۱۳۹۰ دی ۲۵, یکشنبه

راز











قسمتی از مصاحبۀ استیون هاوکینگ به تاریخ ششم ژانویه (هفته گذشته) همانطور که درج شده، در زیر آورده میشود:

«اعتقاد به وجود بهشت و یا نوعی از حیات پس از مرگ در حقیقت«افسانه ای» است برای مردمانی که از مرگ می هراسند. او با صراحت می گوید که پس از آخرین فعالیت مغز انسان، دیگر حیاتی برای وی وجود ندارد. اعلام این نظر نشانی از مخالفت صریح وی با توجیحات دینی در این زمینه است». همچنین می افزاید که« بزرگترین راز هستی، پدیده ای بنام زن میباشد».

معلوم نیست این مصاحبه به چه دلیل، بخصوص برای ایرانیها باید حائز اهمیت باشد: بخاطر حیات پس از مرگ و یا راز هستی که «زن» باشد.

هاوکینگ بسیار کودکانه موضوعی که از همیشه برای انسان، رشد و شکوفائی آورده است را رد میکند. صراحتِ کودکانه وی میتوانست موضوعی قابل بحث بوده باشد اگر او، قبل از کارل مارکس زندگی میکرد. او با صراحت آشکار میسازد که بحثِ اصلی و بنیادی مارکس را یا نشنیده و یا بسیار از آن دور میباشد و هنوز مانند خیلی دیگر از «بی دینانِ دنیا» در دوران ِ قبل از مارکس بسر میبرد.

هاوکینگ با تقریبا 150 سال تاخیر، «دیدش» را در زاویه ای اشتباه قرار میدهد و بهمین دلیل نظریه پردازِ پر اشتباهی است هر چند که پژوهشگر و نابغه استثنائی باشد.

مسلما انسان از موضوعی که به آن یقین دارد هیچ هراسی نداشته، اما حتما و مطمئنا عده ای نیز هستند که میترسند، ولی «اصالتِ» انسان از آن ترسی به دل راه نمیدهد زیرا که میداند بوقوع میپیوندد. مرگ نیز میرسد. بنابرین از مرگ نمی هراسد زیرا که اصالتِ انسان، «اصالت» مرگ را پذیرفته است. ولی اصالت انسان دست بردار نیست و میخواهد بداند پس از این دنیا، آیا مکان دیگری وجود دارد یا نه. برای درک چنین موضوعی، فقط اصالت انسان کافی نیست بلکه باید با کمک از «تفکرش» به موضوع پی ببرد(البته اگر بتواند). و اتفاقا رشدِ چنین تفکری در هاوکینگ، از او نابغه میسازد و عجیب است که وی «ترس انسان از مرگ» را با «ادامۀ تفکر انسان» تا بی نهایت را، با اشتباهی فاحش بیان میکند و هر دو را یکی دانسته و میخواهد بر ادامۀ تفکرِ انسان تا بی نهایت، «ایست» بگذارد، هر چند که نبوغِ او، مدیونِ «ادامۀ تفکر» انسان میباشد. او بایستی اولین فردی باشد که چنین رازی را در زندگی درک میکرد. انسان میخواهد به عمق برود که «ته» نداشته باشد و به اوج برسد که «سقف» نداشته باشد. رازی بدون راز. در تصورات انسان، بهشت و جهنم دو مکانی هستند با اصول و موازین غیر مشخص با «تعریفی» که توسطِ «تفکراتی» مشخص، صورت گرفته است. همین تفکر مشخص، باعث شده که بهشت و جهنم، اصول و موازین مشخصی بخود بگیرند، ولی دور از واقعیت و در ابهام کامل. بهرحال طبق چنین ذهنیاتی، هر فرد بطور مساوی شانس بدست آوردن بهشت یا جهنم را در سر میپروراند. 50% احتمال بهشت و 50% احتمال جهنم برای هر فرد در نظر گرفته شده است و اتفاقا به دلیل چنین تقسیم بندئی، انسان هیچگاه از مرگ نمیتوانسته هراس داشته باشد. ولی اگر فقط یکی از ایندو مکان برای انسان در نظر گرفته میشد، دلیلی برای وحشتش از مرگ شود. برای رشدِ تصور و تفکرِ انسان، وجودِ فقط بهشت و یا فقط جهنم بسیار وحشتناک است. اتفاقا انسان حاضر است که یا هر دو را داشته باشد(دین) و یا هر دو را از بین ببرد( بی دین) اما هیچکسی حاضر نیست که فقط «یکی» را داشته باشد، زیرا با یک پایه بودن، زندگی وحشتناک میشد و مرگ وحشتناکتر. وجود دو مکان فقط برای احقاق حقوق انسانهاست و نه برای ترس از مرگ. تصورِ انسان، برای ساختن چنین تفکری (بهشت یا جهنم)، شاید(حتما) میلیونها سال وقت صرف کرده باشد. مشخص نیست از بدو پیدایش انسان تا وقتیکه مارکس، جمله «دین افیون مردم» را خلق کرده است چه مدت زمانی گذشته باشد. اما اگر حدفاصلِ بینِ خلقِ«بهشت- جهنم» در ذهن انسان را تا جمله مارکس اندازه گرفت، شاید بتوان به عمقِ تاریخِ بشریت رسید. یعنی مشخص نیست، بهشت و جهنم چقدر قدمت دارند و مهمتر از همه، که خالق چنین خلاقیتی کیست در حالیکه خالقِ «دین افیون مردم» با تمامی مشخصات حضور دارد. بنابرین دور انداختنِ قدمتِ بهشت، از سوی هاوکینگ را فقط میتوان کودکانه تلقی کرد. او باید بداند که بحث بر سر معنای معنوی خدا میباشد و نه در منطقِ وجود فیزیکی اش در کهکشان. و دقیقا معنای «خدا» برای او، باعث شد که در منطقِ وجود خدا به پژوهش بپردازد و هر چند که خدا را نیافت اما نبوغ را یافت.

قسمت دوم

هر قدر انسان دیرتر به یک تئورئی دست یابد، بمعنای مشکل بودن و متکامل بودنش نسبت به تئوریهای قبلی است. بهمین خاطر با صرف انرژی و وقت بیشتری به آنها دسترسی میابد. برای تصورِ بهشت و جهنم، وقت کمتری صرف کرده است (حتی اگر میلیونها سال طول کشیده باشد) تا تئوری مارکس. بنابرین تئوری مارکس مشکلتر و کاملتر از تئوری بهشت میباشد. برای درک مطلب، اگر بطور بسیار ساده فلسفه را از بدو پیدایش، به دو بخش «با دین ها» و «بی دین ها» تقسیم کرد، میتوان پی برد که مارکس با جمله اش «تسمه از گُرده هر دو گروه» کشیده است. اگر در فلسفه از خروار و کیلو استفاده نشود، باید درک شود که فقط یک جمله بتنهائی کافیست تا جهان و تفکرات درونش را زیر و رو کند. افراد«دین دار» با توصلِ به «خدا، بهشت و جهنم» یعنی « سه عضوِ مجهول» توانسته بودند (تا قبل از جمله مارکس) دین را «معلوم» نشان دهند و اسبشان را بتازند. اما «بی دین ها» بدلیل اینکه تعریفی از آن نداشته اند، قادر به مبارزه و حذفش نبودند و سعی میکردند تا «سه عضوِ مجهولِ» دین را از بین ببرند تا بتوانند آنرا نفی کنند. یعنی که مبارزه به روی «سه عضومجهول» از سوی دو طیف(دین داران و بی دینان) صورت میگرفت تا «بخش معلوم، یعنی دین» را در جهتِ منافع فکری خودشان یا قدرت ببخشید و یا از بین ببرند. فقط مارکس درک کرد که باید با بخش معلوم (یعنی دین)مبارزه کرد و برایش تعریفی پیدا کرد تا همچون برف در زیر آفتاب آب شود. بنابرین بعد از او، مبارزه با «خدا، بهشت و جهنم» هیچ لزومی نداشته و ندارد و اگر چنین روشی تا قبل از جمله مارکس مورد قبول و پسند بود، بعد از آن همچون آبِ سر بالاست. تعجب آور است اگر هنوز فردی پیدا میشود مانند هاوکینگ که، به بحثِ بهشت دامن میزند، یعنی اینکه بعضی از تئوریها را درک نکرده، اما همیشه برایشان تعریفی دارد. مارکس هیچ موضوعی را دور نمیریزد و با مهارت کامل، اصالت دین، از حکومتها و اثراتش در بین مردم را از یکدیگر مجزا میکند. البته هر چند که جمله مارکس، ساده بنظر میرسد اما بسیار مشکل و پیچیده است آنقدر پیچیده است که بعد از مارکس شاید فقط شعور و درایت مردی همچون حمید اشرف کبیر بر آن جمله تسلط پیدا میکند. چگونه رسیدن مارکس به آن جمله و چرا فقط حمید اشرف (منظور افرادی که در قید حیات نیستند) بر آن تسلط داشته را باید در نوشته و فصلی پیچیده و مشکل بررسی کرد. اما طبق تعریف مارکس از دین و برای تشخیص و دقت بیشتر بر طبیعتِ دین باید با ذکر دو مثال، چنین نوشت: مثال اول: فرض گرفته شود که در عالم، فقط «یک نفر» زندگی میکند بنابرین حدس زده میشود که دنیا بر وفق مرادش باشد، بدون دردسر و دغدغه ای، بدون جنگ و با در اختیار داشتن تمامی سرمایه های جهانی، بنابرین در رفاه و آسایش مطلق. این فرد اگر دین داشته باشد، دینش افیون اوست. مثال دوم: بلافرض محال، تمامی حکومتها دینی باشند و مردم را در رفاه و آسایش مطلق قرار دهند و هر روز «سرُم» خوشی و شادی به آنها تزریق کنند و هیچ فردی تحت حکومت دینی، دغدغه ای نداشته باشد. باز هم دین شان، افیون آنها ست. زیرا که افیون، جزء لاینفک دین است. افیون، درون دین زیست میکند و نه در جای دیگری. و اگر بر چنین افیونی، حکومتی بر پا شود آتش می افروزد زیرا که کنترل و جابجائی انسان، راحت تر صورت میگیرد. اگر فردی بخواهد به شکار پرنده برود با صرف وقت بیشتر باید سختی راه و خطرهای متفاوتی را ریسک و نیز بپذیرد اما اگر بر سر راهش، قفسی پر از پرنده های مورد دلخواهش را بیابد مطمئنا قفس را بر میدارد و از خیرِ شکار میگذرد. دین، دقیقا قفسِ مردم را به دست شکارچی میدهد و دیگر احتیاجی نیست که آدمها را یکی، یکی شکار کند. به همین سادگی. به همین راحتی. دین فقط به یک صورت میتواند خودش را از شَرِ جملۀ مارکس خلاص کند، که بیاید و فریاد زند: آری تا مغز استخوان قبول دارم که افیون هستم. این جمله دین را تمیز میکند در غیر اینصورت هیچگاه سایۀ مارکس را از سر خود، دور نمیکند.

روشنفکر و هنرمند در ایران از همیشه، حداقل با بیست سال تاخیر به نیروی فعالِ فکری تبدیل میشوند زیرا که در این مدتِ طولانی تحت شدیدترین محرومیتهای دینی بوده اند و موقع ورود به جامعه هیچ نشانی از حالت طبیعی ندارند. بدون تعادل هستند. در زیباترین دوران زندگی با جامعه رابطه ندارند و فقط رابطه با دین و به گذشته های دیر (امام حسین) و یا در آینده های (امام زمان) نا معلوم میباشد. زمان حال و زبان اجتماع در دسترسشان نیست. سلبِ «حالتِ طبیعیِ رشدِ فکری»، بهترین زمینه برای عقب ماندگی جامعه و آمدن دیکتاتورهاست. و دقیقا بهمین دلیل در چنین جامعۀ فکری(داخل و خارج) روشنفکر و هنرمند بوجود نمیاید و بجز روضه خوان هیچی دیده نمیشود. گریه کردن، تنها شاخصِ روضه خوانی نیست، یکنواختی، سکون و تهوع، اضلاع دیگر آن را تشکیل میدهند.

راز ِ ایران در مردمش نهفته شده و هیچ احتیاجی به دیگران نیست بهمین دلیل باید به غرور ملی خود افتخار کرد زیرا که: هر چه را هاوکینگ در مورد «زن» گفته باشد مطمئنا بیشتر از بیژن جزنی در تابلو «زندگی»، نگفته است. هاوکینگ هر چه در مورد «زن» گفته باشد مطمئنا کمتر از توانِ سرشار و پویا، ارادۀ استوار و مصمم زنِ ایرانی گفته است: صبا هفت برادران.

جمشید آشوغ 15.01.2012

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر