۱۳۹۱ مهر ۸, شنبه

ذره ای قانون





  
قسمت اول
در ادبیات سه دهۀ اخیر بطور مکرر آمده است: هر موضوع و یا فردی به ولایت فقیه آغشته شود، «بور» خواهد شد. و چنین نیز شد. «ذره قانون» پیش از اینکه به ایده ای نزدیک باشد، شبیه به سیلی محکمی است و خاطرۀ مصدق بزرگ را به یاد میاورد که توانست در دادگاه لاهه، چرچیل های انگلیسی را شکست دهد. «ذره قانون»، پیروزی انسان است بر دولت های ناسالم و یا سیلی ملتی بر دولتی. حکم دادگاه در کشورهائی که قانون وجود داشته باشد نتیجۀ ارادۀ ملتش است و نه دولت. در چنین ذره ای، ارادۀ مردمِ «آمریکا – ایران» همدیگر را میابند و بیانگرِ تضادِ عمیق آنها با جملات زشتِ آخوند خامنه ای و ملاهایش میباشد که مردم آمریکا را بی فرهنگ میدانند.  
هیچ موضوعی بهتر از «قانون» نمیتواند «حقوق ملت»ها را به چنگ آورد بشرطی که عده ای مصمم و سازمانیافته بدنبالش باشند. بهمین دلیل همیشه مبارزان ایرانی سعی در «قانونی» کردن مبارزاتشان بوده اند. خاندان پهلوی و سپس ولایت فقیه در بی «قانونی» مطلق توانستند به تیرباران مردم بیگناه بپردازند. «کلمه» و «جملات» در سقوط و یا رشد یک ملت جایگاه بخصوصی دارند. وقتیکه شاه ایران، کلمات و پیشنهادات دکتر محمد مصدق را رد کرد به قدمهای ولایت فقیه برای ورود به ایران شتاب بخشید. مسئولیت سقوطِ امروزِ ایران را باید در خاندان پهلوی یافت زیرا که فاقدِ درکِ جملاتِ مصدق بودند. بعد از کودتای 28 مرداد و عبور از آن، محمد حنیف نژاد، سعید محسن و علی اصغر بدیع زادگان برای جلوگیری از تکرار تاریخی تلخ، به اهمیت یک جمله پی میبرند که «باید سازمانی منسجم» داشت. بنابرین سازماندهی را در راس کار قرار دادند. زیرا که پیروزی مصدق در دادگاه و سپس شکستش، بدلیل فقدان سازمانی منسجم بود. پیروزی امروز مقاومت نتیجۀ جوابِ منفی شاه به پیشنهاداتِ مصدق و نتیجۀ عملِ مثبتِ بنیانگذاران سازمان مجاهدین خلق میباشد. اما با وجود چنین مسائل تاریخی باید به شناختِ طبیعتِ سرمایه و بخصوص طبیعتِ قانون پرداخت. با مطالعۀ مطالبِ قرن گذشتۀ ایران در مورد «سرمایه» کاملا مشهود است که استفاده از واژۀ سرمایه، اولا بدونِ درک از قانون(بطور عام و یا قانون حاکم بر سرمایه) صورت گرفته و دوما اینکه اساسی ترین مشخصۀ سرمایه را «پول» تلقی کرده اند (که موضوعِ تدریس در دانشگاه است)، بهمین دلیل شیخهای کشورهای حومۀ خلیج فارس را سرمایه دار و یا از نوع وابسته تلقی میکنند در حالیکه آخرین و ضعیفترین حلقۀ سرمایه «پول» است. شاخص ترین سرشت سرمایه(که موضوعِ مورد توجه مردم است) قدرت تصمیم و سپس قدرت عملش است که بر اساس تشخیص دقیق روانشناسانه از مردم میباشد که در ادغامی جهنمی از -«حس بینائی» در «حس شنوائی»- به نتیجۀ مثبتِ دلخواه میرسد. سرمایه درک کرده است که حس بینائی بسیار ضعیفتر از حس شنوائی است بهمین دلیل در موقع قصابی (که دیده میشود) کردن مردم عراق، فریاد دموکراسی(حس شنوائی) راه میندازند. مردم جهان میبینند اما درک نمیکنند زیرا مات و مبهوتِ کلمه دموکراسی(شنیدن) میشوند و سکوت اختیار میکنند. باید یقین داشت که در ذات سرمایه، دموکراسی و آزادی وجود ندارد و در هر مکانی که صدایش را برای ایندو مقوله بلند کرده است، «ذبحِ» مردمی  در دستور کارش قرار دارد. اما برای منافعش یا باید به قانون احترام بگذارد و یا از آن فرار کند. یورش و ظلمِ سرمایه به دولتها و بنابرین به کشورهائیست که بوئی از «قانون» را احساس نکرده اند و «بی قانونی» بیداد میکند. با توجه به روند جهان در دو دهۀ گذشته، شاهدِ کوچِ سرمایه به کشورهائی هستیم که ذره ای قانون در دفاع از زحمتکشان وجود ندارد مانند چین و پاکستان و....... در کشورهای غربی، که مستقیما در زیر پای سرمایه میباشند مشخصا بدلیل وجود قانون، «یورش و هجوم» به طبقات زحمتکش کمتر حس میشود. به کلام بسیار ساده:«فقط قانون میتواند سرمایه را به زانو در آورد».
قسمت دوم
کسانیکه بطور علمی به مسائل میپردازند در جائیکه «ذره ای قانون» وجود داشته باشد به آن اکتفا و معتقد شده و پیروزیها نیز فقط مدیون اراده، هوشیاری آنها میباشد و نه لطف دیگران. اما بر خلاف چنین امری کسانی هستند که اصلا به «ذره ای از قانون» اعتقاد نداشته و جامعه را به ورطه سقوط میبرند دقیقا مانند ولایت فقیه. هوشیاری، درایت و خلاقیت زنان و مردانی که مال و جان خودشان را در پناه «ذره ای قانون» فدا کرده اند فقط از یک موضوع نشات گرفته است: بطور یقین میداستند که قانون «ذره» را نمیشناسد یا بطور کمال وجود دارد و یا اصلا وجود ندارد. اعتقاد و ایمان داشتن به انسانهائی که به «ذره» معتقد بودند و آنرا جستجو کردند و در نهایت یافتند، یک وظیفه ملی و انسانی است. که در روندِ احقاقِ حقوقِ مردمِ ایران بسیار آموزنده میباشد. کوه ها و اقیانوسها نیز بر جای ثابت هستند بدلیل اینکه طبیعت،«ذره ای از قانون»ش را خدشه دار نمیکند. احساسِ طبیعت، بخاطر داشتنِ اعتقادِ عمیق به همین مقدار از قانون، باعث میشود تا کوهها از جا نجنبند.
نباید فقط به اسطوره های افسانه ای اندیشید که در تاریخ نبودند و یا اگر هم وجود داشته اند قرنهاست که از خاطرات پاک گشته اند در حالیکه زیباترین پدیده ها در مقابل چشم قرار دارند. بقول فیلسوفی که گفته بود« من شعر را بلد نیستم اما اگر متن را برایم بخوانند میدانم که شعر است یا نه». رشدِ تفکر و شکوفائیِ احساس در «ذره ای قانون» نهفته شده است.  
شاید خط سرخی بسیار قاطع و مشخص بطور دقیقتری به این مقاله کمک کند. «قانون زندگی» و «قانون مرگ». انسان در کمتر از لحظه ای، از قانون زندگی با معیاری مشخص و معلوم به قانون مرگ با معیاری غیر مشخص و مجهول وارد میشود. اما تا وقتیکه قانون زندگی شاملِ حالش میشود هر لحظه میتواند خودش را بشناسد ولی بمحض اینکه به آنطرف خط میرود و به قانون مرگ میرسد تمامی امکاناتش ناپدید میشوند. دقیقا بهمین دلیل است که ولایت فقیه تا روز سی خرداد سال شصت مهلت داشت خودش را نجات دهد اما با عبور از آن لحظۀ حساس، وارد قانونمندی مرگش شد.
بنابرین جمله« اگر ذره ای قانون باشد، پیروزی حتمی است» از تفکر و خلاقیتی ستودنی یاد میکند. برای رسیدن به چنین جمله ای، مسیری بسیار دشوار و طاقت فرسا با شفافیت و صداقت کامل طی شد و حکایت از تکاملِ ارادۀ مردمی را دارد که برای رهائی از ولایت فقیه از هیچ کوششی دریغ نکرده است. و نمایانگر بی گناهی ملتی سرفراز میباشد. کوهِ مقاومتِ مردم در سی وسه سال گذشته لحظه به لحظه توسط زنان و مردان ایرانی با سوزن تراشیده شده است و هر نتیجه ای که بدست آید فقط بدلیل تلاشهای بی وقفه و خستگی ناپذیرشان میباشد و نه لطفی و نه ابهامی تا به امروز. برای فردا؟ در فردا می اندیشیم. در فردا نیز باید قوانین را شناخت. نه قانون رایج در جامعۀ فردا، بلکه قوانینِ شناختِ«قانون» را.
تبریک به مجاهدین، اشرف و بخصوص شورای ملی مقاومت که در ائتلافی سی و سه ساله با هویتی استوار و تجربۀ گرانبها، که بدون شک جایگزینی نمیتواند داشته باشد، با شفافیت و عشق کامل به حقوق انسان، تمامی راه ها را بر اساس «قوانین رایجِ» دنیای امروز طی میکنند.
جمله ای بسیار آشنا در علم فیزیک:«تکیه گاهی بدهید تا زمین را جابجا کنم». جمله ای بسیار آشنا در علم حقوق و انسانیت:«ذره ای قانون بدهید تا زمین، بدنبال حقوق مردم ایران جابجا شود». 

جمشید آشوغ   29.09.2012

۱۳۹۱ شهریور ۳۱, جمعه

خشونت وظلم – مقاومت و آزادی



جاودانه شدن اشرف، برگ زرینی بر مبارزات مردم ایران است. آری، اشرف با کمال سربلندی و شریف بودن جاودانه شد. اشرف بسته شد اما هیچگاه تعطیل نمیشود و به راه همیشگی اش در هر گوشه از جهان با چابکی و استواری پیش خواهد رفت تا برای همیشه بر تمامیت ولایت فقیه خط بطلان کشد.
 بر خلاف شیرین عبادی خمینی زده، آنگ سان سوچی برنده جایزه صلح نوبل میگوید« امید را نباید از دست داد اما می گویم بدون کوشش، امیدی هم نیست. باید فعالیت کرد. باید تلاشی کرد. نشستن و امید داشتن کافی نیست. باید اقدام کنید تا امیدهایتان را تحقق ببخشید».
آخرین گروه اشرفی ها با امید و اعتقاد راسخ به قانون و با قدمهای استوار آقای عباس داوری  رهسپار لیبرتی شدند اما شاید زیباترین صحنه در این جابجائی که مهر باطلی بر اراجیف ولایت فقیه زد حضور مجاهدینی باشد که در کمال خونسردی، آرامش و بدون دغدغه دوچرخه هایشان را  از کامیونی به کامیون دیگر می بردند.
ولی فقیه دزدِ ثروتِ ملی، عامل و مسئولِ فقر، فحشا، خشونت، تجاوز، شکنجه، کشتار در زندانها و در حالیکه اعدامهای خیابانی را برای لحظه ای قطع نمیکند با بی شرمی به تئوری «خشونت» زدائی پرداخته است. و  از هر سوئی  بخصوص بوسیله لابی های رسوا شده اش، نوبلِ بی رمقش، کوبلر بی اصولش قصد دارد که مسئولیتِ خشونت ها را بر دوش نیروهای مبارز و بخصوص بر مجاهدین اشرف خالی کند.
تا به امروز هیچ شارلاتی همچون ولی فقیه نتوانسته است معنای کلمات را تغییر دهد بنابرین آزادیخواهان باید بدنبال کلمات جدیدی باشند همچون«ظلم بین المللی» که از سوی ارکانِ قانونی بر علیه اشرفیان صورت گرفت. یعنی که خشونتِ دولتیِ ولایت فقیه با کمال بی شرمی به ظلمِ بین المللی تبدیل شد. مقاومت مردمی توانست سدی بسازد در مقابل  خشونت دولتی که طی سه دهه بر جامعه  اعمال میشد. سپس ظلم بین الملی به کمک ولایت میشتابد تا به هدفِ شومش بر علیه مردم ایران برسد ولی اینبار در مقابل خود سدی میابد بنام حق «آزادی» انسان. و دقیقا به دلیل حق آزادی و قانون است که  آقای مسعود رجوی میگوید« اگر ذره ای قانون وجود داشته باشد، مقاومت پیروز خواهد شد». اما برای یافتن چنین مسیری پر پیچ وخم که در ابتدا غیرقابل تصور بود و بخصوص برای پیروزی، باید نیروی «احساس» و «تفکری» در ارادۀ ملی جریان داشته باشد که بتواند ادغام و ترکیبی از نظم، انسجام، قانونمند بر اصول اجتماعی و انسانی، شفافیت و صداقت را با «هوشیاری»کامل در بر گیرد: همچون رهبریت اشرف. یعنی تراشیدن کوه با سوزن.
 بی مورد و خارج از ذوق نیست که مثالی از مسابقات اتوموبیلرانی فرمول 1 را آورد. چند سال پیش دعوائی بین صاحب فرمول 1، که قصد داشت نرخ ثبت نام را بالا ببرد، و تیمهای شرکت کننده  صورت گرفت. قیمتها بحدی بالا میرفت که تیمها قادر به پرداخت نبودند. بعد از اینکه مسئولین همۀ تیمها نظراتشان را ابراز کردند و بی تاثیر بودند نوبت به تیم« فراری» رسید. پرزیدنت فراری اعلام کرد «هر کی هر چه میخواهد بگوید اما هر جا که« فراری» حضور داشته باشد یعنی فرمول 1». و با همین جمله طمع مسئولین را خواباند. آری در مبارزه بر علیه ولایت فقیه خیلی ها «دیر» رسیدند و هر چه دل تنگشان میخواهد«میگویند»، اما در این برهه از زمان فقط جائی که مجاهدین قرار دارند مقاومت تمام عیار بر علیه ولایت فقیه شکل میگیرد که در شورای ملی مقاومت نیز مستحکم میشود.
ولایت فقیه همچون سرطان است و بایستی تمامی سلولهایش بطور حتم از پیکر مردم ایران دور شود. یک سلول از بیماری ولایت فقیه در آینده سرطانزا خواهد بود پس نباید اجازه داد تحت هر رنگی، پرچمی، ائتلافی و شورائی « سلولی» از سرطان ولایت فقیه را بهمراه داشته باشد. سلول سرطانی یا باید بمیرد و یا باید بمیرد. جابجائی اش از اندامی به اندام دیگر باعث بهبودی نمیشود. فقط اندام را سرطانی میکند.
از روز تاسیس سازمان ملل در سال 1945 و سپس تصویب اعلامیه جهانی حقوق بشر در سال 1948 تا به امروز بر هیچ پناهنده ای بجز اشرفیان چنین ظلم و بی شرمی صورت نگرفته است. بنابرین میتوان یقین داشت که از هر سوئی از غرب تا شرق به کمک ولایت ستم و ظلم، و بر علیه مبارزه مردمی شتافته اند و از هیچ کمکی به ولایت دریغ نکرده اند. اما ولایت فقیه را، هیچ راه نجاتی نیست زیرا که او با هفتادمیلیون انسان عاشق آزادی روبرو است و دقیقا در همین راستا است که باید سخنان زیر را چنین به رشته تحریر در آورد:
 آقای مسعود رجوی:
گفته ایم و تکرار می کنیم که تغییر و سرنگون کردن فاشیسم مذهبی در آینده نیز مانند گذشته، به پای هیچکس جز مردم و مقاومت ایران نوشته نشده است. یعنی که در هر حال سرنگونی و تغییر دمکراتیک در ایران منحصرآ در ظرفیت و صلاحیت و توانمندی مردم و مقاومت ایران است.
جمشید آشوغ  21.09.2012
.

۱۳۹۱ شهریور ۱۱, شنبه

«من»



قسمت اول

«من»، ضمیرِ اول شخص مفرد میباشد، مثل: من کتاب میخوانم. این ضمیر، در جامعه گُم و بی تاثیر گشته و قرنها در خاک مدفون است. بهمین دلیل روشنفکر و هنرمند با بی توجهی کامل، بی هویتی را گسترش داده و بر مسیرِ کور قدم نهاده در زیر «سقف»ش حرکت میکنند. در هر گوشه اش نیز که قرار بگیرند بی هویتی مطلق هویداست. تا که چنین سقفی سوراخ نشود در زیرش به گذراندن عمر( و نه زندگی کردن) مشغولند. بهمین دلیل تفکر در روشنفکر، کدخدامنشی، فرقه ای یا قبیله ای است و در هیچ بخشی به دنیای آزادِ فکری راه نیافته اند و ریشه ای به تجسس نمیپردازند. اگر به سایتها، بلوگ ها و نشریات توجه شود هر کدامشان با پنج مقاله نویس و پنج سایه نشین پیش میروند که ترجمه میکنند در رادیو و تلویزیون مصاحبه میکنند و حتما در آینده نزدیک فیلم نیز بازی خواهند کرد زیرا که هنرپیشه بودن نقش اصلی آنهاست. اما با «جدیت» خود را نماینده ملت دانسته و دائما به «تعصب نویسی»«یک شکل نویسی»«مثل هم نویسی» مشغولند. اینها عجب حوصله ای دارند. تنها یک راه برای سوراخ کردن چنین سقفی وجود دارد و فقط با پیدا کردنِ«منِ» هر فرد. در ادبیات و روابط اجتماعی از قسمتِ سطحی و یا ظاهرِ «من»، برای صحبت و یا نوشتنِ چند سطر استفاده میشود و فراتر از آن نرفته اند. «من»، طبیعت و باطنی مشخص و استثنائی دارد که ستونِ فقراتِ رشدِ انسان بر آن استوار است. متاسفانه این ضمیر بجز در چند مورد، همیشه در تلاطمِ تاریخ بی اهمیت و بدون مصرف مانده است. کوشش و توجه خاصی برای گسترش ورشدش نکرده اند. شاید می پندارند که «موجودی» اضافیست و فقط برای صرفِ فعل، فاعل و مفعول لازم باشد. ولایت فقیه نتیجه بارزِ خراب کردن و خراب شدنِ«من» در روشنفکر بوده است. استحکامِ «من» در روشنفکرِ آلمانی باعث میشود که بلافاصله بعد از جنگ جهانی دوم، قدرت اقتصادی را بدست بگیرد. در ایران با محاصره کردنِ «من»، آنرا از معنای اصلی اش دور و جدا ساختند تا بی هویتی را جایگزینش کنند. کلماتِ لومپنی از قبیلِ نوکری، چاکری، غلامی، و کلماتِ روشنفکرانۀ«خود باوری»،«کیش شخصیت» و کلماتِ دانشگاهیانِ بی اسم و رسم همچون آقای دکتر، آقای مهندس، جنابِ و غیره..... را جایگزین «من» کردند. غنائت به چنین سرقتی نشد و «خودخواه بودن» را به «من» چسباندند تا اگر فردی از پسِ «خودباوری» بر آید، در باطلاقِ«خودخواهی» به گِل بماند. سپس کیش شخصیت را به جنگش فرستادند تا «منِ» ایرانی را کاملا محاصره و به بند اندازند و استفاده اش گناه محسوب شود. روشنفکر و هنرمند که وظیفه اصلی اشان حفاظت از منافع ملی و بخصوص «کلمات» میباشد به چنان خواب عمیقی فرو رفته اند که در چشم انداز نزدیک بیداریشان متصور نیست زیرا با اسهال و استفراغ متداوم، در ضعف و بی رمقی شدید از زمین بلند نشده بر زمین میافتند. در شروعِ مقاله مثالی آمده:«من کتاب میخوانم». اگر واقعا معنای «خود باوری» با «من» یکی باشد، جابجائی کلمات، نباید معنای جمله را تغییر دهد و به سادگی قابل درک باشد. آیا چنین است؟ بنابرین جمله بالا را باید بدینصورت نوشت:«خود باوری کتاب میخوانم». جابجائی دو کلمه باعث شده که جمله از بیخ نامفهوم و غیر قابل درک شود. این جابجائی ساده اما تخریب کننده فقط ظاهرِ امر است باید توجه کرد چنین جابجائی چگونه سرشتِ ایرانی را تا بحال تغییر داده است. اینکه «من»، «ضمیر» است بسیار حائز اهمیت میباشد. برای درک مطلب باید سری به فرهنگ لغت زد که ضمیر یعنی چه؟ معنایش بسیار ساده و قابل فهم است. ضمیر یعنی:«اندرونِ دل، یا درونِ دل». دل نیز بمعنای احساس است. یعنی «من»، بدونِ داشتنِ واسطه، میتواند هر انسانی را بلافاصله به احساس وصل کند. در همان فرهنگ لغت باید معنای «خودباوری» را جستجو کرد که آیا واقعا معنایش با «درون دل» مترادف است؟ خودباوری یعنی:«اعتماد به خود» و معنی «درون دل» را ندارد. «خود»، بمعنای شخص است و هر شخصی حداقل از سه بخش اصلی ساخته شده است: جسم، احساس، تفکر. انسان متوجه نمیشود وقتیکه «خودباور» باشد به کدامیک از سه بخش وصل میشود. اگر به جسم وصل شود مطمئنا قهرمان در پرورش اندام میشود اما اگر به تفکر بچسبد به بیراه میرود زیرا که «فکر» بطور مطلق، انسان را از احساسش جدا میکند. جایگزینی «خودباوری» با «من» فقط بهمین دلیل صورت گرفته که «احساس» حذف شود و «فکر» جایش را بگیرد. وقتیکه چنین شود«منِ» ایرانی که مستقیما به احساسش وصل بود، بدونِ ارزش گذاشتن به احساسِ خویش، بدنبال «افکاری» میرود که برایش مهیا کرده اند. اما چگونه افکار را مهیا میکنند؟ در این جایگزینی«امام» و سپس «روشنفکرِدرباری» نقش بسزائی دارند. روشنفکرِدرباری فردیست که بدون احساس و برای تملق از فرد یا نیروئی خاص، قلم فرسائی میکند تا مورد تائید قرار گیرد، هیچگونه الزامی ندارد که حتما برای شاه بنویسد. امام نیز مانند بانک عمل میکند بدینصورت که بانک پول مردم را گرفته و قدرت تصمیم بر پول را از آنها سلب میکند ولی امام زندگی مردم را میخواهد بنابرین توانائیِ تصمیم در«زندگی» را از آنها سلب میکند. روایت است که یارِ امامی بطور مکرر ضمیرِ«من» را بر زبان میاورد، امام نیز خشمگین شده و میگوید که وی «خودخواه» است و خوشم نمیاید. شاید بهمین دلیل از آنروز «خودخواهی» به «من» وصل شده باشد تا سرِ «من» بریده شود. بهمین دلیل هر وقت فردی میگوید «من» جواب میگیرد که «نیم من» هم نیستی. باید به کودکان یاد داد که همیشه دوبار بگویند«من-من» تا که همگی تهمتن شوند.امام، روانشناس خوبی است و میداند که با داشتن پیشوندِ «امام»علاوه بر امام بودن،«منِ» بسیار قوئی نیز درونش نهفته شده است بنابرین هیچ احتیاجی برای استفاده از ضمیرِ«من» ندارد. اما اگر فردی از «من» استفاده کند یعنی که شخصیتی قوی دارد و چنین موضوعی بر امام خوش نمیامد.

قسمت دوم

ولی بر خلاف دیدگاه امام باید اذعان داشت که هر چقدر«من» در انسان قویتر باشد خودخواهی کمتر میشود زیرا که به سرشت و طبیعتِ خود آگاه میگردد و بدنبال حق و حقوق همنوعش میرود مانند چارلی چاپلین که «منِ» بسیار قوی داشت. «منِ» قوی، جدیتِ بیشتری را میطلبد و بهمین دلیل اشتباها آنرا با خودخواهی تعبیر میکنند در حالیکه خودخواهی فقط در «منِ» ضعیف لانه میکند. خودخواهی در روابط نزدیک و بسیار فشرده مشخص میشود و نه استفاده از «من» در ادبیات. نظراتِ امام، خودخواه بودنِ«من» را پیشاپیش بمردم ابلاغ و تزریق کرده است. دین(که در خدمت انسان نباشد) دقیقا مانند گلوله برفیست که بر قله کوه( در مبدا) کوچک است وقتیکه به دامن کوه و یا دشت میرسد(عمرش که زیادتر شود) بجز ویرانی و مرگ چیزی بجا نمیگذارد. اما تاریخ و سرزمین غنی ایران فردوسی را ساخت. او فورا متوجه میشود آنچه بر سر ایران آمده و بعد از او خواهد آمد بدونِ داشتنِ «منِ» بزرگ و با هیبت، ویرانی است و مرگ. بنابرین کمر به بستن حماسۀ بزرگِ ملیِ «من» میشود. هر چند که احمد شاملو نفهمید اما فردوسی بذرِ«من» را در سرزمین پاشید و «من نامه» را تحت عنوان «شاهنامه» مینویسد. فردوسی به درکِ عمیقِ ضمیرِ اول شخصِ مفردِ«من» یا احساس انسان، رسیده بود که چگونه مورد تهاجمِ دین قرار میگیرد که از مردم فقط لاشه اشان را برجای خواهد گذاشت. بهمین دلیل قهرمانانش، تجلی«من» بودند. فردوسی«تهمتن» را میسازد. بدقت باید کلمۀ«تهمتن» را ارزیابی کرد که چگونه بدنبالِ شکوفائیِ «من» است. احمد شاملو نیز «پریا» بی رمق را ساخت، آنقدر خسته و بی رمق بودند که به آخرین بیت نرسیدند و در بین راه، بخاک افتادند. اسب حیوانی است که طبیعتا باید از دیو و اژدها بترسد اما «رخشِ» فردوسی چنین نبود و هر روز اژدها و دیوها را مغلوب میکرد زیرا که رخش، اسبی نبود بجز«منِ» انسان. رستم قهرمانی بود با شهامت و دلیر که برای هر وعده غذا(صبح- ظهر- شب) گورخری شکار کرده، پوست میکنده، حتما درختی را برای هیزم آماده میکرده، آتش میساخته، کباب میکرد و میخورد. رستمی که اینچنین غذا میخورد حتما خروسهائی ساعت 10 صبح و 5 عصر باید صرف میکرد که به لحاظ ابزار و تکنیکی از عهدۀ هیچ قهرمانی بر نمیاید اما از «منِ» قهرمان بر میاید. گرزِ رستم نیز مخصوص و از «منِ» پولادین ساخته شده است. شاهِ فردوسی، پادشاهی بود با «منِ» قدرتمند که دلسوزِ مردمش است و نه شاهی که خسرو گلسرخی ها را کشت. چنین شاهِ قاتلی در «من نامه» فردوسی، دیوها بودند که به ایران حمله میکردند و مردم را میکشتند. از نظر فردوسی، شاه یعنی«منِ» قدرتمند در هر فرد که در جهتِ منافع مردمش به جنگ با اژدها میرود یعنی همانند تهمتن بیژن جزنی، تهمتن مهدی رضائی.

فردوسی دقیقا درک کرده بود که دین افیون است اما نتوانست به شیوائی و سادگی مارکس آنرا ترویج کند و بهمین دلیل قهرمانانی از«منِ» درونِ انسان ساخت. فردوسی میداند که در سرشت و طبیعتِ امام «فروتنی» وجود ندارد بخاطر اینکه لقبِ امام یعنی جدائی از فروتنی و هر چقدر هم بخواهد فروتن باشد اما باید امام باقی بماند. فروتنیِ منهای امام:هرگز.

بنابرین در حالیکه «من» ضمیر است،«خود باوری» ضمیر نیست و فرد ایرانی برای رسیدن به عمقِ معنای «من» و ترس از خودخواه نشدن باید به دورِ کهکشان بچرخد و در این مسیرِ ناهموار هر چقدر نیز سعی کند هیچگاه به «من» نخواهد رسید. برای دریافتنِ «من» در شاهنامه(من نامه) نباید آنرا با صدای بلند خواند بلکه باید با چشم، مطالعه و درک کرد تا بلافاصله به «منِ» درون، وصل شد:

فریدونِ «بیداردل»، زنده شد زمین و زمان پیش او بنده شد. یعنی که فریدون، درون خودش(بیدار دل یعنی: بیداری احساس، بیداری من) را یافته و «من» شده است پس هیچکس نمیتواند بر او حکم کند نه دینی، نه امامی و نه سنتی. فریدون، «من» شده است. بنابرین دین باید در خدمتش باشد. در حینِ همین تلاطمِ تاریخی است که زیباترین تفکر ایرانی و عشق بی پایان به انسان، یعنی محمد حنیف نژاد «منِ» ایران را تحت عنوان سازمان مجاهدین خلق بنیانگذاری میکند.

ایران را از لحاظ تاریخی میتوان به دو دورانِ «بدونِ من» و«با من» تقسیم و تفکیک کرد که مبدا مشخص، مسیر ثابت و متداومی را طی نمیکنند بلکه قطع میشوند و در نقطه ای دیگر، همدیگر را یافته، بهم وصل میشوند. باید مسیرِ دورانِ «بامن» را همچون ریسمانی دنبال و بهم وصل کرد که در فردوسی به اوج خود میرسد با مصدق، بیژن جزنی، حمید اشرف و بخصوص با محمد حنیف نژاد ادامه یافته و با بنیانگذاری سازمان مجاهدین خلق به نقطه ای عطف میرسد و در شورای ملی مقاومت گسترش میابد و در شهر اشرف استحکام میابد.

وقتیکه به اشرفیان حمله میکنند ولی با سکوت و شکیبائی کامل راه خودشان را ادامه میدهند بدلیل داشتنِ «منِ»هیبت انگیز است. صبا هفت برادران، تهمتن را در خود دارد.

نداشتنِ«من»، تفکر را بدون انعطاف کرده و قانونمندی را از بین میبرد در نتیجه شکنندگی در تمامی سطوح حضور میابد. مجاهدین بر اساسِ اصلِ شناسِ«منِ» قدرتمند، انعطاف پیدا میکنند و قانونمند میشوند. اگر فردوسی تقریبا دوازده قرن پیش، پایه های حماسۀ ملیِ«من» را ریخت و هنوز شناخته نشده است نباید با گذشتنِ چهار دهه که مجاهدین حماسه ملیِ «من» را «سازماندهی» کرده است انتظارات بی مورد از آنها داشت. امروز، «منِ» حماسی، راه خودش را یافته و در اشرف نمایان میشود. روندِ حوادث بهر طریقی که پیش رود خطوط فکری اشرف که از مسعود رجوی نشات میگیرد برای همیشه «حماسۀ»«منِ» ایرانی را پیش خواهد برد. به همین دلیل است که خانم مریم رجوی مکررا عنوان میکند:«قصد گرفتن قدرت به هر قیمتی را ندارند». اما آنها با جدیت قصد دارند که «من»، قدرتمند شود چه با مجاهدین و چه با شورای ملی مقاومت. گذار از دورانِ«بدونِ من» به دورانِ «با من» که در مقابلِ چشممان رخ داد را باید عمیقا درک و لمس کرد. مسلم این است که «منِ» مقاومت، پایدار و تضمین کننده باقی خواهد ماند. برای همیشه. حتی بعد از ولایت فقیه. زیرا که گرد وغبارِ قرنها، از ضمیرِ اول شخصِ مفردِ «من» شسته و سازماندهی شده است.

جمشید آشوغ 01.09.2012