۱۳۹۱ خرداد ۱۴, یکشنبه

طعم گیلاس










این مطلب طولانی شامل دو مقاله میباشد. مقاله اول را 15 سال پیش نوشته ام که در نشریه نبرد خلق درج شده بود. مقاله دوم جدید است و حتما باید نوشته می شد بخاطر جوابگوئی به تاریخ سینمای ایران. بدلیل این که 15 سال پیش به دفاع از فیلم طعم گیلاس پرداختم و از لحاظ تاریخی باید پاسخگو به اعمال خود باشم تا مبادا نقطه ای تاریک باقی بماند. صبر کردن تا امروز به این دلیل بود که عباس کیارستمی کاملا شناخته و یا کاملا در خدمت رژیم واقع شود.

مقاله اول

از آقای مهدی سامع تشکر بسیار دارم که در آنموقع چنین مقاله ای در ارگان سازمان چریکهای فدائی خلق درج شد که نشانی از آزادی بیان وعقیده، بدون سانسور و تفتیش عقاید میباشد. با سپاس فراوان از هیت تحریر نشریه.

نبرد خلق شماره 147 – اول شهریور 1376 دیدگاهها صفحه 11 و 13

کیارستمی اسطوره رژیم یا افسانه..........؟

قسمت اول

مدتهاست که در مورد هنر، مخصوصا موسیقی و سینما با نیت سمت و سو دادن هنرمندان با مقاومت نوشته هائی درج میشود. نگارندگان اینگونه مقالات بنا به این که از هنرمند و هنرش اطلاع کافی داشته باشند یا نه، با بازگو کردن نظرات خود سعی در کانالیزه کردن هنرمند(هنرش) به سمت مقاومت و به نوعی تلاش می کنند که آنها را در مقابل رژیم قرار دهند. در این تلاش آشکارا به کوچکترین مسائل پرداخته تا تضادی بین رژیم و هنرمند را پیدا کنند. نشناختن افکار و موقعیت هنرمند، واقف نبودن به سمبلیزم مورد استفاده به دلیل آشکارا نبودن هدفهای دنبال شده در کار هنرش، ناخواسته منتقدان را بر این می دارد تا در معرفی هنرمند، هنرش را از او جدا کرده به نحوی که هویتش نامشخص بماند و خواننده با شک و تردید به او بیندیشد و طبعا این سئوال در اذهان شکل بگیرد که هنرمند کدام طرفی و در خدمت کیست؟ مقصر است یا نه؟ اگر مقصر است گناهش چیست؟ آیا زندگی کردن در کشورش از زمره تقصیراتش است یا نه و این انتخاب خود دلیلی بر نادیده گرفتن تمامی زحمات هنرمندان و خون و جگر خوردنهای آنان می باشد، که گاه تا حد توهین پیش میرود. آیا دستاوردهای یک مقاومت در مورد هنر، به خصوص هنرمندان، چنین تنگ نظرانه می باشد که گاه شاهد آن هستیم؟ آیا مقاومت بطور جدی (فکرکنم چنین باشد) به مسئله هنر می پردازد و آن را در تمامی زمینه ها گسترش می دهد، یا این که تنها در مقام اعمال یک تاکتیک برای گذار دورانی می باشد؟ که فکر نکنم چنین باشد. اگر جدی است، پس هنر را نمی توان پدیده مجهول، ناروشن و شبهه مانند دید. شبهه بودن هنر در دیدگاه ما زمانی رویت پیدا می کند که به تحلیل از رقص بپردازیم، نه به موسیقی و سینما که تقریبا این دو را هضم و قبول کرده ایم. چرا که آنها را در مقام به اصطلاح هنرهای مقدس جای داده ایم. آیا رقاص بودن(نه بالرین) را می پذیریم، و قبول می کنیم که در جهت تکامل فرهنگی و حل مسئله ای از مسائل جامعه می تواند موثر واقع شود. وقتی سخن از «فرهنگ» و«تکامل» پیش می آید نباید زمخت، بدقواره، خاک گرفته و کسل کننده تداعی شوند، بلکه جهت رشد، شعف و شادی جامعه ای چون ایران که طی سالهای گذشته غمزده، سرخورده و با فرهنگ مرگ زندگی کرده، می باشد. چرا که اگر رقص از هر معنی تهی باشد، تنها به دلیل شادابی و آرام بخش بودنش موثر و مفید است. پس رقص هم در نوع بسیار ساده خود در مقابل رژیمی با چنین فرهنگی در خط مقاومت بطور عام کلمه می باشد. بحثها، بعد از پیروزی کیارستمی در جشنواره سینمائی کن، جنب و جوش تازه ای به خود گرفته است. ایرانیان بسیار رضایت خود را از این موفقیت ابراز داشته و طوری برخورد میکنند که گویا در این پیروزی نقش داشته، با اظهار رضایت از این پیروزی، سهیم بودن خود را بروز می دهند. متاسفانه مقاومت این مهمترین واقعه تاریخی سینمای ایران را نادیده گرفته، با شک و تردید به آن پرداخته و با خبرهای کوتاه و سریع، گوئی که شر و بلائی، از خود دور کرده از آن یاد می کند و آن گونه که در خور این پیروزی است به آن نپرداخته و نمی پردازد. منتقدین و نگارندگان مورد بحث با نوعی سر در گمی به این مسئله پرداخته و به ساده ترین و ابتدائی ترین وجه ممکن در جدائی هنرمند از رژیم متوسل میشوند، یا این که این گونه هنرمندان را سیاسی ندانسته و جدائی آنها را از سیاست بیان می کنند، تا تئوری همراه نبودن این یا آن هنرمند با مقاومت را بر کرسی بنشانند. این که کیارستمی و دیگر هنرمندان سینمای ایران سیاسی باشند یا نه، ربطی به این مقاله ندارد. اما به طور قطع می توان گفت که اگر به فرض محال برخی کارهای جدید سینمای ایران را فاقد نوعی پیام سیاسی عیان بدانیم، این آثار دارای نوعی شعور و پیام اجتماعی است، که در نهایت در اذهان بینندگان در پروسه فعل و انفعالات فکری به پیامی سیاسی از نوع ناب خود، یعنی زبان حال مردم تبدیل می شود. این منتقدان و مقالاتشان معلوم نمی کنند که سیاست چیست؟ یا این که وقتی هنرمند را به مبارزه دعوت می کنند، نوع، حدود و چگونگی آن چیست و مهمتر از آن چه کسی و چه چیزی تعیین کنندۀ این مختصات است. روشن و واضح است که این مختصات بر اساس و در نتیجه تضادهای مردم با رژیم، به صورتی از طرف خود جامعه ترسیم و تدوین می شود. این خود بهترین راهنمای هنرمندان می باشد. مبارزه یک انتخاب است و نه یک اجبار و این در مورد هنرمندان نیز صدق می کند. انتخاب مقاومت نیز مخصوصا از سوی هنرمندان در قبول یا رد مبارزه مسلحانه مشروع و غیر مشروع نمی شود. رژیم آخوندی مبارزه مسلحانه را به نیروهای مبارز تحمیل کرد و نیروهای پیشگام انتخاب راه مبارزه مسلحانه را به مردم رهنمود می کنند و نه تحمیل، خوشبختانه تا به حال از سوی مسئولین شورای ملی مقاومت نیز چنین بوده است. ولی هر از گاهی نوشته ای تحمیل این روش مبارزه بر اقشار مردم و مخصوصا هنرمندان جامعه را هدف خود قرار می دهد. هنرمندانی هستند که با مقاومت مورد نظر این نگارندگان، یعنی شورا، همکاریهای بسیار نزدیکی دارند و از ارج و قرب بخصوصی برخوردارند ولی باید واقف بود که تمامی هنرمندان چه در ایران و چه در خارج، آنان که راه گشائی فکری را مد نظر قرار داده اند، دو روی یک سکه اند. در تاریخ مبارزات کشورهای تحت سلطه، به هنرمندانی که به اجبار برای احیاء و ادامه کارهای هنریشان زندگی و کاشانه خود را رها کرده و علیه دیکتاتوری وقت در خارج از مرزهای میهنشان به کار پرداخته اند بر می خوریم. اما ، این دلیل و الگوئی برای کسی نمی باشد.

قسمت دوم

یک هنرمند صادق و مسئول، راه دیگران را مکانیکی سر مشق خود قرار نمی دهد، مگر ضرورت داشته باشد و درست به همین دلیل، در این دوره از تاریخ ایران حضور بعضی از آنها در جامعه جزئی از احتیاجات مبرم است. این گونه برخورد دوگانه و تفکیک نقش هنرمندان از مقایسه ای نابجا نشات می گیرد. نگارندگان ناخودآگاه در مقایسه هنرمندان، سلطانپورها را مقیاس ارزشها قرار داده . با این متد به سنجش می پردازند. بدون اینکه انقلابی بودن و سپس هنرمند بودن سلطانپورها را مد نظر قرار دهند. هنرمند باید از بطن جامعه و حالتهای روانیش تغذیه شده به خلق آثار بپردازد، این هیچ تاثیری در ثبات و زیبا جلوه دادن چهره کریه حاکمیت ندارد. رشد مقاومت سیاسی- مسلحانه تقسیم بندی اولویت ها در هنری در خدمت مبارزه را ضروری ساخته، هر چند ما از ترویج آن پرهیز کنیم. قبول این اولویتها اجتناب ناپذیر می باشد و در خدمت به احیاء فرهنگ، باید هنرمندان را صرفنظر از جایگاه فیریکی اشان، که هیچگاه نقش تعیین کننده نبوده و نخواهد بود، در خلق آثار آزاد گذاشته تا تفکراتشان به روند فعل و انفعالات اجتماعی رنگ و روی مبارزه سیاسی داده، راه جامعه را به سوی مقاومت اجتماعی، بدون هیچگونه وابستگی به نیروئی خاص، هموار کند. انتخاب یک سیاست جامد در برخورد با اقشار جامعه صحیح نیست. در مبارزه تنها آرمان انسان ثابت باقی می ماند. تغییر سیاست و تحرک طبق شرایط اجتماعی بدون خدشه دار شدن آرمان امکانپذیر می باشد. رد چنین روشی هر نیروئی را از درک تحولات اجتماعی باز می دارد و باعث افت سریعش در جنبش اجتماعی می شود. کشاندن کیارستمی از سوئی به سوی دیگر، دلیل کمبود شناخت از کارهای هنریش است. همین نشناختن و اشتیاق به اعمال نوعی حق مالکیت بر آثارش، نگارندگان مزبور را به درج اظهار رضایت دیگران(کارگردان خارجی) می گمارد و برای تمجید از کیارستمی به همین قناعت می کنند. منابع خارجی اعم از سرویسهای خبری و کارگردانان او را از لحاظ تکنیکی می ستایند و حتی لقب جادوگر تصویر را نیز به او داده اند. در حالی که سینمای وی، برای ایرانیان پا را فراتر از این می گذارد که در تکنیک و تصویر نمی گنجد. سخن از فرهنگ، روانشناسی زندگی خاص ایرانیان و انسان است. بزرگان سینما البته از نظر فرهنگی، هنری و اجتماعی بسیار غنی می باشند، اما احساس، بو و رنگ و مزه جامعه ایران را خودمان بیشتر از آنها درک می کنیم و بجاست که مسئولیت نقد آثار هنرمندان خودمان را در وحله اول خود بعهده گرفته و به دیگران رجوع نکنیم. البته در این دنیای گاه پیچیده و گاه ساده ولی همیشه قابل درک عملکردهای افراد نیز به طبع دارای پاسخهائی ولو پنهان می باشند. دقیقا به همین دلیل است که پنهان بودن نام و مشخصات افراد در جبهه مقاومت، انتخاب اسامی مستعار به دلایل امنیتی و یا اجتماعی را می پذیریم. این برای هنرمندان که در ایران به سر می برند و زبانی را که برای بیان خواستهایشان بر می گزینند نیز صادق است. پس نباید و نمی توان مکانیزم رشد فرهنگی جامعه را قفل کرد، به انتظار نابجای روز دموکراسی نشست. امروز جامعه ایران از لحاظ رشد اجتماعی و تعیین حق خود یکی از مهمترین دوران را می گذراند، هر چند که این امر تا حال به پای ملت بسیار گران تمام شد، ولی مگر مسیر تاریخ را می توان تغییر داد؟ تاریخ به سرعت پیش میرود و قدمهای خود را بر جوامعی با رشد فرهنگی کند سنگین تر می کوبد. اگر برای رشد فرهنگی این جوامع دست به کار نشویم، عواملی که باعث وقوع مصیبتهائی، همچون آن که بر ملت ایران شد، بار دیگر امکان عبور را در جوامع مذکور پیدا خواهند کرد. قضاوت این که این کار تحت شرایط امروز نباید انجام شود و یا اگر بشود بایستی در چارچوب یک مقاومت برنامه ریزی شده صورت گیرد به عهدۀ کیست؟ اگر کارهای هنری، نه هنرمندان، سمت و سوی مقاومت را نداشته و در عین حال جانب رژیم را نگیرند، این خود خواه ناخواه به سود مقاومت مردمی خواهد بود. شکی وجود ندارد، اگر آنها دست به خلق آثار هنری نزنند، جامعه در رکودی فرهنگی اجتماعی فرو خواهد رفت که عواقبش بسی وخیم تر از حکومت آخوندها خواهد بود. اظهار نظر در مورد کیارستمی برای من که متاسفانه تنها با سه اثر ایشان آشنا هستم مشکل و غیر منطقی است. اما اگر فقط به اسم آخرین فیلمش «طعم گیلاس» بیندیشم، شاید بتوان اندکی رشد فکریش را، که در عالی ترین سطح و بهترین وجه حالتهای روانی فردی و اجتماعی جامعه ایران را لمس و احساس کرده و به تاریخ و قضاوت بینندگانش سپرده متجسم کرد. بیایید با هم در این تامل کنیم که آیا می توانست نام این فیلم مزه گیلاس باشد؟ آیا مزه همان طعم را می دهد که طعم دارد؟ راستی مزه و طعم چه تاثیری در حالت روانی ما دارد؟ آیا در سرشت ما مزه مزه کردن طعم و مزه یکی ست؟ آیا فقط تعمق در اسم فیلم یک باره وجودمان را در بر نمی گیرد؟ کدامین کارگردان خارجی می تواند پاسخگوی این ظرافتهای روانی باشد؟ درست همان طور که اگر روس بودیم، از داستایوسکی بیشتر لذت می بردیم. پیچیدگی افکار کیارستمی و زیبائی فیلمهایش در وخیم ترین شرایط جامعه ایران به دوستداران هنر آرامش و قدرت قلب میدهد. کاوش برای شناسائی او، تعمق بیشتری به آثارش را می طلبد. امید است روزی فرا رسد که با دسترسی به تمامی آثارش، به یاری دوستان بتوانیم در یک محیط آزاد و صمیمی به تجزیه و تحلیل اقکار او پرداخت، تا از کارهای هنریش آن طور که باید و شاید لذت برده و طبیعتا به تحسین این آثار بپردازیم. تا دیگر، مسائل هنری را از دریچه ای تنگ تر و تاریک نگاه نکنیم. برای درک عمیق سانسور در سینما بجاست جمله ای از فدریکو فلینی قرض کرد تا بتوان پی برد، سانسور یک اثر هنری که شیره و چکیده جان هنرمند است، چه تاثیر و ضربه روحی به هنرمند وارد می کند. فلینی در اعتراض به تلویزیونهای خصوصی تنها به دلیل قطع فیلمهایش و پخش تبلیغات تجارتی(نه سانسور) می گوید:«فیلم اثر خلق شده ای مانند فرزند است و کسی اجازه تکه تکه کردن او را ندارد». این ابعاد وحشتناک سانسور در روحیه یک هنرمند است. کیارستمی با کارهای خود تمامی کمبودهای گذشته سینمای ایران را جبران و آن را به بلوغ رساند، این آغازی نو برای آینده سینمای ایران و شاید جهان باشد. آثار هنری او جزء گنجینه میراث ملی ملت ایران است. ظهور این پدیده، در این مقطع از تاریخ اسفناک جامعه ایران بی دلیل نیست. اگر کارهایش در خدمت رژیم باشد یا نباشد که مسلما نیست، به هر حال در ایران ستون فقرات یک تاریخ می باشد. تاریخ سینما. که اگر به مقاومت بپیوندد«افسانه» میشود و افسانه شدن سرانجام انسانهائی است که در بستر تاریخ حرکت می کنند.

جمشید آشوغ شهریور 1376

مقاله دوم

طعم گیلاس

قسمت سوم

باز هم فستیوالی به پایان رسید و تیم جمهوری ولایت فقیه به سرپرستی لیلا حاتمی و عباس کیارستمی، جنب و جوشِ بخصوصی در فستیوال سینمائی کنِ فرانسه از خود نشان دادند. در ابتدا باید موضوعی کاملا شفاف و روشن شود که بلوگ روشنائی هیچگاه به مقوله و اساسِ هنر از دیدگاه مبارزه نپرداخته و هیچگاه بی دلیل، اثری را بخاطر اینکه خالقش مبارز باشد و نباشد مورد تائید یا نفی قرار نمی دهد. هنر باید هنر باشد. هنر نیز وقتی چنین میشود که دقیقا منطبق بر احساسِ انسان باشد و نه تفکر. احساس در ایران نیز وابسته به احساسِ یک پارچۀ ایرانیها است و بس. آثاری که خارج از چنین احساسی باشد، هنر نام ندارد و میتوان نام دیگری بر آن گذاشت. در سی و سه سال گذشته، ملت ایران فقط یک احساسِ مشترک و قدرتمند داشته، دارند و خواهند داشت «احساسِ مرگ بر اصل ولایت فقیه». هیچ احساسِ دیگری در ایران، قویتر از چنین احساسی نیست. هیچ احساسی. در کمتر از یک چشم بهم زدن، تمامی اقشار را در بر میگیرد. مسلما عدۀ بیشماری نیز وجود دارند که مبارز نیستند و نمیتوان به آنها ایراد گرفت اما هیچکسی نباید تحت هیچ شرایطی، تبلیغ برای ولایت فقیه انجام دهد زیرا که از مقولۀ احساسِ ملی دور است و در نتیجه از هنر جدا میشود. چنین عملی از سوی هر فردی رخ دهد از ارکانِ ولایت فقیه محسوب میشود. بنابرین قبل از هر موضوعی، برای یکبار هم که شده، باید عباس کیارستمی را شرح داد اما نه برای ایرانیها بلکه برای خودش.

کیارستمی از نفس کشیدن تا حرف زدن را با تقلید از هنر ایتالیا انجام میدهد. و در تقلید آنقدر پیش رفت که در فیلمِ طعم گیلاس تمامی حرفهای آقای باقری، پیرمردی که به آقای بدیعی نصحیت میکرد تا خود کشی نکند را از خواننده ایتالیائی بنام« دومنیکو مودونیو» گرفته است بدون تغییر حتی یک کلمه. بعد از فوت فدریکو فلینی و بزرگترین کارگردانان ایتالیائی، صاحبان سینما سعی کردند افراد دیگری را جایگزینشان کنند بخصوص آدمهائی که راحت خودشان را بفروش میگذارند، یکی از این نفرات عباس کیارستمی بود. ولی اربابان سینما نتوانستند چنین کاری را پیش ببرند و خیلی زود متوجه شدند کیارستمی نمیتواند فلینی بشود. او عروسکی است در دست ولایت و پول در حالیکه هیچگاه چاپلین و کوبریک چنین نبوند. کیارستمی بیش از اینکه عاشقِ تفکرِ خویش باشد عاشقِ آخوند جنتی و خاتمی است. شاید فکر میکند هیچکس او را نمی بیند، حتما بخاطر اینکه همیشه خودش را در پشت عینک سیاهی مخفی میکند و قادر به دیدن بینی خود نیز نمی باشد.

به چه دلیل صاحبان سینما میخواستند جابجائی را صورت دهند؟ بدلیل یک تقسیم بندی در راس برنامه هایشان. در هنرِ سینما امروزه سه نوع ارزش وجود دارد: ارزش سیاسی- ارزش اقتصادی - ارزش هنری. این عمل صورت گرفت بخاطر فقدانِ بزرگانِ سینما و در راس آنها ایتالیائیها. بدلیل همین تقسیم بندی جدید است که فیلمهای ایرانی همیشه بدلیل سیاسی پیروز میشوند و فیلمهای هالیودی بخاطر بخش تجارتی و اقتصادی. و ارزشِ هنری نیز اصلا به آنجا راه پیدا نمیکند در غیر اینصورت کدام آدمِ هنر شناس و یا عاقل به جدائی سیمین از نادر و یا به فیلمهای بهمن قبادی، مخملباف و پناهی جایزه ای اهدا میکند؟ امروز هیچ فستیوالی ارزش هنری ندارد. کافیست فیلمی مورد دلخواه اربابها در مورد جنگ، بیمارها، فلسطین، اسرائیل، و ....ساخته شود تا در فستیوالی پیروز شد. یعنی دقیقا موضوعاتی که هیچگاه چارلی چاپلین، کوبریک، فلینی، دسیکا با آنها فیلم نساختند. امروزه علاقمندان به سینما برای یافتن هنر به فستیوالهای سینمائی رجوع نمیکنند بخاطر اینکه بیشترِ موضوعات در مورد لباسها، آرایش و خوشگل بودن میباشند و تنها موضوعی که دیده نمیشود هنر سینماست. بنابرین صاحبان سینما متوجه شدند که بهترین هنر کیارستمی، قدم زدن بر روی قالی سرخ فستیوالهاست. او را همچون فردی مومیائی شده از قالی ای به قالی دیگر هل میدهند و او نیز بهمین یه ذره قانع و راضی است.

گوهر و سرشتِ هنر ایتالیا بر اساسِ آزادی، برابری و حقوق انسان است که هیچ ربطی به نقطه نظرات کیارستمی ندارند. پی یر پائولو پازولینی را با چماق کشتند بخاطر مبارزه اش برای آزادی. گفته میشود در زمانی که دلار بسیار با ارزش بود مهمترین شرکتِ ژاپنی، بیست میلیون دلار به فدریکو فلینی پیشنهاد میکند تا فیلمی را با آخرین و مجهزترین دوربینهایش بسازد، اما او در نامه ای محبت آمیز به شرکت ژاپنی نوشت «فیلم من به دوربین مجهز احتیاج ندارد و دوربینی که از مادر بزرگم به ارث رسیده، کارهایم را انجام می دهد». در حالیکه کیارستمی بخاطر یک مشت دلار زندگی و حیثیت هنری خودش را از دست داد. فلینی میداند که اگر پول را قبول می کرد مطمئنا باید پاسخگو به خواستهای آنها نیز می بود اما او حاضر بود فقیر باشد اما اعتقادات خودش را پیش ببرد. که چنین کرد. جنگ اصلی بین «سرمایه – قدرت» از یک سو «اراده و اعتقاد انسان» از سوی دیگر میباشد. در همین راستا آمریکا سعی زیادی کرد با هزاران حیله، تفکر و فلسفه ایتالیا را در هم شکند اما نتوانست. در سال 1995 جایزه اسکار را به میکل آنجلو آنتونیونی ایتالیائی برای خدماتش به سینما میدهند و سعی کردند که رضایت او را نسبت به سینمای آمریکا بدست آورند. بنابرین مکانی بهتر از اسکار نبود تا خانم خبرنگارِ جوان سئوالی مشخص از او کند. معلوم بود که سئوال از سوی خبرنگار جوان مطرح نشده بلکه سئوالیست تدوین شده از قبل، که چنین بود: آقای آنتونیونی شما از کدامیک از کارگردانان آمریکائی خوشتان میاید؟ چه فردی میتواند در چنین محل و نقطه ای صداقت داشته باشد؟ فقط افرادی که میخواهند اراده انسان در مقابل قدرت شکست نخورد و هیچکس هم بهتر از آنتونیونی نبود. کارگردان ایتالیائی چنین جواب میدهد: هیچکدام. هنرمند وقتی بزرگ میشود که تحت هیچ شرایطی اعتقادات خودش را زیر پا نگذارد. دقیقا بر خلافِ کیارستمی و لیلاحاتمی که اولین درشکه ای که از راه برسد سوار میشوند و تمامی اعتقادات خود را کنار میگذارند. بی هویتی کامل.

قسمت چهارم

بی هویتی

در فستیوال کن موضوعی که برای ولایت فقیه اهمیت داشت، حضور خانم لیلا حاتمی بر روی سن و اهداء جایزه به کارگردان ایتالیائی بود. خانم حاتمی همان خانم شیرین عبادی در چند سال پیش است. یا میتوان گفت که شیرین عبادی، گوگوش، شجریان و خانم حاتمی نماینده ولایت هستند در تورِ توریستی جدیدشان در جهان. لباسِ خانم حاتمی بسیار مورد توجه قرار گرفت که طراحی آنرا مطمئنا آخوند جنتی به عهده داشت. او لباسش را مدیون مبارزات زنان قهرمان و غیور ایران است که آنرا همچون زهری در حلقوم ولایت فرو کردند در غیر اینصورت اجازه پوشیدن چنان لباسی را به او نمیدادند. ولایت فقیه در لبۀ پرتگاه سقوط مجبور شد به چنین لباسی، تن در دهد. هر چقدر ولایت فقیه به چنین مرزهائی نزدیکتر شود، مُهر شکست را بر خود میزند و ذرات استخوانهای شکسته اش را بنمایش میگذارد. البته خانم حاتمی در فیلم جدائیش از نادر لباس حماقت را بر تنش کرده بودند. اما ترجیح داد که در روز فستیوال، با لباس اهدائی آخوند جنتی دفتر خاطراتش را رنگی تازه ببخشد: سیاه.

در خارج نیز خماری، خواب، غفلت و بدنبال نخود سیاه بودن، از مشخصات برجسته روشنفکر ایرانیست و از آنها دل نخواهد کند. پدرم لری بود بنام علی هر گاه از کار بر میگشت و منزل را بی نظم و نزاکت میدید میگفت «بلند شو با اون تَن گنده کاری بکن، فکری بکن، با الصراط المستقیم نمیشود پیش رفت. اون برای توی نماز است و نه برای توی منزل». آنموقع هفت ساله بودیم. بعد از نقشِ زوج کروبی- موسوی در فریب بزرگ ملی. شجریان در تور هنرِ مناجاتش در جهان همراه با گوگوش، زوج خوشبختِ داریوش اقبالی و اصلانی با ترانه توهین آمیز«دیوار»، لباسهای رنگی لیلا حاتمی، باید در انتظار فریب دیگری بود که نقش اصلی را هنر بازی میکند. البته باید به این افراد یادآور شد که هیچگاه از افعی، کبوتر زاده نشده است. این رژیم قاتل ِ محمد علی فردین است. این رژیم رضا بیک ایمانوردی را کشت. ولایت فقیه تنها عامل سرکوب میلیونها ایرانی و آوارگی تمامی هنرمندان در جهان بوده است. به ولایت فقیه نباید رحم کرد. به ولایت فقیه در سخت ترین شرایط زندگی اش به اندازه یک فتوگرام، نباید کمک رساند. این رژیم اگر در قهقرای سرنگونی نبود همگی هنرمندان را قطعه قطعه میکرد و در راس همه لیلا حاتمی. ولایت فقیه آدم میخورد و اگر خانم حاتمی فراموش کرده است برود و طعم گیلاس را ببیند. برای یکبار هم که شده به وجدان هنری خود پاسخ دهید. ولایت فقیه را طرد کرده و به خواسته و احساس ملت و هر انسان آزادیخواه پاسخ دهید. کافیست به تاریخ هنری هیتلر پرداخت و دید که چگونه هنرمندان هیتلری مورد نفرین جهان قرار گرفتند. موضع گیری هنرمندان بر علیه ولایت فقیه هیچ ربطی به نزدیک و دور بودنشان با مبارزه ندارد. بلکه بستگی به صداقت آنها در هنر دارد. آنها باید صداقتشان در هنر را با نزدیکی و دوری به عشق بی پایان چارلی چاپلین که به مردم داشت، اندازه بگیرند و نشان دهند، نه با مبارزه. با یکبار «نه» گفتن به ولایت فقیه، هیچ فردی مبارز نمیشود اما همیشه در قلب ملت باقی می ماند. در غیر اینصورت باید لباس لیلا حاتمی را بر تن و حراج بودنِ کیارستمی را بر پیشانی داشت و مناجات شجریان را در حنجره.

لباسِ لیلا حاتمی، بیانگر فساد اخلاقی در بیت ولایت است. خانم لیلا حاتمی فساد اخلاقی ندارد. خانم لیلا حاتمی لباسی زیبا و برازنده بر تن داشت. اما این لباس از سوی آخوند جنتی انتخاب شده و بیانگر این است که آخوندها به هر حیله ای دست میزنند تا بر حکومت باقی بمانند. برای رسیدن به چنین هدفی که برعلیه منافع ملی میباشد، خانم لیلا حاتمی به آنها کمک رسانی میکند. اگر خانم حاتمی به همان شکل نیز میتوانست در ایران وارد محفلی عمومی شود، عملش هیچ عیبی نداشت اما از آنجائیکه تمامی زنان ایران آرزوی چنین آزادیهائی را دارند و ولایت فقیه همه را از دم تیغ گذرانده بنابرین بر خانم حاتمی است که برای آبروی نداشته ولایت فقیه چانه نزند، او به اندازه کافی در فیلم جدائی خودش از نادر، تحقیر شد اما در کن تحقیر خود را علنی کرد و به همه نشان داد. لیلا حاتمی در کشور فرانسه که سنگ زدن به حیوان جرم محسوب میشود برای ولایت فقیه ژست میگرفت در حالیکه در کشورش انسانها را شلاق میزنند و در مقابل چشمش اعدام میکنند. چشم خودش را بر خون ندا ها بست. ندا هائی که با مبارزاتشان، لباس را در فستیوال کن بر تنش کردند.

قسمت پنجم

نقدی بر طعم گیلاس

از حق نباید گذشت و ناگفته نماند تنها فیلم ایرانی که ارزشِ نقد دارد، طعم گیلاس است البته در بین فیلمهائی که دسترسی به آنها بود. از طعم گیلاس به بعد، عباس کیارستمی میتوانست هنرمندی ارزنده شود نه فقط در ایران بلکه در جهان.

او در این فیلم به روند زیبائی از هنر سینما دست یافت و قدرت خودش را نشان داد که متاسفانه همانجا خاتمه یافت. چرا کیارستمی تا قبل از طعم گیلاس رشدی تحسین برانگیز داشت اما بعد از فیلمش سقوطی وحشتناک دارد؟ برای درک چنین سقوطی باید از وجدان و شرف انسان حرف بمیان آورد. وجدان در مرد، دقیقا همان آینه ای است که صبح ها روبرویش می ایستد و ریش میتراشد. هنرمندان ایتالیا هیچگاه به وجدان خود دروغ نگفتند و دقیقا در جهت منافع وجدانی خویش تا از دست دادن جان پیش رفتند اما کیارستمی از طعم گیلاس به بعد در رفتار اجتماعی دنده عقب و بر خلافِ وجدانِ طعمِ گیلاس حرکت کرد. بهمین دلیل سقوطی چشمگیر داشت. هنرمند نمیتواند دروغ بگوید. هر موضوعی را در هنر میتوان بیان کرد بجز دروغ. بقول یکی از موزیسین های سمفونی ایتالیا، تنها موضوعی را که نمیتوان با نت نوشت دروغ است. البته این موزیسین ایتالیائی، داریوش اقبالی، اصلانی، شجریان، کیارستمی و .....را نشناخته بود که ببیند چه بلائی بر سر هنر آورده اند. کیارستمی مسافتِ دشواری را در سالیان سال طی کرد تا به طعم گیلاس رسید اما در کمتر از یک مشت ثانیه، همه را از دست داد، میمیرد و در صحنۀ قبرِ طمع گیلاس، خود را دفن میکند، که تا ابدیت نیز مردمِ هنرِ دوست بر او خاک بریزند. چنین حالتی فقط بدلیل این است که هنرمند و روشنفکر ایرانی بدون شخصیت و بدون هویت است. اساسی ترین مشکل در جامعه جغرافیائی ایرانی فقط بهمین دلیل میباشد. کافیست به جهان آزاد که 33 سال در آن زندگی میکنند سری زد تا دید که تولیداتشان زیر «صفر» قرار دارد، اما در تملق و چاپلوسی نمرات بالائی را کسب کرده اند. خود را تحقیر شده در مقابل مارکس، چه گوارا، حسین«امام مسلمانان»، حافظ، خیام و غیره میبینند و سرکوب را از سوی این افراد و دیگران را تحت هر نامی قبول می کنند. روشنفکر میپندارد بدون چنین افرادی، حرکتی میسرنیست. چنین مسئله ای تا جائی پیش رفته که سکون مطلق و اختناق کامل، در جغرافیای فکری ایرانیها حاکم شده و همه را در بر گرفته است. کافیست سری به لس آنجلس زد. آیا آنها به مقالات، نوشته ها، ترانه های خود رجوع نمیکنند؟ که ببینند سالهاست به یک شکل و بی معنی صورت میگیرند؟ یکبار رجوع کنند تا ببینند. وظیفه روشنفکر و هنرمند پیدا کردن نقاط پنهان میباشد و نه تکرار حرفهائی که هر روز در حلبی آباد تکرار میشود. اما در خصوصِ چنین تحقیرها و محدودیتهائی، کیارستمی در مصاحبه ای میگوید:«من با محدودیت، هیچوقت مشکلی نداشتم در منزل، مدرسه و... همیشه محدودیت داشته ام و هر کی هر چه دلش میخواهد بگوید. من وقتیکه محدودیتی را قبول نکنم اجرا نمیکنم. همانطور که در فیلم هایم وقتیکه صحنه در خانه صورت میگیرد، هیچ زنی روسری ندارد بخاطر اینکه بهش اعتقاد ندارم». اگر بخواهیم از لحاظ روانی تمامی حرفهای کیارستمی را که تا بحال اینجا و آنجا زده است آنالیز کنیم به ناکجا آباد خواهیم رفت و بهتر است بهمین دو جمله قناعت کرد تا او را شناخت.

اینکه فهمید تا چه حدی دروغ یا راست میگوید باید به نقدِ فیلم «طعمِ گیلاس» پرداخت که زیباترین کار سینمای ایران در تمامی دوران میباشد.

البته کیارستمی تنها فردی است که بطور شگفت انگیز و استادانه ای در فیلمش، علاقمندی آخوندها به عملِ لواط، قبر سازی و نقش آنها در قتل زندانیان مبارز را نشان میدهد.

طعم گیلاس چنین آغاز میشود: آقای بدیعی بطور مشکوکی بدنبال فردی میگردد. احساسِ اولیه که بیننده را در بر میگیرد این است که وی فردیست «همجنس باز». وقتیکه او برای تقاضای کمک به افرادی رجوع کرد، آنها بر خلافِ طبیعتشان که همیشه حس همکاری دارند او را مورد تمسخر قرار میدهند بخاطر اینکه، حسِ همجنس باز بودن او را لمس کردند. بدیعی تقاضایش را شک برانگیز انجام میدهد. بهمین دلیل نفر اول میخواهد مغز او را متلاشی کند و نفر بعد که زباله جمع میکرد بصورت محجوب و خجالتی، راه خود را کج میکند. نفر سوم که سرباز است، خودش سوار ماشین میشود تا برای اولین بار فهمید که بدیعی به چه کمکی احتیاج دارد. هر چند که سرباز با اصرار فراوانِ بدیعی، همراهیش کرد اما به مقصد که میرسند از ماشین پیاده نمیشود زیرا که اعتمادی به بدیعی نداشت. اما بدیعی پیاده میشود و طرحش را نشان میدهد و هر چقدر از سرباز التماس میکند که پیاده شود ولی از چنین عملی خودداری میکند و پیاده نمیشود. هنگامی که بدیعی سوار ماشین میشود، سرباز از درِ دیگر مانند تیری که از کمان رها شود پا به فرار میگذارد. آقای بدیعی سپس در بیابانی که بیشتر به قبرستان میماند کارگری افغانی(افغانی اول) را میبیند که او نیز پیشنهادِ بدیعی را رد میکند. کیارستمی به عمد در این صحنه از کارگر ساده و فقیر افغانی استفاده میکند زیرا بعد از او باید، یک افغانی(افغانی دوم) دیگری را ببیند. تا بتواند به بیننده بفهماند که فقط یک جریان فکری مشخص وجود دارد که فورا سوار خواهد شد: کسانیکه راه و رسم همجنس بازی را بلد هستند. سپس از کارگر افغانی(اول) جدا شده و بسوی افغانی(دوم) دیگر میرود که آخوند است و در مدرسه قرآن درس میخواند. بمحض اینکه ماشین توقف کرد بلافاصله قرآن را می بندد و سوار میشود. این آخوند احساس کرد که آقای بدیعی همجنس باز است. بعد از چند متر، آقای بدیعی بدون اینکه از نقشه خود حرفی زده باشد و بخاطر اینکه هیچگونه ابهامی برای بیننده باقی نماند، از آخوند بطور مشخص میپرسد: میدانی چرا تو را سوار کردم؟ آخوند نیز با لبخندی ملیح میگوید: آری. چگونه این آخوند میفهمید که باید برای دیدن قبر برود؟ هنوز بدیعی حرفی نزده بود. بخاطر اینکه آخوند مطمئن است که آقای بدیعی برای عملِ لواط به او احتیاج دارد و بهمین دلیل نیز سوار شده بود. اتفاقا این آخوند موقعیکه میخواست سوار ماشین شود از راه دور با دوستش (یعنی افغانی اول) خداحافظی کرد و دوست کارگر بحالت تاسف و افسوس به او نگریست. سپس بدیعی نقشه خود را میگوید و با هم به سر قبر میروند. در این قسمت از فیلم نیز آقای بدیعی احتیاجی ندارد که از ماشین پیاده شود و فقط آخوند پیاده میشود تا که قبر را ببیند. بدینطریق، عملِ لواط و قبر ساختن را به گردن آخوندها میگذارد. بدیعی سپس در گرد و غبارِ قبر کن ها که بوسیله ماشین های بزرگ و غول پیکر صورت میگیرد وارد شده و در قبری بزرگ که برای ملت آماده شده فرو میرود. بخاطر اینکه در ایران وقت نیست تا زمین را با بیل برای قبر آماده کرد بلکه به ماشین های غول پیکر احتیاج است. مقاومت مردمی بزرگ است و ماشین های غول پیکر باید خاک را بر سرِ سایۀ او که روی دیواری مشاهده میشود بریزند تا او دقیقا بعنوان نماینده یک ملت دفن شود. در میان خاکهاست که کارگری جوان او را دو بار صدا میزند و دو بار شانه های او را تکان میدهد دقیقا خواسته های آقای بدیعی برای وقتیکه در قبر قراربگیرد را انجام میدهد. سپس غم انگیزترین صحنه های زندگی فیلم مصادف با آخرین لحظات زندگی یک مبارز آغاز میشود. آقای بدیعی وقتی وارد ماشین شد، پیرمردی بنام باقری درونش نشسته است، اینجا مشخص نمیکند که پیرمرد چطور داخل شد، تا درک شود چگونه آخوند فورا سوار شده بود. اما این پیرمرد نقش دیگری را نیز دارد: او «امید» است. امیدی که یک مبارز، آخرین لحظات زندگی خویش را با آن میگذراند. این امید در مسافتی بسیار کوتاه اما کُند بهترین راه حل ها و زیباترین سخنان را ایراد میکند اما افسوس که در سرزمین غمزده ایران، مبارز باید برود. او نمیخواهد برود بهمین دلیل وقتیکه آقای باقری را پیاده میکند بهش میگوید: یادت نرود فردا صبح همدیگر را می بینم اما بلافاصله حرفش را قطع میکند و میگوید: یعنی که شما مرا می بینید. سپس باقری را ترک میکند اما بعد از طی مسافتی به سراغش بر میگردد تا این بار دوان دوان و با نفس تنگی بدنبال امید خویش بگردد، او را جستجو کند تا ببیند. دست پاچه است، دهانش خشک شده، دستهایش را در حالیکه پریشان و حواس پرت است بهم میمالد. او بازی کودکان را می بیند عکسی از زوجی جوان میگیرد و زیبائی خورشید را، که آخرین صحنۀ زندگی او است. که بسوی تاریکی میرود. شب میشود، نزدیکِ سحر، دقیقا ساعاتی که مبارزان تیر باران میشوند. یک تاکسی میاید تا آقای بدیعی به قتلگاه «برده شود» زیرا که مبارزان با پای خود به قتلگاه نمیروند، آنها را باید برد. سپس خود را در قبر قرار میدهد. یعنی راه مبارزه را انتخاب کرده است و میداند که عاقبتش چنین است. معصومیت مطلق. چقدر زیباست طعم گیلاس. چه افسوس که مبارزی با آن همه عشق خود را بمیراند. معمولا افرادی که خودکشی میکنند «نباید» بمیرند اما فکر میکنند بهتر است که بمیرند و «میخواهند» که بمیرند. اما مبارز« باید» بمیرد، ولی «نمیخواهد» که بمیرد زیرا عاشق زندگی است، مانند قهرمان داستانِ طعم گیلاس که هم به سرباز و هم به آقای باقری اصرار میکند: سنگی بزن، پیراهنم را بِکش، شانه هایم را تکان بده، دو بار صدایم کن. نمی خواهد بمیرد.

در شبی از رعد و برق که خشم طبیعت است باران رحمت بر پیکرش میبارد. مبارز میمیرد زیرا به مدت 30 ثانیه پرده سینما تاریک است. سپس سحر و صبح آزادی از پیکر مبارز بوجود میاید. دقیقا آقای بدیعی، برومند روی پرده قرار میگیرد در زیر درختی با گلهای بهاری که تا قبل از آن لحظه فقط بیابانی خشک و درختی زرد وجود داشت. به یکباره سر سبز و بهاری میشوند در حالیکه سربازها از منطقه بهار و آزادی دور میشوند. آفرین بر طعم گیلاس.

قسمت ششم

ولایت فقیه بی شرمتر از بی شرفهاست. ولایت فقیه احساسِ کیارستمی را پاره کرد و خرید، او نیز راضی شد. پاره شدنِ احساس، باعثِ شکاف در وجدان و سپس در خلاقیتش شد در نتیجه از جهانِ خودش خارج شده و هر روز دورتر میشود. همینکه از آخوند لاریجانی اجازه میگیرد تا فیلمی بسازد بیان کنندۀ فاصله اش با سینما میباشد. آنقدر از هنر فاصله گرفت و در باتلاق رژیم فرو رفت که ماریو منیچلی کارگردان ایتالیائی را در جشنواره فجر به زیر عبای ولایت کشاند و سفیر جمهوری ولایت فقیه اسلامی از او بخاطر همکاری تشکر میکند.

هنرمندان ایتالیائی حلقۀ مفقود شده در احساسِ انسان را یافته و بر روی آن آثارشان را خلق کرده اند. این مسئله تا جائی پیش رفته که کارگردان آمریکائی مارتین اسکرزسه، ناتوان از خلق اثری همچون ایتالیائیها، با دختر روبرتو روسلینی ازدواج کرد تا بتواند در نقطه ای با هنر ایتالیا ترکیب شود. که در این مسئله نیز ناتوان باقی ماند. کمرِ اصغر فرهادی، جعفر پناهی، لیلا حاتمی و ....... در زیر یک فتوگرام از سینمای ایتالیا شکسته میشود.

هنر مقوله ای بسیار جدیست، بحدی جدیست که بتهون، موتزارت، کوبریک، فلینی، جزنی، چاپلین، سرجئو لئونه به آن میپردازند که تک تک آنها بالاتر از سارتر، اسکار وایلد، و.... هستند. لباسی را که بتهون دوخته بر تن سارتر گشاد است. لباس فلینی بر نیچه گشاد است. لباسی را که سرجو لئونه دوخت بر تن تمامی فیلسوفها گشاد است. هنرمند عصاره جان خود را عرضه میکند. شجریان که تماما از عصاره جان سعدی و خیام نان خورده است تا به امروز.

کیارستمی در مصاحبه اش که در بالا ذکر شده است ترس دارد که واقعیت را بگوید زیرا به اعتقادات خودش در طعم گیلاس خیانت کرد. هیچ موضوعی بدتر از خیانت نیست. با دروغ شروع شده، با دزدی ادامه میابد و با خیانت به دوستان، همسر و سازمان تمام میشود و با خیال راحت کباب میخورند. از نوع ترکی. کافیست به پای فیلم روز و روزگاری در آمریکا از سرجو لئونه نشست تا خیانت را درک کرد. کیارستمی بهمین دلیل میگوید هر کی هر چه دلش میخواهد بگوید، من با محدودیت مشکلی ندارم. آیا نمیداند که وظیفه روشنفکر، شکستن محدودیتهاست و نه قبول محدودیتها؟ او نتوانست همچون پازولینی، فلینی و کوبریک باشد. زیرا که برای رسیدن به قلۀ هنر باید«نه» گفت. او به هر کسی که دروغ بگوید به خودش و تاریخ هنر ایران نمیتواند دروغ بگوید. مطمئنا او تمامی مصاحبه ها و اعمال فلینی را زیر نظر دارد اما نمیداند که فدریکو فلینی همیشه خودش بود و خودش ماند. اما کیارستمی در ابتدا خودش بود و بعد به آخوند جنتی تبدیل شد همانند زهرا رهنورد که اول خودش بود بعد به لیلا حاتمی تبدیل شد.

متاسفانه در محیط جغرافیائی ایرانی یعنی در پنج قاره که 33 سال نیز حضور دارند هنوز هنر را نشناخته و درک نکرده اند. کارهایشان مانند دانش آموزانی میباشند که درس را روخوانی و حفظ میکنند بجای اینکه یاد بگیرند. در غیر اینصورت اگر در جامعۀ جغرافیائی ایران، این همه هنرمندِ واقعی زندگی میکرد بایستی هر روز عروسی برقرار باشد تا عزای روزانۀ امروزه. بنابرین اگر بقول فلینی هر فیلم مانند فرزند انسان باشد میتوان پی برد که خیلی از فرزندها هیچ شخصیتی از پدران خود به ارث نمی برند. عشق، معصومیت، دانش، محبت موروثی نیستند. فقط موضوعاتی که با قدرت و پول رابطه مستقیم دارند موروثی میباشند همانند خانه و ماشین و غیره که به فرزندان میرسد. بنابرین هر چند که طعم گیلاس فرزند کیارستمی باشد اما از او چیزی به ارث نبرده است و عشق بی پایانش، معصومیت و محبتش متعلق بخودش است و بس. بنابرین بعد از 15 سال باید تیتر مقاله اول چنین شود: «کیارستمی اسطوره رژیم شد. افسانۀ طعم گیلاس ادامه خواهد یافت».

منافع کوتاه و دراز مدت مردم ایران فقط با «مرگ بر اصل ولایت فقیه» همسو میباشد. کیارستمی، لیلا حاتمی و زهرا رهنورد، آخوند جنتی و داریوش اقبالی و فرامرز اصلانی، پرواز همای، گوگوش و شجریان، اصغر فرهادی، جعفر پناهی، و خیلی های دیگر باید بر پشت بام منزل خود روند و یا همگی در لس آنجلس بر روی یک بام جمع شوند اما نه برای الله اکبر و مناجات بلکه برای درود فرستادن به پرویز صیاد. مطمئنا برای هنر دوستان، حاصلِ جمعِ تمامی جوائز افراد نامبرده شده به اندازه «گیوۀ» صمد ارزش ندارند. چشمهای بی حیا آنها که هنوز شلاق و اعدام را در ایران ندیده اند، روزی به انگشت «صمد» خواهند رسید. و یا همانطور که خودش دوست دارد: صمد آقا.

جمشید آشوغ 03.06.2012



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر