۱۳۹۰ اسفند ۸, دوشنبه

فرهنگ ایران





قسمت اول

فردوسی

فردوسی میگوید: عجم زنده کردم بدین پارسی. اما روشنفکر میخواند: عجب زنده کردم بدین پارسی. جملۀ فردوسی حاوی بزرگترین و سرنوشت سازترین تفکرش برای ایران میباشد. شاعر مبارز، صراحتا مشخص میکند و میگوید که« من زبان را نجات داده ام. ایرانیان آیا میتوانید فرهنگتان را نجات دهید؟». او میداند که زبان، اساس و بنیاد فرهنگ است، وقت کمی دارد تا پس از زبان، فرهنگ را نیز نجات دهد. ولی قهرمانانی میسازد تا بر دوش آنها فرهنگ را نجات داد. زبان را در کمتر از سی سال پایه ریزی کرد و حتما انتظار میداشت تا ایرانیان فرهنگ را در سی سال بعد از او بسازند. زیرا با وجود زبان، ساختن فرهنگ، باید بسیار ساده تر میشد و یا اینکه حداکثر به صد سال بطول میکشید. افسوس که تا به امروز هیچ نشانی از آن نیست. از آنروز دیواری نامرئی، «تفکر» روشنفکر را احاطه کرده است. این دیوار، قدرتِ تپشِ قلب مردم را گرفته است. دیوار، مانند ریل راه آهن میماند که باعث جابجائی وتغییرِ مسیرِ قطار در حین حرکت شده، بدون اینکه مسافران متوجه شوند. به یمن روشنفکران خفته، از فردوسی به امروز، جامعه بر روی چنین مسیری در تلاطم و حرکت است. چنین دیواری در معنای کلمات حضور دارند و به جامعه تزریق میشوند بدون اینکه مردم متوجه شوند. «اصالت» و «شخصیت» کلماتی هستند که در فرهنگِ لغت دو معنی کاملا متفاوت دارند اما در کاربرد اجتماعی همچون کلماتی شبیه بهم استفاده و یا حتی برعکس بکار میبرند. استفاده خیلی از کلمات در ادبیات برای مردم معنی یکسان دارند، در حالیکه برای روشنفکر باید هر کلمه ای معنای مشخص خودش را حفظ کند. متاسفانه برای روشنفکر چنین نیست. بعد از تفکیکِ کاملِ دو واژه ذکر شده میتوان درک کرد که چگونه روشنفکر بیشتر مجنون از شخصیت ها است تا مدیون اصالت ها. اصالت، بخشی است همانند اصول، هیچگاه در دوران تاریخ تغییر نمی یابد، و نمیتوان آنها را تغییر داد. تغییر پذیر نیستند. برای درک اصالت، احتیاجی نیست که آنرا از نزدیک مشاهده کرد و یا هم دوران بود. اما برای شخصیت ها حتما باید آنها را رویت کرد و دید، با گذشت زمان و دوران، دیگر قابل رویت نیستند. از حسین(امام مسلمان) موضوعی که حائز اهمیت است، «اصالت»ش میباشد که در دوران تاریخ هیچ تغییری را نمی پذیرد. برای درک حسین باید از خسرو گلسرخی و علی شریعتی یاد کرد. گلسرخی از اصالت حسین یاد میکرد اما شریعتی از شخصیتش حرف میزد در حالیکه هیچگاه او را ندیده بود و بهمین خاطر علاقه و اشتیاق زیادی به عزا، سینه زنی داشت و با «دردمند» کردن جامعه، چنین رسومی را ترویج میکرد. حتی برگزاری مراسم عاشورا و تاسوعا را با شکوه تلقی میکرد. آیا میشود کلمه «شکوه» را برای فقر فرهنگی استفاده کرد؟ افرادی که به شخصیت حسین و نه اصالتش وابسته هستند گریه و تحقیرِ مردم را رسم خود کرده ولی گلسرخی که به اصالت حسین عشق میورزید تن به چنین فقری نداد.

گلسرخی میداند برای تمجید و گریه از «شخصیت» فردی باید با او زندگی کرد و یا لااقل هم دوران بود اما برای درک اصالت، چنین نیست. دیواری نامرئی ساخته شده از شخصیت حسین قرنها در جریان است بدون اینکه هم دوره ای داشته باشد.

شاملو در مصاحبه ای به امضای آقای مسلم منصوری، تحت عنوان « نگاه احمد شاملو در باره شعبده بازیهای رژیم و نمایش دوم خرداد»، به فردوسی ایراد میگیرد که برای «زن» ارزش قائل نبوده. بقول شاملو، فردوسی به «زن پارسا» توهین کرده است. شاملو فاقد از «درک» زبان فارسی بود. اما ادیبی شایسته، انشاء را بیست میگرفت و دیکته را بیست و دو، با تیزی و زرنگی خاص خودش سعی کرد معنای «زن پارسا» با «زن» بطورعام را جابجا کند. او «اصالت» فردوسی را نادیده میگیرد و از «شخصیت» فردوسی انتقاد میکند تا برای خودش شخصیتی کاذب اما بدون «اصالت» بدست آورد. در مصاحبه، به سئوالی(سئوال را بدلیل طولانی بودن نمینویسم زیرا که جواب شاملو مهم است) چنین جواب میدهد:« در باره فردوسی من گفتم ارزش های مثبتش را تبلیغ کنیم و در بارۀ ضد ارزش هایش به توده مردم هشدار بدهیم. مگر بد آموزی توی شاهنامه کم است؟» و با بیتی چنین ادامه میدهد« زنان راستائی سگان راستای- که یک سگ به از صد زن پارسای». شاملو سپس میافزاید« شما هر چه دلتان میخواهد بگوئید، من می گویم واقعا اینها شرم آور است و باید از ذهن جامعه پاک شود». بنابرین شاملو به پاکسازی در ذهن، اعتقاد داشته است. در ایران هیچکس مخالف تفتیش عقاید و سانسور نیست. ولی همه میخواهند خودشان آنرا به اجرا گذارند. این افراد، مخالف تفتیش عقاید هستند وقتیکه از سوی دیگران اعمال شود و فکر میکنند که سانسور خوب و بد دارد: مال من خوب است، مال تو بد. این شعر نویس، بزرگترین ضربه را به ادبیات فارسی و درک آن زد. از دست روشنفکران روغن داغ هم نمیچکد و بدنبال شعار«همه چیز برای من» هستند. او نفهمید که اگر فردوسی، تهمینه را ساخت، اساس شاهنامه و نجات زبان را بر دوش «زن» گذاشت. زیرا که تهمینه «رخش» را به رستم میدهد، از او مراقبت میکند و سهراب را بدنیا میاورد: مگر شاهنامه بجز رستم و رخش و سهراب است؟ زن پارسا برای فردوسی مانند فاطمه کماندوها و گشتهای زن بسیجی بوده اند. شاملو با تیز هوشی میخواهد نظر صریح و تیز فردوسی بر علیه زن پارسا (زنهای بسیجی) را عوض کند و بگوید که منظور فردوسی، «زن» بطور عام بوده است تا بتواند فردوسی را خراب کند و زن بسیجی را نجات دهد. اصلا به شاملو چه ربطی دارد که به سانسور و تفتیش عقاید بپردازد و «ضد ارزش ها» را به مردم توصیه کند، مگر در ارشاد یا دایره نهی از منکرات و.... مشغول به انجام وظیفه بود؟

این شعرنویس، در صفحه بعد به کسانیکه به او انتقاد کرده اند چنین پاسخ میدهد« یک عده سعی کرده اند با بی اعتبار کردن من، خودشان را مطرح کنند». این جملات را شاملوئی گفته که در یک جلسه سعی میکرد محمد پیامبر مسلمان، عیسی مسیح و فردوسی را جمع کند و به دریا بریزد. از او باید سئوال میشد که آیا شما هم که به چنین کاری بر علیه فردوسی و....دست زدید آیا برای مطرح کردن خودت بود؟ اصلا او رئوس کار خودش را میدانست؟ آیا میخواهد در بازی شرکت کند اما حریفی جلویش نباشد؟ او چنین ادامه میدهد« یک عده گریبان لحن سخنرانی را گرفتند، گفتند و نوشتند که بنده برای افاضات خودم، لحن هتاکِ بی چاک ودهن» بر گزیده ام. این آقایان ماشاء الله آنقدر کلاسیک و نسخه خطی تشریف دارند که باید گرفت دادشان دست صحاف باشی بازار بین الحرمین که عوض کت و شلوار و یا قبا و عبا تو یک جلد چرم سوخته قرن دوم و سوم هجری صحافی شان کند. اینها حالیشان نیست که معنی را لحن است که تقویت میکند. اینها نمیدانند یا دانستنش برایشان صرف نمیکند که کلمه برای این آفریده میشود که مفهوم یا مصداق مورد نظر را به طرف شنونده شلیک کند، بخصوص در گفتار». شاملو دقیقا در چند خط قبلش، به فردوسی انتقاد کرده بود که بایستی بعضی از مواردش که جنبه آموزشی ندارد را به مردم هشدار داد. اما وقتی چنین هشداری را بخودش میدهند، دیگران را نفهم تلقی میکند. مثل اینکه با بیماری آلزایمر بدنیا آمده بود که نظرات خودش را بعد از یک خط فراموش میکرد. اما با تمامی این حرفها باید گفت هیچ اهمیتی ندارد که شاملو چنان بود و چنان میکرد زیرا که هر فردی آزاد است هر کاری را انجام دهد ولی موضوعی که قابل تامل است که چرا دیگران او را متفکر و روشنفکر میدانند. او که نهاد فقر فرهنگی بود. با تیز هوشی و زرنگی، جامعه را به دو قسمت تقسیم کرده:«زندانیها» و «زندانبانها». و از آنجائیکه میدانست جامعه روشنفکر، ضعیف و فقرزده است همیشه در همین خصوص مینوشت تا برای خودش ارج و قربی پیدا کند. اما در موقعی که همگی انتظار داشتند او حرفی بزند فقط در مورد خواجه حافظ شیرازی مشق نوشت. دیوار نامرئی چنین فقری حافظ شاه و آمدن ولایت شد.

قسمت دوم

در صحنه سازیهای روشنفکرِ «دیندار» دو نفر وجود دارد علی و حسین(دو نفرخارجی) و مقداری سر و پای بریده در گوشه ای از تابلو فکری. صحنه سازی روشنفکر «بی دین» همیشه چهار نفره است انگلس، مارکس، لنین و چه گوارا(هر چهار نفر خارجی). در ایران بی دین ها، بیشتر «امام حسینی» هستند تا دینداران.عده ای دیگر که نمیدانند دین دارند و یا ندارند همیشه با قبر کوروش صحنه را میسازند. مردم هم با تیز هوشی، ولی از همه جا رانده و مانده، نه از دست و پای بریده، نه از خارجی و نه از قبر، دل خوشی دارند. زیرا که در انتظار صحنه پردازی جدیدی هستند و کوتاه هم نمیایند. زیرا که از قبر و خارجی بیزار هستند. هر جامعه باید از جنس خودش تولید داشته باشد اما از اصالتِ آزادی و خلاقیت پیروی کند. از حمید اشرف و تابلو زندگی اثر جاودانه جزنی در هیچ جائی اثری دیده نشده است. آیا این فقر فرهنگی نیست؟ موضوعی بس اسفناک است. روشنفکر اگر واقعا بدنبال راه حلی است باید یاد بگیرد که بفهمد و خودش را از غشاء نفهمی که او را احاطه کرده است آزاد کند. کوروش کبیر، حسین، مارکس و..... نیامده بودند مسائل تمامی بشریت را برای تمامی دوران حل کنند آنها آمدند تا برای دوران خودشان نقشی نو در اندازند و اگر قرار بود برای تمامی دوران بشریت کاری کنند تا بحال انجام داده بودند. انتظار و سینه زنی بیخود است. مشخص نیست سر وکله این همه خارجی ازقبیل حسین، مارکس، چه گوارا چگونه وارد جامعه شد؟ مگر ایران قهرمان ملی ندارد؟ اگر قهرمانان ملی در محدودۀ ایدئولوژی زندانی شوند و نتوان آنها را «ملی» کرد، احساس جامعه، تعادل خود را از دست میدهد.مگر میشود جامعه را بسوی حسین و چه گوارا کشاند؟ ایدئولوژی را باید «خرج» کارهای درون سازمانی کرد و بمحض اینکه مسائل عمومی شوند باید «ضلع» ملی آنرا قوی کرد. چه دیواری؟

استوار بر خواسته ها و آرزوهای مردم در« واحد زمان مشخص» باید نقشی نو در انداخت. گسترش و ترویج ایدئولوژی در این واحد زمان، سدی برای رشد و ترقی مردم است. جامعه پتانسیل پرواز را دارد اما روشنفکر آنرا میگیرد.

روشنفکر، هیچ علاقه ای به حلِ بحران فکری خویش که چند قرن آنها را احاطه کرده است ندارد. آنها تمایلی به بیرون رفتن ندارند زیرا که بیرون از چنین بحرانی، برایشان «وحشت » میافریند. آنها فقط مینویسند و احساس میکنند که نوشتن دلیلی است بر تفکر. حاصل جمع تمامی نوشته های علی شریعتی، شاملو و..... به اندازۀ کلمه«گرز» در شاهنامه ارزش فلسفی و ادبی ندارند. نوشتن، مهم نیست و تا وقتیکه زاویه دید بدین شکل بماند فقط بُعدهای فکری همچون شریعتی و شاملو رشد میکنند. بدون خاصیت. روشنفکر ایرانی زور میزند بجای اینکه فکر کند و همین امر باعث شده جامعه را در یک سکون و منگنه مطلق و تاریک نگه بدارند. این عده پس از 32 سال خارجه نشینی با کتابهای شریعتی، ترانه های گوگوش، شجریان و داریوش پیش میروند و هر روز خواص زشت ولایت فقیه را به یک شکل و با تکرار مکررات برای مردمی که مستقیما تحت ستم ولایت هستند توضیح میدهند. مثل اینکه مردم ولایت را نمیشناسند و در انتظار مقالات آقایان نشسته اند. ملتی که هر روز به دیکتاتور مطلق بکس میزند، از روشنفکرانش انتظار دارد که بخاطر حضورشان در دنیای آزاد «نقشی نو» در اندازند.

دریانوردها معتقد هستند که امواج دریا، آدمهائی را غرق میکند که«فکرمیکنند» شنا بلد هستند و فروتن نیستند. امواج پر تلاطم تاریخ نیز چنین است و روشنفکر را که اصلا شنا بلد نیست و در ضمن بهیچوجه فروتن هم تشریف ندارد را سالها غرق کرده است و خودشان خبر ندارند.


درک اشتباه کلمات، تاثیری جانکاه داشته است. آخرین شاه ایران دیکتاتور نبود اما همه او را دیکتاتور لقب میدهند. آخرین شاه ایران آدمکش و قاتل بود. فرقی اساسی بین آنها وجود دارد. تاریخ نشان داده است که دیکتاتورها تا لحظۀ آخر میمانند و به افراد خودشان خیانت نمیکنند هیتلر و قذافی و.... اما آدمکش بر عکس عمل میکند، چند قتل انجام میدهد، سپس ناپدید میشود و از دوباره بر میگردد و از نو آدم میکشد. شاه چندین بار فرار کرد و بر گشت و در آخرین فرارش، صمیمانه ترین یارانش را در زندان انداخت و کلیدها را نیز با خودش برد. آلبرتو موراویا نویسنده، روزنامه نگار ونمایشنامه نویس فقید ایتالیائی در روز خاکسپاری پی یر پائولو پازولینی (کارگردان، نویسنده، شاعر ایتالیائی که در دوم نوامبر 1975 بطرز وحشتناکی با چماق کشته شد) گفت:« کدام دست بی وجدانی چنین کرد، آیا میدانید اگر جامعه ای خوش شانس باشد، در هر صد سال میتواند یک نفر مانند پازولینی بدنیا عرضه کند؟». اگر معیارِ موراویا در مورد پازولینی صحیح باشد باید گفت که کشتن و فقدان حنیف نژادها، رضائیها، بیژن جزنی، حمید اشرف، ، گلسرخی ها و......که توسط رژیم شاه صورت گرفت، جامعه ایران را قرنها به عقب شلیک کرد. اگر حتی کتاب «مزخرف المسائل» خمینی را آزاد میگذاشت تا مردم به آن دسترسی میداشتند چنین بلائی بر سر مردم نمیامد. شاه دست ملت را بست و گرگهای گرسنه ای همچون خمینی را آزاد گذاشت. همچنانکه نخست وزیرش هویدا و سران ارتش را در زندان گذاشت و «کلت» ش را به خلخالی سپرد. رسم شاه چنین بود. او به عمد چنین میکرد. زیرا که «سیستم» شاه میدانست که «سیستم» ولایت فقیه روزی بدردش میخورد. مهم نبود که شاه برود و خمینی بیاید، مهم این بود که مخرج مشترک آندو، یعنی «سیستم» باقی بماند. سیستم هم فقط یک معنا دارد: دیکتاتور. شاه دقیقا میدانست که قدرت تکامل بسوی مردم را ندارد. ساختن یک آبشار با صفا، دو تا جاده آسفالت شده و چند کباب فروشی ترکی، هیچ ربطی به آزادیخواهی شاه ندارد.

قسمت سوم

روش و تصمیمات از سوی روشنفکر باید دو سو داشته باشد 1- برعلیه حکومت اسلامی 2- در جهت منافع ملی. هر مبارزه ای «حرفی» بر علیه ولایت فقیه دلیلی بر منافع ملی نیست. منافع ملی یک جهت خاص و مشخص دارد و مردم در چنین مقطعِ زمانی فقط همان را میخواهند.

اگر مبارزه شامل سه بخش باشد یعنی: نظامی، سیاسی و فرهنگی. بخش نظامی ربطی به کار جنگی ندارد، بخش سیاسی نیز حرف زدن در مورد سیاست در صدای آمریکا نیست همچنانکه ترجمه کتاب کار فرهنگی نیست. این سه کلمه معانی مشخص دارند و از بالا به پائین چنین است: بازوی نظامی، مبارزه را «تیز»، بازوی سیاسی آن را «مستحکم» و بازوی فرهنگی باعث «گستردش» مبارزه میشود. کمبود یک بخش، ضربه بر پیکر کل مبارزه است. توقف کار فرهنگی از گستردگی جلو گیری میکند.

تفکر از یک نقطه و یا زاویه، شروع و جوشان میشود و با گذشت زمان باید باز شده، وسعت پیدا کند و نه اینکه به نقطه ای کور تبدیل شود یعنی اگر رشدِ تفکر به مثلث تشبیه شود، وقتی حرکت از زاویه اش، آغاز میشود باید به پایه اش که پهن تر است رسید. نباید از پایه حرکت کرد و به زاویه تنگ رسید. کار فرهنگی به پهن شدن میرسد.

وقتیکه کلمه «ملی» پیشوند و پسوند کلمات میشود حتما بایستی به الزاماتش پاسخ داد. کلمۀ «ملی» نباید یدک کش ایدئولوژی شود زیرا که در اصالتش، توان حملِ ایدئولوژی را ندارد. اما با شخصیتِ کلمه «ملی» میتوان بازی کرد و آنرا به ایدئولوژی وصل کرد اما آینده ای ندارد. زیرا که رشد جوامع بر اصالت و اصول است و نه شخصیت. خیمه شب بازی نیست بلکه حرکتی است بر اساس احساس اجتماع. بهمین دلیل پهلوان تختی کمتر از یک هفته «مردمی» میشود و برای همیشه میماند. زیر که او اصالت است. اما ناصر حجازی «شخصیت »است و توان «ملی» شدن ندارد. دقیقا مانند شراب، هر شرابی که نمیتواند کهنه(اصالت) شود به انگور بستگی دارد و هر انگوری کهنه نمیشود مگر زمینی (اصالت) مساعد داشته باشد. اصالت، حس ملی است. ملت با صدای بلند فریاد میزند که چه میخواهد کافیست فقط گوش فرا داد. کشمکش های درون جامعه و از سوی مردم فقط بدلیل این است که روشنفکر گوش فرا نمیدهد. حکومت اسلامی با تمامی قدرت سعی کرد «چهار شنبه سوری » و دیگر مراسم ملی را از بین ببرد و از سوی دیگر با همان قدرت سعی کرد چادر، عزا و......را بر ایران حاکم کند اما نتوانست و این آرزو را بگور برد. حاصل بدست آمده از اختلاف ایندو حرکت رژیم را: اصالت و یا احساس ملی گویند.

بهتر است که آدم احمق بوده و فلسفه ای برای زندگی خود داشته باشد تا اینکه عاقل باشد و با فلسفه گذشتگان و یا دیگران عمر خود را تلف کند.

ترس مجاهدین

از آنجائیکه ترس «احساس» انسانیست، همگی را شامل میشود و هیچ فردی عاری از چنین احساسی نیست. «نوعِ» ترس نیز مانند نوعِ ارزشهاست و از انسان به انسان دیگر فرق دارد.

برای درک مطلب باید یک «واحد» فرضی برای ترس داشت. بلافرض واحد ترس در کودکان را،«تاریکی» در نظر گرفت که با گذشت زمان عوض میشود به اژدها، پول، جان و....تبدیل میشود. وقتی انسان در ایام کودکی بطور غریضی از جانش دفاع میکند، بخاطر ترس از مردن نیست زیرا هنوز نمیداند مرگ چیست اما میداند زندگی چیست و از آن دفاع میکند زیرا که اصالت است. این موضوع در دوران بلوغ عوض میشود و انسان بخاطر آزادی حاضر است زندگی را از دست بدهد. زیرا که «آزادی» اصالت میشود.

نمیتوان از تمامی مسائل حرف زد و از مجاهدین که روشنفکران، 32 سال از آنها طلبکار هستند حرفی بمیان نیاورد. روشنفکر کوتاه نمیاید و بیشتر از طلبهایش، طلبکار است. هر چند که مجاهدین همیشه خودشان را بدهکار تلقی میکنند که کم انجام داده اند و هر چه کرده اند بر اساس وظیفه اشان بوده. اما روشنفکران بدهکاریهای آنها را بیشتر میدانند. معمای روشنفکر تا به امروز لاینحل است.

مجاهدین نیز ترس در دل دارند. ترسی بزرگ. آنها تافته جدا بافته نیستند که «احساس ترس»، آنها را رها کند. آنقدری که در چشم تک تک مجاهدین ترس دیده میشود در هیچ کودک و نیروی دیگری وجود ندارد. آنها تمامی مواضعشان را بر اساس همین ترس انتخاب میکنند.

هیچ موضوعی اعم از فرد، سازمان، دولت و.. در «تاریخ» گم نمیشود. مجاهدین بر این موضوع واقف هستند و همچنین میدانند که تمامی پرونده های سیاسی سازمانها برای یکبار بسته شده است و برای بار دوم به شکلهای دیگری و با اشتباهات فاحش دیگری باز شده اند(کافیست به سخنرانان آنها توجه داشت که با چه فقر فرهنگی مواجه هستند) اما تنها پرونده ای که باز مانده پروندۀ سیاسی آنها میباشد. آنها میدانند که فعلا، منتقدان نمیتوانند در موردشان انتقادی را ارائه دهند و هر فردی چنین خطائی کند فقط بهانه گیر است و میسوزد. زیرا که بر حسب تکامل و قانونمندی تاریخی که مجاهدین نیز کاملا بر آن آگاهی دارند، چنین رسمی در انتقاد را، قانونمندی تکامل نمیپذیرد.

آنها میدانند که احساس تاریخ در انتظار نشسته است. برای مجاهدین «احساس تاریخ» شرط است و نه نظر یک منتقد بهانه گیر. آنها تعادل خودشان را با احساس تاریخ حک زده و اندازه میگیرند.

شاهان، ولایت فقیه و خیلی از احزاب و سازمانها، بدون ترس بودند زیرا درکی از احساس تاریخ نداشته اند، بهمین دلیل دقیقا در تضاد با مجاهدین بوده اند. فردوسی ترسی بزرگ داشت که به وحشت نزدیک میشد تا به «ترس». حمید اشرف کبیر ترسی بزرگ داشت بهمین دلیل در فلسفه «کلمات»، سوزن را در کاهدان پیدا میکرد.

این سازمان فقط از یک موضوع ترس دارد که موجب اطمینان و دلگرمی برای ملت و خاریست در چشم دشمنان ایرانزمین. آنها از «احساس تاریخ- قانون- ملت» ترس دارند. که مبادا از مسئولیت تاریخی خودشان نسبت به مردم کوتاهی کنند. بطور ساده تر آنها میخواهند «رو سفید» باقی بمانند. آنها نمیخواهند پیروز شوند اما با بی شرمی. آنها نمیخواهند رو سیاه شوند. چنین احساسی فقط و فقط حافظ منافع مردم برای آینده است. و میشود آسوده بود. میتوان به جرات گفت این سازمان در تیز کردن و استحکام مبارزه فقط در جهت منافع ملی حرکت کرده است. ولی شاید در بعضی از «عملکردها» اشتباه هم کرده باشد که بسیار منطقی و انسانیست بخصوص در دورانی که جغرافیای منطقه کلا تغییر کرد.

بنابرین طبق حرفهای آلبرتو موراویا، طولانی شدن عمر ولایت فقیه را باید در شاه جستجو کرد اگر حنیف نژادها، جزنی ها، حمید اشرف ها بودند ایران چنین نمیشد. زیرا که فقط یک نفر مانند مسعود رجوی توانست نور امید را در تاریکی پخش کند. او با 32 سال از «احساس تاریخ، قانون و ملت» توانست در سرزمینی تاریک و سیاه، تنها شمعی را، که سو سو میزد و امید را مژده میداد در کف دست بگیرد و چکیدن بیش از یکصد وبیست هزار قطره شمع را تحمل کند. اما شمع را رها نکرد تا روشنائی را امید دهد، که مبادا ملتی از پای در آید. تا مشعلی برای روشنائی آیندۀ فرهنگ این مرزو بوم فروزان بماند.

جمشید آشوغ 27.02.2012

.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر