۱۳۹۰ اسفند ۲۲, دوشنبه

شعبان بی مخ + ها










قسمت اول

شعبان ها، تعدادشان زیاد و پراکنده هستند. باید آنها را شناخت و در یک مجموعه، جمع آوری کرد. شعبان جعفری معروف به شعبان بی مخ، مهمترین دستاورد زندگی اش بعد از «چاقو» را، در رابطه با شاه بدست میاورد تا موردِ خشم تاریخ قرار گیرد. دستاورد او بطور خلاصه این است که به «جمع آوری» عده ای چماق- چاقو بدست به دور شاه همت گذاشته و به پراکنده کردن مردم بی گناه مپردازد. مردمی که ابتدائی ترین حقوق شهروندی یعنی « آزادی- نان » را تقاضا میکردند. زمینه را برای آمدن پادشاه فراهم کرد تا شاهنشاه آریامهر نیز بتواند سرِ فرصت و با آرامشِ خوابِ کوروشی، حکومت را برای ولایت فقیه آماده سازد. ایران، مدتها تحت نظر شاه بوده و تا جائیکه تیر در تفنگ داشت بهترین فرزندان را در زندان «اوین» کشت. شاه با ناتوانی کامل در مقابله با اراده مردم و دقیقا توسط پرویز ثابتی، کلید حکومتش را به خمینی میسپارد زیرا فکر میکرد که ولایت فقیه بتواند از پسِ کارهای نا تمامش بر علیه ملت بر آید. معلوم شد که سایۀ خدا، عنصرِ«مردم» را نمیشناخت. در اینروزهای سرنوشت ساز، ولایت فقیه ناتوان از رویاروئی با مردم، در بحران عمیق و ذلت تاریخی به یمن مقاومت مردمی، قصد دارد پوست عوض کند. تا بحال چندین بار قصدِ عوض کردن پوستش را داشته، خصوصا با خاتمی شیاد در راس امور. شعبان بی مخ بدلیل نوع ارتباطات در آنزمان، توانست با وانت های پر از چماق، چاقو و عربده کش ها، زمینۀ پادشاهی «هفت-هشت» هزار ساله را، باز سازی، اصلاح کند و خودش را نیز برای مدتی «تاج بخش» بنامد. این چنین بود که شاه مدیون «چاقو»ی بی مخ ها شد. آیا نمیدانست، حکومتی که توسط شعبان در اوین پا بگیرد، مدتی بعد نیز تمامی سرانش توسط بی مخِ دیگری، همچون خلخالی در «اوین»ها تیر باران خواهند شد؟ به چنین روندی میگویند نبض تاریخ. وانتی که شعبان بی مخ بوسیله آن، شاه را تاجگذاری کرده بود، دقیقا وانتی است که در انتخابات 88 از روی مردم عبور کرد. به این نیز میگویند نبض تاریخ. شاه در حینی که حزبِ بنجلِ وارداتی اش را موردِ استفاده اجباری مردم قرار میداد بطور بیشرمانه کسانیکه بنجل پسند نبودند را به ترک ایران دعوت کرد. شاه آدم شیکی! بود و «دعوت!» میکرد. که خوشبختانه از عهدۀ انجامش بر نیامد، ولی خمینی «شیک» نبود و چاقوئی را که مستقیما از شاه و شعبان گرفته بود مورد استفاده قرار داده و نقشۀ پهلوی را به اتمام رساند و باعث کوچ میلیونها ایرانی گردید. به خانواده خودش نیز رحم نکرد همچون آخوند گیلانی که فرزندان خودش را نیز اعدام کرد. به این نیز میگویند نبض تاریخ. و انطباق شاه و ولایت فقیه. اما ملت ایران پر تپش ترینِ نبضِ تاریخِ جهان را دارد هر چند که روشنفکران ذوق زده و خوشحالشان را در خارج، بدنبال نخود سیاه فرستاده باشند. و یا به شغلِ آبرومندانه سانسور و تفتیش عقاید مشغول کنند. روشنفکر چه بخواهد و چه نخواهد باید«کتاب»ش را ورق بزند و راهی شکوفا یابد. جبر تاریخ است.

اما امروز شعبان«بی مخ»ها، راه جدیدی در پیش گرفته اند. بعد از حرفهای پرویز ثابتی در مورد نقش ساواک در فروپاشی سلطنت شاه و با توجه به روند «سیاسی – هنری» چنین بر میاید که پس مانده های شاه و شیخ میخواهند با اتحادِ عملِ مشخص، وارد شوند زیرا که به تنهائی توانِ رویاروئی با مردم را ندارند. پیامهای ملی- دموکراسی خواهانه، بدور از شفافیت، نمیتوانند صحت داشته باشند. قصد دارند از ملی گرائی! به اتکای ایدئولوژی اسلامی «کروبی-موسوی+ دوران طلائی امام» وارد گود شوند. ثابتی میگوید 312 نفر در درگیریهای خیابانی کشته و در زندانها اعدام شدند و تمامی دستورات را بطور مستقیم و یا توسط هویدا از شاه میگرفته. او گفت«کشته شدن تختی، علی شریعتی و صمد بهرنگ، بر حسب تصادف بوده، آنها شنا بلد نبودند و غرق شدند!». «شاه پس مانده ها» باید بدانند که اگر در محله ای قتلی صورت گیرد پس از دستگیری قاتل، گذراندن محاکمه، مجازات و سپس آزادیش، هر گاه در محله، قتلِ دیگری رخ دهد، قاضی بسراغ اولین قاتل میرود. در جامعه ای که 312 قتل سیاسی صورت گرفته، محال است که وجدان (قاضی) ایرانیها در قتل شریعتی ها، بدنبال شاه نروند. این، احساس تاریخ است. بدینطریق است که پیامهای دموکراسی خواهانه آنها دروغ بوده زیرا که ضلعِ مشترکِ شاه، ولایت فقیه میباشد و ضلعِ مشترکِ ولایت فقیه، شاه بوده است. بدلیل اینکه شاه و ولی فقیه دستورات مستقیم «قتل» را صادر کرده اند. وانتِ شعبان بی مخ در جمع آوری جدید، اثربخش نخواهد بود. گِل آلود کردن آب را در صدای آمریکا و فستیوالهائی همچون اسکار انجام میدهند. شجریان، گوگوش و پرویز ثابتی نیز با هواپیما جابجا شده، نقش اصلی را با «میکروفون» بازی میکنند.

قسمت دوم

بعد از انتخابات گذشته که با قیامهای پر شکوه مردمی همراه بود، نزدیک شدنِ دو طیفِ شیخ و شاه هر چه بیشتر مشخص تر شده است با بخدمت گرفتن بعضی از هنرمندان. آنها میخواهند اینبار ملی بودن را تحت کنترل ایدئولوژی در ادغامی تاریخی به هم نزدیک کنند. با دست گذاشتن مطلق بر هر دو عنصر. مطمئنا ایدئولوژی آخوندی، توانِ ملی شدن را ندارد و مردم نیز، توانِ ایدئولوژی شدن را ندارند. اگر روشنفکران بیدار نشوند، قتلگاه آینده، حاصل جمع «شاه و شیخِ» حکومتی خواهد بود.

شجریان طبق مصاحبه ای آمیخته به گریه(صحنه سازی) گلایه میکرد که در طول 32 سال حتی یک روزِ شاد نداشته. اما چرا همزمان با کروبی و موسوی، «فیل»ش هوای هندوستان کرد؟ خیلی از هنرمندان مانند تمامی ملت، هیچگاه روز خوبی را سپری نکرده اند اما در مقطعِ مشخصِ انتخابات نیز سکوت برگزیدند، زیرا حیله گری ولایت را میشناختند.

جعفر پناهی بدتر از این یکی و آن یکی و دیگری. با وجودِ حضور بسیاری از هنرمندان در تبعید، چرا شجریان در خارج، بایستی گوگوش را میدید؟ حتی اگر برای شجریان، دیدن هنرمندان در تبعید ریسک میداشت، هیچکس را نمیبایستی میدید. چرا حتما و مستقیما با گوگوش؟ که با اکبر گنجی در رابطه است و او نیز با خاتمی و این شیاد بزرگ نیز با خامنه ای؟ شجریان به چه کسی و چرا چنین پیغامی را میدهد؟ بمردم؟ پیامهای مخفیانه معمولا، بشکل دیگری داده میشوند. شهاب حسینی که در فیلم جدائی نادر از سیمین، نقش لومپن را ایفا کرد، دقیقا همزمان با جایزه اسکار در مقابل خامنه ای حاضر میشود و بعد از ستایش و تمجید از ولایت فقیه، از مردم میخواهد که در انتخابات شرکت کنند. طبق گفته وودی آلن، تمامی فیلمهای شرکت کنندۀ فستیوال برای دریافتِ اسکار «چرند» بودند. پس چرا به این فیلم«وحشی- وحشیِ» که فاقدِ حداقلهای هنر سینماست و تماما برعلیه زن در جهت منافع ولایت فقیه میباشد، بایستی اسکار تعلق بگیرد؟ آیا بخاطر کمک به انتخاباتِ مجلسِ رژیم؟

باید بطور جد به تمامی فستوالهای هنری، اعم از موسیقی، سینمائی و نقاشی، یادآوری شود که اگر از تمامی خلاقیتشان استفاده کنند، محال است بتوانند به اندازه یک «فتوگرام» بر خلاف منافع ملی «رای» دهند. مردم به چنان توانائی دست یافته اند که یک «نُت» یا یک «فتوگرام» را در نمایشی چند ساعته تشخیص دهند و بیابند. بنابرین فستیوالها،«آبروی» نداشته خودشان را، خرجِ لاشۀ فاسد شدۀ ولایت فقیه نکنند. که بیهوده است. همچنانکه اگر تمامی قدرتهای جهان متحد شوند، نمیتوانند به «نوبلِ» شیرین عبادی، «اصالت» ببخشند.

برای دوباره ظاهر نشدن شعبان بی مخ های جدید و کامپیوتری، مبارزه فقط برای منافع ملی است که جهتی خاص و مشخص دارد و مردم در چنین مقطعی آرزویش را دارند. بنابرین گریه های خامنه ای، شجریان و دیگران بی دلیل است. جهتِ منافع ملی کدام است؟ یکی از یاران جزنی که با وی در زندان بوده در مصاحبۀ تلویزیونی، چنین نقل میکند« 11 اسفند سال 53 وقتی حزب رستاخیز بوجود آمد و حتی از قبلش احساس میشد که شاه میخواهد شدت عمل بیشتری با مخالفان را آغاز کند. فردای آنروز ما را برای جابجائی به زندانی دیگر، به اطاقی بردند و بیژن جزنی را دیدم. بدلیل اینکه نظریه پرداز مهمی بود، از او پرسیدم حالا چکار باید کرد؟ او جواب داد: مواضع عوض نشده، فقط بمحض امکان فعالیت سیاسیِ آزاد، فورا سلاحها را، زمین میگذاریم». بنا بر نظریۀ «آزادی»، بعنوان رکن اصلی مبارزه برای منافع ملی، و بخصوص بعد از انتخابات پیشین ریاست جمهوریِ ولایت فقیه، تنها یک امید و یک راه شفافِ«عملی» باقیمانده است: همکاری با مقاومتِ سازمانیافته که بیش از 32 سال از سخترین و خطرناکترین پیچ های«فصلی و تاریخیِ»،«ایران، منطقه، جهان» با شفافیت و استواری در جهت «آزادی» عبور کرده است. چنین«استقامت- مقاومتی»، دائما در حال حرکت بوده و امروز شتاب و سرعت زیادی بخود گرفته است. باید با تمام قوا به آن چسبید. نباید و نمیتوان از آن فاصله داشت. زیرا که استقامت و مقاومت زیباترین بخشهای تاریخِ ملتها بوده اند. در تاریخ ملتها، بجز مقاومت برای آزادی ، هیچ اثر جذاب و شگفت انگیز دیگری یافت نمیشود.

در فیلمِ «حرامزاده های بدون افتخار» از کوینتین تارانتینو سال 2009 ، هنرپیشه اطریشی آقای «کریستوف والز» که بطور اعجاب انگیزی نقشِ افسرِ ارتشِ هیتلر، به اسمِ هانس لاندا را ایفا کرده، به شکارچی یهودیها معروف است. با شروع فیلم در جستجوی یهودیهای فرانسه، وارد منزلی میشود و در حین صحبتهایش، جمله ای بسیار تکاندهنده را بزبان میاورد. او ظرف چند دقیقه، صحبتی روانشناسانه وعمیقی را انجام میدهد که نفسِ هر انسان شرافتمندی را بطور مطلق در سینه حبس میکند. او به صاحبخانه چنین میگوید:« انسان کافیست که شرفش را از دست بدهد تا از عهدۀ هر کاری برآید و من خوشبختانه آنرا بطور کامل از دست داده ام و اصلا هم پشیمان و آزرده خاطر نیستم». و شعبان بی مخ ها نیز، چنین هستند.

جمشید آشوغ 12.03.2012

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر