۱۳۸۹ آذر ۸, دوشنبه

یین – یانگ Yang - yin





تئوری « یین - یانگ » ( شکل بالا) پایه و اصول ِ فلسفه یا مذهب تائویسم(دائویسم) در چین باستان بوده که تا امروز نیز ادامه دارد. تخمین زده میشود که این ایده، تقریبا پنج قرن قبل از میلاد ِمسیح در چین رواج یافته است. شاید مردم به اصول ِ چنین مکتبی آشنائی نداشته و حتی وجودش را نشنیده باشند، اما تصویرش که بر روی بلوزها و صفحات نشریات بچاب رسیده را بخاطر خواهند آورد. هر چند که گفته میشود این تئوری، ساده ترین فلسفۀ نزدیک ِ به واقعیت است، اما بنظر میرسد آنچنان هم ساده نباشد. شاید این تئوری وقتی ساده شود که توانائی گنجاندن «موضوع» یا «فلسفه ای» درون ِ آن بوجود آید. یعنی باید «ارادۀ» گنجاندن وجود داشته باشد و اگر انسان، فاقد چنین «اراده ای» باشد این فلسفه کماکان به حالت ِ دشوار و نامفهوم، همچون فلسفه ها و تئوریهای دیگر، به راه خود ادامه خواهد داد.
این دو نیمۀ هم شکل و مساوی اما عمیقا متضاد، یکی را « یین » و نیمۀ دیگر را «یانگ» مینامند. گفته میشود که چینی ها از طبیعی ترین رابطه، یعنی رابطۀ «روز- شب» به این فلسفه دست یافته اند. « یین- یانگ » همچنین اصول و پایۀ طب سوزنی در چین باستان و جهان امروز نیز بشمار میاید. طبق این بینش، هر «وجودی » و یا شاید تمامی « خلقت» از تضاد و حرکت این دو نیرو پدید آمده است. یعنی که هر شئی و تفکری، حامل ِ چنین ذات و طبیعتی میباشد. بنابرین باید گفت که دو معنی از هر پدیده ای را تشکیل میدهند، در حالیکه عمیقا در تضاد ِ با یکدیگر هستند، مکمل هم نیز میباشند. وجود ِ « یین » بدون ِ وجود ِ « یانگ » هیچ معنائی ندارد. این دو «نیمه»، دائما در حال ِ تغییر و لحظه به لحظه به یکدیگر تبدیل میشوند. اگر بشکل بالا دقت شود، کاملا مشخص است که وقتی یکی از آندو «پهن» باشد، یعنی در نهایت ِ« حداکثر ِ» خودش قرار میگیرد و نیمۀ دیگر بسیار نازک خواهد شد یعنی که در نهایت ِ« حداقل ِ» خودش میباشد، مانند سرما(یین) و گرما(یانگ)، زمستان(یین) تابستان(یانگ)، شب(یین) و روز(یانگ). سرما وقتیکه به حداکثر میرسد، گرما در حداقل قرار میگیرد. شب وقتی به حداکثر میرسد، روز در حداقل قرار دارد. یعنی که شب، در اول ِ شب با شب، در آخر ِ شب یکسان نیست و سرما در اول ِ سرما، با سرما در آخر ِ سرما نیز یکسان نمی باشد. «یین» شب را نمایندگی میکند و «یانگ» روز را. وقتیکه شب در اوج و نهایت قرار میگیرد بدلیل این است که یین قوی میباشد و بر یانگ غلبه دارد و سپس یین، آهسته آهسته ضعیف شده و در نتیجه «شب بودن ِ» خود را از دست میدهد و یانگ قوی میشود و روز فرا میرسد. چنین چرخشی همیشه در هر شئی و هر پدیده ای ادامه دارد. بطور روشنتر باید گفت که در صبح ِ زود، یانگ در یانگ است اما در عصر، یین در یانگ است. در ابتدای شب، یین در یین است اما با گذشت ِ شب، یانگ در یین است. هر چند که با یکدیگر رقابت دارند اما به یکدیگر نیز وابسته هستند، و به هیچ عنوان نمیتوانند مستقل و جدا از یکدیگر باشند. هر دو، حافظ ِ یکدیگر هستند. بنابرین این دو نیرو، هیچگاه ثابت نیستند و در هر لحظه، یکی از آنها در حال تبدیل شدن به دیگری میباشد. شکلش مانند «توپی» است که باید آنرا همیشه در حال ِ غلتیدن بر روی خودش تصور کرد یا اینکه «تبدیل شدن ِ» «یکی» به «دیگری»، دائما در حال شکل گیری است. آنها خوب و بد، مثبت و منفی بودن ِ پدیده ای را بیان نمیکنند شاید فقط به معنای کم بودن ِ یکی و زیاد بودن ِ دیگری معنا داشته باشند، اما معنای اصلی و اساسی آن یعنی « تبدیل» شدن و یا «نهایت ِ انعطاف» داشتن. بیانگر این است که تفکر و آداب ِ جداگانه با سرشتهای متفاوت و حتی مخالف میتوانند با موفقیت، درون ِ یک پدیده و انگیزۀ جدیدی قرار بگیرند. ادغام شدن آنها با یکدیگر، ترکیبی «فاتح» پیدا میکنند. میتوان آنرا ائتلاف و یا همبستگی نیز نامید. گویا اینکه در طبیعت، «وجود و هستی » فقط بصورت ِ« نیمه»، حضور دارد. باید صبر داشت و در انتظار نشست تا بطور ِ« خود جوش» و بطور بسیار طبیعی، هر «دو نیمه» با «طبع ِ طبیعت» و با «طبع ِ تکامل» هماهنگ شوند و سپس بر سرشت ِ انسان منطبق گردیده و با یکدیگر ادغام شوند. «طبیعت» باید در انتظار بنشیند که نیمه ای بتواند، نیمۀ دیگرش را بیابد و یا اینکه «انسان» بتواند «نیمه» های گمشده در مسیر تاریخ را بیابد و به یکدیگر پیوند دهد تا راه تکامل ِ خویش را هموار سازد. تمامی پدیده ها، درون ِ طبیعت و درون ِ انسان وجود دارند و قرار گرفته اند، کافیست به رمز ِ آنها دسترسی یافت. این رمز را تفکر و تکامل گویند. کروموزمهای انسان بهترین مثال هستند. کروموزم، همیشه وجود داشته است اما انسان بر حسب ِ تکامل و رشدش به آن دست یافت. باید جهان را لمس و تنفس کرد تا به رموزش پی برد. یک کروموزم، کاری را به پیش نمیبرد(البته نه در مورد بیماریها) اما حضور دو کروموزم، از دو دنیای کاملا ناهمجنس و متفاوت باید با یکدیگر ترکیب شوند تا که انسان خلق شود. ادغام ِ دو کروموزم ِ «ایکس» یعنی زوج ِ کروموزومی ِ « ایکس- ایکس » باعث وجود «زن» میشود، ادغام یک کروموزم «ایکس» و یک کروموزم «ایگرگ» یعنی زوج ِ کروموزومی «ایکس- ایگرگ» باعث ِ وجود ِ «مرد» میشود. مرد، حامل ِ کروموزمهای ایکس- ایگرگ است و زن، حامل ِ کرموزمهای ایکس- ایکس میباشد. اما طبیعت با وجود داشتن ِ چنین تقسیم بندئی، هیچگاه به مرد اجازه نمیدهد که با کرموزمهای خودش، مرد را بسازد و زن با کروموزمهایش، زن را بسازد و یا بزبان عامیانه «نخود، نخود» هر کسی خانۀ خود. نه، طبیعت اجازۀ چنین عملی را به انسان نمیدهد. طبیعت با هوش ِ سرشار، نظم و دقتش، مرد و زن را صدا میزند و میگوید که: بازی «نخود، نخود» بین شما وجود ندارد، درنتیجه هر کدامتان باید نصف ِسهم را برای تکاملِ طبیعت بپردازید و سپس هر چه متولد شود برای خودتان. این روند، حاصل ِ طبیعی ِ تکامل میباشد. یعنی روند ِ یک ائتلاف و همبستگی بر مسئولیت ِ انسان.
بنا بر فلسفۀ چینی، با از دست دادن ِ تعادل بین « یین - یانگ»، تکامل کُند میشود و یا بیماری(در طب سوزنی) حاصل میشود. هر گاه این تعادل از «نو» بر قرار شود، سلامتی باز میگردد. در چین باستانی، مردم نزد ِ پزشک میرفتند که بیمار نشوند. آنها معتقد بودند وقتیکه مرض وارد ِ جسم شود، کار ِ پزشک ساده میشود، اما اگر دکتر با اولین علائم، بتواند مریض را درمان کند پزشک ِ خوبیست ولی اگر قبل از رسیدن ِ علائم بتواند از بیماری پیشگیری کند او پزشکی است استثنائی. بهمین دلیل پزشکان ِ چین ِ باستان سعی میکردند با آشنائی از طبیعت ِ انسان و هم آهنگ کردنش با طبیعت ِ طبیعت، از بروز بیماریها جلوگیری کنند. اگر در چنین سلسله مراتب از تعریف ها بتوان روشنفکر ِ ایرانی را گنجاند، مشاهده میشود علاوه بر اینکه نتوانستند از حضور خمینی(سرطان) جلوگیری کنند، حتی با بودن ِ تمامی شواهد از بیماری و ظلم ِ ولی فقیه هنوز بر روند ِ طولانی کردن ِ عمرش به او کمک میرسانند.بعد از گذراندن تقریبا بیش از سه دهه در اروپا و اغلب کشورهایش، یک موضوع کاملا مشهود است: که تغییر در ممالک بر حسب ِ شعور و یا فقر ِ فرهنگی روشنفکرانش صورت پذیرفته و نه در توان ِمردم، زیرا که توان ِ تفکر ِ مردم در هر مملکتی یکسان و برابر است. جامعه، نسبت به توان و شعور ِ روشنفکرانش به پیش میرود. شعور ِ روشنفکر باید در فکر و بازوی ملت بدمد. اما وقتی فهم و شعور ِ مردم، از فهم و شعور ِ روشنفکر سبقت بگیرد، تراژدی رخ میدهد و خمینی متولد میشود. رشد ِ فکری مردم در ایران، همیشه جلوتر از متفکرانش! بوده است و این مسئله ای است واقعا بغرنج، که ضررش فقط متوجه مردم شده و میشود. هر چند که خوشبختانه مردم را نمیتوان از رشد باز داشت، اما مشخص نیست چگونه باید روشنفکر! را، هماهنگ با رشد ِ جامعه به جلو هُل داد؟ اگر روشنفکر! نتواند پیشرو و پیشگام شود مسئله ای نیست، چونکه اصلا چنین اراده ای را در خود ندارد، اما لااقل میتوان انتظار داشت که هماهنگ با مردم شود؟ تا درجۀ رشدش مساوی با مردمش باشد؟ یا نه؟ و یا اینکه همیشه باید عقب بماند؟ امروز شعار «مرگ بر اصل ولایت فقیه» حداقل است و مردم آنرا فریاد میزنند. روشنفکر نمی بیند و نمی شنود اما زیاد حرف میزند و مینویسد. این شاخص ترین خُلق و خوی آنها ست. و یا شاید واژۀ «روشنفکر و متفکر» با واژه های «قلم نویس- مقاله نویس و غیر...» اشتباه شده است؟ جابجائی و نامفهوم بودن این دو واژه، مسیری غم انگیز در قدم ِ جامعه گذاشته است. رشد ِ تفکر ِ مردمی، وقتی توسط ِ روشنفکرانش بر جهان ِ امروز کانالیزه نشود و روشنفکران بخواهند به هر قیمتی، روند ِ تفکر ِ جامعه را بر منشور ِ کوروش، ماه ِ محّرم و دیوان ِ حافظ سوار کنند رسیدن خمینی اجتناب ناپذیر میشود. وقتیکه جامعه فاقد متفکر باشد مانند خانه ایست که در و دیوار ندارد. درون ِ خانۀ بی در و پیکر فقط چاقوکشان و قاتلان وارد میشوند همچنانکه در ایران رخ داد. دلایل شکست ِ انقلابها در ایران، نه بخاطر کمبود مبارزین فداکار و متفکر و نه بخاطر مردم توانا بوده است، بلکه فقط بدلیل فقدان روشنفکر بوده است. باید اضافه کرد که فرقی اساسی و بنیادی بین « متفکر ِ مبارز » و« متفکر ِ روشنفکر» وجود دارد که اولی: با تعیین خط سرخی مشخص بتواند حد ِفاصل ِ بین دیکتاتور و مردم را پر کند تا مردم کمتر آسیب ببینند و به ولی فقیه بیشتر ضربه بزنند، اما دومی: با حد فاصل ِ بین آداب، سنتها و غیره را با مردم پر بکند تا انرژی مردم در جهت منافع ِ خودشان برای کمتر آسیب دیدن و سپس ضربه زدن به ولی فقیه آزاد شود. مردم ایران از چند جبهه مورد حمله و تجاوز قرار گرفته اند در حالیکه دشمن فقط یکی است: ولی فقیه.
تمامی اجزاء و قسمتهای جهان ِ هستی، «ضد ِ» خودش را دارا میباشد. شناخت ِ اضداد ِ هر پدیده ای یعنی پیدا کردن راه رشد و تکامل: مانند آب و خشکی، زمین و آسمان.
زندگی بسیار سخت و دشوار است اما هیچ مسئله ای در زندگی سخت نیست. زندگی در پیدا کردن «راه حل» معنا پیدا میکند و نه در «منع» کردن و بستن راه ها.
نباید و نمیتوان خدمتهائی را که محمد، پیام آور اسلام و یا عیسی مسیح و دیگران انجام داده اند را نادیده گرفت. چنین عملی رسم ِ تکامل نیست. قبول و یا رد ِ آنها ربطی به نگارنده و موضوع ِ این نوشته ندارد، اما شناخت بر «نانو کلمه » یا ریز ترین بخش ِ کلمه و یا «میکرو کلمه » موضوع بسیار مهمی است که همیشه در روشنفکرِ ایرانی نادیده گرفته شده است. هر چند که «نانو» در «نانوتکنولوژی» برای اندازه گیری ِ ذرات ِ بسیار ریز ِ(یک میلیاردم ِ متر) اشیاء استفاده میشود اما برای اولین بار(شاید) در این نوشته آورده میشود فقط برای درک از حضور ِ ریزترین ذرات ِ کلمه، تا «وزن» و «تفکیک ِ » آنها بدقت صورت گیرد. کدام شخص و یا فلسفه ای توانسته است همچمون محمد، تمامی « خدایان ِ» معلوم و مشخص که لمس و رویت میشدند را یک شبه از روی زمین جمع کند؟ و فقط یک خداوند را در « آسمان» و یا در «احساس ها» باقی گذارد؟ خدائی که لمس نمیشود و دیده نمیشود. قبل از محمد نیز چنین تفکری وجود داشت، اما با حضور او پر رنگتر و مشخص تر شد. تا به امروز نیز هیچکس قدرت نیافته که «تک خدای ِ» باقیمانده و مجهول را از بین ببرد. محمد، برای از بین بردن آنهمه خدا، یک روند ِ بسیار طبیعی انتخاب کرده بود (و یا به او وحی شده بود) که میبایستی لااقل یک
« خدا» داشته باشد که خدای اسلام بود. صرفنظر از اعتقادات، باید گفت که اسلام ِ محمد، اسلامی بت ساز نبوده و نیست و زندگیش این نظریه را کاملا آشکار میسازد. وقتیکه از سربازانش پرسید:« هر کدام که از من انتقاد و یا بدی دیده است، بیاید و حقش را بگیرد»، مگر سربازی پیش نرفت تا به او ضربه وارد کند؟ محمد خودش را از قابل ِ پرستش و ستایش بودن رها کرده بود. این رمز ِ حرکتش بود. تمامی زندگیش برای نفی ِ «بت ِ محمد» بود و خودش را هزار بار شکست، تا که «بت» نشود. خودش را خاتم انبیا اعلام کرد. آیا عملی زیبا و تحسین برانگیز نیست؟ تا خودش را نیز محو کند و تمام مسئولیتها را بر دوش انسان بگذارد که بتواند راه خویش را بیابد؟ ولی بعد از محمد، «آل» و «ایل» «قال» و «بت ساختن» شروع میشود، که نه ربطی به اسلام دارد و نه به محمد. پس وقتیکه محمد، مسئولیت را بر دوش انسان گذاشته است، باید در انتظار بود تا «تفکر» در راه ِ تکامل ِ بشریت به ثمر برسد و دیگر نمیتوان و نباید در انتظار فردی نشست، چونکه محمد «خاتم انبیا» بود. بنابرین باید در انتظار ِ تفکر بود و بدانیم که هیچ تفکری نیز بدون حضور ِکلمه و بدون ساختن ِ جمله، شکل نمیگیرد. باید بتوان جمله های پنهان شده در طول ِ تاریخ را یافت و آنها را با دقت بررسی کرد و نباید بدنبال فردی که در «آینده» میاید به انتظار و نوبت نشست. شاید آن فرد، در «گذشته» تیرباران شده باشد. با دقت کردن به «نانو کلمه» و یا «میکرو کلمه» میتوان(شاید) پی برد: «اسلام»ی که از رابطۀ (اگر بوده باشد) خداوند و محمد بوجود آمده، با «دین ِ اسلام» رایج در جوامع، فرقی اساسی داشته است. اسلام ِ بیرون آمده از رابطۀ «خداوند- محمد» فقط بر علیه ظلم و برای اتحاد مردم بوده است. بنابرین هر موضوعی که بر علیه ظلم باشد، بسیار ساده، بدون زور و هژمونی، بدون بت، و نتیجتا همه گیر میشود و در هر عصری و در تمامی سرزمینها تحت هر شرایطی قابل اجراست. اما دین ِ اسلام دقیقا بر خلاف آن میباشد. اگر بر حسب ِ میکرو کلمه، «دین اسلام» را تجزیه و تفکیک کرد، دو بخش ِ «دین» و «اسلام» حاصل میاید که فقط «دین» افیون ِ مردم شناخته شده است و محمد حنیف که زیباترین، دقیقترین و متکاملترین تفکر میباشد بخش دوم، یعنی «اسلام» را به خدمت انسان میکشاند یعنی همان اسلامی عاری از هر بت، ایل، تبار، ارث و میراث، و فقط بر علیه ظلم، که چنین نتیجه میدهد: تضاد، بین خدا و بی خدا نیست، بلکه بین استثمار کننده و استثمار شونده میباشد.
بنابرین، گنجاندن چنین موضوع ِ حساسی در تئوری «یین- یانگ» بسیار اساسی بوده و خارج از ذوق نیست. کارائی «اسلام در خدمت انسان»، از حضور ِ دائم و پی در پی «دین افیون مردم» نشات میگیرد. جملۀ «اسلام در خدمت انسان» همیشه باید در حال ِ دویدن و تکامل باشد زیرا که سرشت ِ انسان بر تکامل است، اما جملۀ «دین افیون مردم» باید فقط حضور داشته باشد، دقیقا مانند عمل ِ محمد که با سربازش انجام داد تا افیون زدائی صورت گیرد و از بت شدن خودش جلوگیری میکرد.
«دین افیون مردم» یک واقعیت بزرگ است که چشم پوشی از آن، توهین به خلاقیت انسان میباشد و بها دادن ِ به آن نتیجۀ فخر و بی ارزش کردنش است. این جمله را باید بکار گرفت تا کلیدی باشد برای شناخت و تفاهم. اما «دین در خدمت انسان» تحرک و تکاپوئیست بزرگ. جهش است.
جملۀ محمد حنیف نژاد نتیجه و حاصل ِ رشد ِ تکاملی انسان بعد از دیکتاتورها، بعد از میلیاردها رکعت نماز، میلیونها گوسفند قربانی شده، میلیونها کتاب نوشته شده، بیش از صدهزار پیامبر، بی نهایت امام و امامزاده و مقدسات میباشد. این جمله، نتیجه حمله ایرانیها به رومیها، رومیها به مصریها، مصریها به یونانیها، یونانیها به اعراب، اعراب به ایرانیها و تروریسم ولی فقیه به ایران و جهان میباشد.
بعد از عمل ِ محمد، پیام آور اسلام که با از بین بردن تمامی خدایان میبایستی وحدت و یگانگی انسان را به ارمغان میاورد، فقط دو جملۀ یاد شده در همان مسیر، حرکت میکنند. تمامی جملات ِ دیگر که در تاریخ نوشته و ثبت شده اند فقط برای رسیدن به همین دوجمله میباشند.
زیرا که تفکر ِ انسان زائدۀ دورانهاست. هر تفکری در دورانی بخصوص، بوجود میاید و رشد میکند اما باید آنها را در جهت ِ منافع ِ انسان ادغام کرد تا به آنها عمل شود.
انسان به تاریخ احتیاج دارد تا اطلاع پیدا کند و نه اینکه با خواندن تاریخ معتقد شود.
محمد حنیف نژاد، بخاطر دست یافتن بر جمله نجات دهنده اش که برای یگانگی بشر و دوری از گونه ظلم بر انسان میباشد، چکیده و عصارۀ تاریخ ِ انسان تا به امروز است.
اگر انسان واقعا در انتظار ِ «فردی» نشسته است که با اسبی سفید و خورشید در دست، از راه برسد، یعنی معتقد بر تکامل است. بنابرین باید یقین بدارد که تکامل را نمیتوان در استخوانهای میلیونها سال پیش یافت، زیرا که تکامل از تفکر حاصل میشود و در جمله خلاصه میشود. پس باید یقین داشت:
«نوری» که باید در قدم ِ انسان ریخته شود: فقط «جمله» است.
در نتیجه میتوان همچون «یین- یانگ» نهایت ِ انعطاف را داشت و با جملۀ نور، همبستگی ملی را رشد داد و سرنگونی ولی فقیه را به جشن نشست.
که چنین خواهد شد.

جمشید آشوغ: پزشک در طب سوزنی - متخصص بیمارهای خون
نوامبر 201029

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر