۱۳۸۹ اسفند ۲۷, جمعه

آهوهای جزنی




شب بود.
آتش هم بود.
دخترها سنگ میزدند،
پسرها فریاد.
زنها و مردها آتش به همه جا .
دختر ِ بلند قامتی
روی انگشتان پا
خود را کشیده ،
آتش، به دورترین نقطه
در قلب ولی فقیه پرتاب کرد.
دو دختر بچه ، با دستهای کوچک و ظریفشان،
همدیگر را در آغوش می فشردند.
چهار شنبه سوری بود. آتش و دود.
آهوئی بازیگوشِ عاشق از راه رسید،
در آرامش، به کنارِ دخترها نشست.
شب. اما نوری در آسمان.
و خورشید ی در دست.
سیاهی ذوب شد.
آهوها، بسوی جنگل بازی میکردند.
جنگلی انبوه. بدون سیاهی.
تابلوی روی دیوار
بدون آهو شد.
خالی شد.
آهو های مملو از عشق، بسوی جنگل بودند
و خورشیدی بالای سر.
شب تمام شد.

جمشید آشوغ 26 اسفند 1389 برابر با 17.03.2011

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر