواهند شد؟ به چنین روندی میگویند نبض تاریخ. وانتی که شعبان بی مخ بوسیله آن، شاه را تاجگذاری کرده بود، دقیقا وانتی است که در انتخابات 88 از روی مردم عبور کرد. به این نیز میگویند نبض تاریخ. شاه در حینی که حزبِ بنجلِ وارداتی اش را موردِ استفاده اجباری مردم قرار میداد بطور بیشرمانه کسانیکه بنجل پسند نبودند را به ترک ایران دعوت کرد. شاه آدم شیکی! بود و «دعوت!» میکرد. که خوشبختانه از عهدۀ انجامش بر نیامد، ولی خمینی «شیک» نبود و چاقوئی را که مستقیما از شاه و شعبان گرفته بود مورد استفاده قرار داده و نقشۀ پهلوی را به اتمام رساند و باعث کوچ میلیونها ایرانی گردید. به خانواده خودش نیز رحم نکرد همچون آخوند گیلانی که فرزندان خودش را نیز اعدام کرد. به این نیز میگویند نبض تاریخ. و انطباق شاه و ولایت فقیه. اما ملت ایران پر تپش ترینِ نبضِ تاریخِ جهان را دارد هر چند که روشنفکران ذوق زده و خوشحالشان را در خارج، بدنبال نخود سیاه فرستاده باشند. و یا به شغلِ آبرومندانه سانسور و تفتیش عقاید مشغول کنند. روشنفکر چه بخواهد و چه نخواهد باید«کتاب»ش را ورق بزند و راهی شکوفا یابد. جبر تاریخ است.

اما امروز شعبان«بی مخ»ها، راه جدیدی در پیش گرفته اند. بعد از حرفهای پرویز ثابتی در مورد نقش ساواک در فروپاشی سلطنت شاه و با توجه به روند «سیاسی – هنری» چنین بر میاید که پس مانده های شاه و شیخ میخواهند با اتحادِ عملِ مشخص، وارد شوند زیرا که به تنهائی توانِ رویاروئی با مردم را ندارند. پیامهای ملی- دموکراسی خواهانه، بدور از شفافیت، نمیتوانند صحت داشته باشند. قصد دارند از ملی گرائی! به اتکای ایدئولوژی اسلامی «کروبی-موسوی+ دوران طلائی امام» وارد گود شوند. ثابتی میگوید 312 نفر در درگیریهای خیابانی کشته و در زندانها اعدام شدند و تمامی دستورات را بطور مستقیم و یا توسط هویدا از شاه میگرفته. او گفت«کشته شدن تختی، علی شریعتی و صمد بهرنگ، بر حسب تصادف بوده، آنها شنا بلد نبودند و غرق شدند!». «شاه پس مانده ها» باید بدانند که اگر در محله ای قتلی صورت گیرد پس از دستگیری قاتل، گذراندن محاکمه، مجازات و سپس آزادیش، هر گاه در محله، قتلِ دیگری رخ دهد، قاضی بسراغ اولین قاتل میرود. در جامعه ای که 312 قتل سیاسی صورت گرفته، محال است که وجدان (قاضی) ایرانیها در قتل شریعتی ها، بدنبال شاه نروند. این، احساس تاریخ است. بدینطریق است که پیامهای دموکراسی خواهانه آنها دروغ بوده زیرا که ضلعِ مشترکِ شاه، ولایت فقیه میباشد و ضلعِ مشترکِ ولایت فقیه، شاه بوده است. بدلیل اینکه شاه و ولی فقیه دستورات مستقیم «قتل» را صادر کرده اند. وانتِ شعبان بی مخ در جمع آوری جدید، اثربخش نخواهد بود. گِل آلود کردن آب را در صدای آمریکا و فستیوالهائی همچون اسکار انجام میدهند. شجریان، گوگوش و پرویز ثابتی نیز با هواپیما جابجا شده، نقش اصلی را با «میکروفون» بازی میکنند.

قسمت دوم

بعد از انتخابات گذشته که با قیامهای پر شکوه مردمی همراه بود، نزدیک شدنِ دو طیفِ شیخ و شاه هر چه بیشتر مشخص تر شده است با بخدمت گرفتن بعضی از هنرمندان. آنها میخواهند اینبار ملی بودن را تحت کنترل ایدئولوژی در ادغامی تاریخی به هم نزدیک کنند. با دست گذاشتن مطلق بر هر دو عنصر. مطمئنا ایدئولوژی آخوندی، توانِ ملی شدن را ندارد و مردم نیز، توانِ ایدئولوژی شدن را ندارند. اگر روشنفکران بیدار نشوند، قتلگاه آینده، حاصل جمع «شاه و شیخِ» حکومتی خواهد بود.

شجریان طبق مصاحبه ای آمیخته به گریه(صحنه سازی) گلایه میکرد که در طول 32 سال حتی یک روزِ شاد نداشته. اما چرا همزمان با کروبی و موسوی، «فیل»ش هوای هندوستان کرد؟ خیلی از هنرمندان مانند تمامی ملت، هیچگاه روز خوبی را سپری نکرده اند اما در مقطعِ مشخصِ انتخابات نیز سکوت برگزیدند، زیرا حیله گری ولایت را میشناختند.

جعفر پناهی بدتر از این یکی و آن یکی و دیگری. با وجودِ حضور بسیاری از هنرمندان در تبعید، چرا شجریان در خارج، بایستی گوگوش را میدید؟ حتی اگر برای شجریان، دیدن هنرمندان در تبعید ریسک میداشت، هیچکس را نمیبایستی میدید. چرا حتما و مستقیما با گوگوش؟ که با اکبر گنجی در رابطه است و او نیز با خاتمی و این شیاد بزرگ نیز با خامنه ای؟ شجریان به چه کسی و چرا چنین پیغامی را میدهد؟ بمردم؟ پیامهای مخفیانه معمولا، بشکل دیگری داده میشوند. شهاب حسینی که در فیلم جدائی نادر از سیمین، نقش لومپن را ایفا کرد، دقیقا همزمان با جایزه اسکار در مقابل خامنه ای حاضر میشود و بعد از ستایش و تمجید از ولایت فقیه، از مردم میخواهد که در انتخابات شرکت کنند. طبق گفته وودی آلن، تمامی فیلمهای شرکت کنندۀ فستیوال برای دریافتِ اسکار «چرند» بودند. پس چرا به این فیلم«وحشی- وحشیِ» که فاقدِ حداقلهای هنر سینماست و تماما برعلیه زن در جهت منافع ولایت فقیه میباشد، بایستی اسکار تعلق بگیرد؟ آیا بخاطر کمک به انتخاباتِ مجلسِ رژیم؟

باید بطور جد به تمامی فستوالهای هنری، اعم از موسیقی، سینمائی و نقاشی، یادآوری شود که اگر از تمامی خلاقیتشان استفاده کنند، محال است بتوانند به اندازه یک «فتوگرام» بر خلاف منافع ملی «رای» دهند. مردم به چنان توانائی دست یافته اند که یک «نُت» یا یک «فتوگرام» را در نمایشی چند ساعته تشخیص دهند و بیابند. بنابرین فستیوالها،«آبروی» نداشته خودشان را، خرجِ لاشۀ فاسد شدۀ ولایت فقیه نکنند. که بیهوده است. همچنانکه اگر تمامی قدرتهای جهان متحد شوند، نمیتوانند به «نوبلِ» شیرین عبادی، «اصالت» ببخشند.

برای دوباره ظاهر نشدن شعبان بی مخ های جدید و کامپیوتری، مبارزه فقط برای منافع ملی است که جهتی خاص و مشخص دارد و مردم در چنین مقطعی آرزویش را دارند. بنابرین گریه های خامنه ای، شجریان و دیگران بی دلیل است. جهتِ منافع ملی کدام است؟ یکی از یاران جزنی که با وی در زندان بوده در مصاحبۀ تلویزیونی، چنین نقل میکند« 11 اسفند سال 53 وقتی حزب رستاخیز بوجود آمد و حتی از قبلش احساس میشد که شاه میخواهد شدت عمل بیشتری با مخالفان را آغاز کند. فردای آنروز ما را برای جابجائی به زندانی دیگر، به اطاقی بردند و بیژن جزنی را دیدم. بدلیل اینکه نظریه پرداز مهمی بود، از او پرسیدم حالا چکار باید کرد؟ او جواب داد: مواضع عوض نشده، فقط بمحض امکان فعالیت سیاسیِ آزاد، فورا سلاحها را، زمین میگذاریم». بنا بر نظریۀ «آزادی»، بعنوان رکن اصلی مبارزه برای منافع ملی، و بخصوص بعد از انتخابات پیشین ریاست جمهوریِ ولایت فقیه، تنها یک امید و یک راه شفافِ«عملی» باقیمانده است: همکاری با مقاومتِ سازمانیافته که بیش از 32 سال از سخترین و خطرناکترین پیچ های«فصلی و تاریخیِ»،«ایران، منطقه، جهان» با شفافیت و استواری در جهت «آزادی» عبور کرده است. چنین«استقامت- مقاومتی»، دائما در حال حرکت بوده و امروز شتاب و سرعت زیادی بخود گرفته است. باید با تمام قوا به آن چسبید. نباید و نمیتوان از آن فاصله داشت. زیرا که استقامت و مقاومت زیباترین بخشهای تاریخِ ملتها بوده اند. در تاریخ ملتها، بجز مقاومت برای آزادی ، هیچ اثر جذاب و شگفت انگیز دیگری یافت نمیشود.

در فیلمِ «حرامزاده های بدون افتخار» از کوینتین تارانتینو سال 2009 ، هنرپیشه اطریشی آقای «کریستوف والز» که بطور اعجاب انگیزی نقشِ افسرِ ارتشِ هیتلر، به اسمِ هانس لاندا را ایفا کرده، به شکارچی یهودیها معروف است. با شروع فیلم در جستجوی یهودیهای فرانسه، وارد منزلی میشود و در حین صحبتهایش، جمله ای بسیار تکاندهنده را بزبان میاورد. او ظرف چند دقیقه، صحبتی روانشناسانه وعمیقی را انجام میدهد که نفسِ هر انسان شرافتمندی را بطور مطلق در سینه حبس میکند. او به صاحبخانه چنین میگوید:« انسان کافیست که شرفش را از دست بدهد تا از عهدۀ هر کاری برآید و من خوشبختانه آنرا بطور کامل از دست داده ام و اصلا هم پشیمان و آزرده خاطر نیستم». و شعبان بی مخ ها نیز، چنین هستند.

جمشید آشوغ 12.03.2012